هنوز صدایت درون گوشمان میپیچد
هنوز لبهایت صدایمان میزنند
و چشمهایت ملتمسانه به دنبال محبتند
چقدر دلتنگم ...چقدر...
*****
برگ برگ غصه هایت را هدیه کن به من
روح آفت زده ی دیروز را از شاخه ها برکن
در این شب آرام
من به تو می اندیشم
به شادی که به غنچه ها روا میداشتی
و دمی برای خود باقی نمی گذاشتی
زخمهایت را پس لباس شادی ات نهان میداشتی
ودر شامگاهان سیاه سخت میگریستی
زیر یک پتوی گرم که خفه ات میکرد
برای سپیده دم خنک دلت لک زده بود
و هوایی جنگلی را داشتی که هرگز ندیده بودی
بنشین آرام در کنار من
برگ برگ غصه هایت را هدیه کن به من
باز هم بگو به من
از کسی در این نزدیکی
که می اندیشید به راهی که رهایی را به همراه داشت
کاش بودی در میان لحظه ها...
|