
10-19-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزي پدري ثروتمند ، پسر و خانواده اش را براي گردش به يك دهكده ي كوچك برد تا به پسرش نشان دهد مردم فقير و زحمتكش چگونه زندگي مي كنند. آنها يك روز و يك شب در مزرعه ي خانواده اي بسيار فقير زندگي كردند . زماني كه از مسافرت بر مي گشتند پدر از پسر پرسيد : سفر چگونه بود ؟ ـ پسر : خيلي خوب بود پدر
ـ پدر : آيا ديدي مردم فقير چگونه اند ؟
ـ پسر : بله .
ـ پدر : و چه آموختي ؟
پسر پاسخ داد : آموختم ، ما در خانه يك سگ داريم و آنها ۴ تا . ما استخري داريم كه تنها در وسط حياط است و آنها مردابي دارند كه پاياني ندارد . ما در باغمان چراغ داريم و آنها ستاره ها را دارند . حياط ما تا حياط خانه رو به رو ادامه دارد و آنها تمام افق را دارند . زماني كه حرف پسر به پايان رسيد ، پدر ديگر نمي توانست حرفي بزند ، پسر با اين جمله به حرف هايش خاتمه داد . متشكرم پدر كه به من نشان دادي كه ما چقدر فقير و زحمتكش هستيم .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|