
11-08-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهنكرده بود؛ فریب میفروخت...
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میكردند و هول میزدندو بیشتر میخواستند...
توی بساطشهمه چیز بود : غرور، حرص،دروغ و جنایت ، جاهطلبی و ...
هر كس چیزی میخرید و درازایش چیزی میداد :
بعضیها تكهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای ازروحشان را !!!
بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را !!!
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد؛ حالم را به هممیزد…
دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسیندارم، فقط گوشهای بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا میكنم.
نه قیل و قال میكنمو نه كسی را مجبور میكنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمعشدهاند.
جوابش راندادم. آن وقت سرش را نزدیكتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میكنی!
تو زیركیو مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هرچیزی فریب میخورند.
از شیطان بدممیآمد اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت وگفت...
ساعتها كناربساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبهی عبادت افتاد كه لا به لای چیزهای دیگر بود ، دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم : بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطانبدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اماتوی آن جز غرور چیزی نبود!!!
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت! فریب خوردهبودم، فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!
فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جاگذاشتهام؛ تمام راه رادویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.
میخواستم یقه نامردش رابگیرمعبادت دروغیاش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، اما شیطاننبودآن وقت نشستم و هایهای گریه كردم ...
اشكهایم كه تمام شد،بلند شدم تا بیدلیام را با خودببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را ، و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
بهشكرانه ی قلبی كه پیدا شده بود…
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|