
10-31-2010
|
 |
مدیر تالار مطالب آزاد  
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306
3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مي گويند مردي روستايي با چند الاغش واردشهر شد. هنگامي كه كارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها راسرشماري كرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نيافت. سراسيمه به سراغاهالي رفت و سراغ الاغ هاي گمشده را گرفت. از قرار معلوم كسي الاغ ها رانديده بود. نزديك ظهر، در حالي كه مرد روستايي خسته و نااميد شده بود،رهگذري به او پيشنهاد كرد، وقت نماز سري به مسجد جامع شهر بزند و از امامجماعت بخواهد تا بالاي منبر از جمعيت نمازخوان كسب اطلاع كند. مرد روستاييهمين كار را كرد. امام جماعت از باب خير و مهمان دوستي، نماز اول را كهخواند بالاي منبر رفت و از آن جا كه مردي نكته دان و آگاه بود، رو بهجماعت كرد و گفت: «آهاي مردم در ميان شما كسي هست كه از مال دنيا بيزارباشد؟» خشكه مقدسي از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار ديگر بانگبرآورد: «آهاي مردم! در ميان شما كسي هست كه از صورت زيبا ناخشنود شود؟» خشكه مقدس ديگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهاي مردم! كسيدر ميان شما هست كه از آواي خوش (صداي دلنشين) متنفر باشد؟» خشكه مقدسديگري بر پا ايستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستايي كرد وگفت: بفرما! سه تا خرت پيدا شد. بردار و برو
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|