
11-18-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رفقا
نويسنده: نادين گورديمر
مترجم: اسدالله امرايي
خانم هاتي فلفور دكمه كنترل از راه دور رازد و دزدگير ماشين رااز كار انداخت، همان موقع گروهي از جوان هااز پشت به او نزديك شدند. سياه. لازم نبود بترسد، اينجاخيابان شهر نبود.
اينجامحل آموزش و يادگيري غيرنژادي بود، جايي كه گلخانه گياهان پرورشي و درختاني به حساب آمد كه شناسنامه گياه شناسي داشتند. جوان هاهم مثل او بخشي از جماعتي بودند كه براي شركت در كنفرانس دانشگاهي آموزش خلق آمده بودند.
آنهاقرار بود آموزش ببينند و او از اعضاي كميته فعالان سياه و سفيد به شمار مي آمد، طرح ژنريك انقلابيون، چپگراهاي سكولار، مسيحي هاي انقلابي و ليبرال.
پشت فرمان كه نشست، جوان باريك و تركه اي دم پنجره او آمد.
<رفيق...> از چشم و ابرو آمدن دوستانه زن و چشم هاي آبي و صورت كك مكي اش جرا‡ تي به خود داد. رفيق به شهر مي رويد؟
نه خلاف جهت مي رفت... به خانه، اماتحت تاثير جو تالار كه اين جوان هابه هر حال همراه و همفكر او بودند، پامي كوبيدند و آواز آزادي سر مي دادند، نه ببخشيد او همپاي آن هاآواز مي خواند، گفت كه تاايستگاه اتوبوسي كه سردسته شان اسم برد، مي رساندشان - بياييد بالا!
بقيه در صندلي عقب نشستند. سردسته شان كنار او.
سفيدي تخم چشم هايش راديد كه به او نگاه كرد و بعد نگاهش رادزديد. دنبال حرفي بود كه سر صحبت باآنهاراكند. البته سؤ ال خوب بود. پابه سن گذاشته هامعمولاً از جوان هاسؤ ال مي كنند. اهل سووتو هستند؟
از هارليست آمده بودند، محله فونينگ.
به حساب سرانگشتي دستش آمد كه دويست كيلومتر فاصله است. چطور خودشان رابه اينجارسانده اند؟ كي به آن هاگفته كه چنين كنفرانسي هست؟
ماعضو كنگره جوانان فونينگ هستيم.
هيات نمايندگي. بااتوبوس آمده بودند، يكي از عقب مانده هاي گروه هاي سياسي كه بعد از شروع كنفرانس مي رسيدند آنهارارساند. پس ناهار مجاني به ايشان نرسيده بود؟
پشت ماشين نفس از كسي درنمي آمد. لابد سردسته به چشم و ابرو به آنهافهمانده بود. برخي الزامات سفر ياتجارب مشترك بين گروه جوانان گاه صدايي درمي آورد: <ماگرسنه ايم> از صندلي عقب انگار يكهو هوايي رابه سكوت خفقان آور مي دمد.
زن يك لحظه زبانش بند آمد. اين گردهمايي هاي بزرگ او راهم به هيجان مي آورد و هم تابلو مي كرد، در مقابل جمعيتي كه پرشور گوش تاگوش مي نشستند كم مي آورد. كساني كه در رديف جلو بودند. آنهايي كه در رديف عقب شعار مي دادند، پاي قهوه اي بچه هايي كه بغل مادرشان بودند و مادرهاكهنه هاشان راعوض مي كردند، دخترهاي كوچولويي باگيس هاي بافته كه مثل پيرزن هاي عجوزه گوش مي دادند، زن هاي گنده اي كه خود راتكان مي دادند و زمزمه مي كردند، مرداني باچهره هاي سياه كه نمي شد چيزي در آن بخواني يكصدااز خدامي خواستند او هم خونتو وي سيزوه راحفظ كند همان طور كه همه در همه جابراي سربازهايشان و جنگهايشان دعامي كنند. آخر روزهايي مثل اين دلش يك نوشيدني مي خواست تادر خلوت و آرامش حالش جابيايد.
گرسنه. نه براي نوشيدني بايخ و كله پاشدن. انگار خود رانمي باخت. ببينيد خانه من همين نزديكي هاست. بياييد چيزي بخوريد، بعد خودم مي رسانم تان به شهر.
خيلي خوب. خيلي هم خوشحال مي شويم. نفس هاي حبس شده در صندلي عقب رهاشد.
به دنبال او از در وارد شدند و از سگ گنده او ترسيدند كه مي گفت آزاري نمي رساند و قلاده نازي به گردن داشت. آنهارااز در آشپزخانه تو برد.
زيراخودش هميشه اين طور وارد خانه مي شد، كاري كه اگر بزرگ بودند، نمي كرد، دوستان سياهي از سر بدجنسي فكر مي كردند انتخاب در ورودي اشتباه تاريخي است. چون مي خواست شكم شان راسير كند، آنهارابه اتاق نشيمن نبرد كه پر از گل و كاناپه بود، بردشان به اتاق ناهارخوري تاسر ميز بنشينند. اتاقي بود كه راحت مي شد اضافي به حساب بياوري. كف بي فرش كه باسقف چوبي طلايي جور در مي آمد چلچراغ مفرغي عتيقه، حصير به جاي پرده هاي كلفت. يك مجسمه چوبي آفريقايي شيري رانشان مي داد كه از زادگاه خودش رهاشده و در سطح درخت موكواخودنمايي مي كرد. چهار صندلي پيش كشيد و خودش به آشپزخانه رفت تاقهوه درست كند و ببيند در يخچال چيزي براي ساندويچ درست كردن پيدامي شود يانه. آنهاباخدمتكار خانه به زبان خودشان احوالپرسي كردند، اماوقتي خدمتكار و بانوي خانه گوشت سرد و نان راهمراه باقهوه حاضر كردند، بانو اجازه نداد كلفت غذاببرد. خودش سيني سنگين راسر ميز برد.
دور ميز نشستند و اصلاً معلوم نبود كه زبان ايماو اشاره راكنار گذاشته باشند شنيدند كه نزديك مي شد. بشقاب هاو فنجان هاراپخش كرد. به غذاچشم دوختند اماانگار به چيز ديگري هم نگاه مي كردند، چيزي كه او نمي ديد، چيزي كه توش و توان مي برد. تعارف مي كرد. ببخشيد فقط گوشت سرد داشتم. ترشي انبه هم هست اگر بخواهيد. شير؟ قهوه اش غليظ است؟ ببخشيد كم نمي گذارم. مي خواهيد آب جوش بياورم؟
مي خورند. وقتي سعي مي كند بايكي ديگر حرف بزند، او مي گويد اكسكيوس؟ بعد متوجه مي شود كه او انگليسي نمي داند، زبان سفيدهارانمي فهمد، شايد مختصري از آفريكانرهاي شهرك روستايي شان شنيده باشد. ديگري اسم خودش رامي گويد، انگار مي خواهد از غذاتعريف كند. من شدراك نسوتشاهستم. نام خانوادگي اش راتكرار مي كند كه جابيفتد.
اماديگر حرف نمي زند. زبان چشم و ابرويي به كار مي افتد و سردسته ظرف خالي شده شكر رابه طرف او مي گيرد: <لطفاً>. مي دود به آشپزخانه پر مي كند و برمي گردد. به كربوهيدرات نياز دارند. گرسنه اند، جوانند، نياز دارند، مي سوزانند. از كمي غذاآشفته است و بعد متوجه ظرف ميوه مي شود، جاميوه اي بزرگ مسي پر از سيب و موز است. شايد يكي دو هلو هم زير برگ هاي مويي باشد كه باآن دوست دارد منظره طبيعت بي جان راتكميل كند. ميوه بخوريد. بفرماييد.
بشقاب هاو فنجان هاراروي هم مي گذاشتند نمي دانستند چه كنند و توي اين اتاقي كه معلوم بود فقط مي خورند و آشپزي نمي كنند و نمي خوابند، نمي دانستند بايد چه بكنند، در حالي كه ظرف سيب و موز رادرمي آوردند و شدراك نسوتشاتنهاهلو رانشان كرد و آن رابرداشت، او باسردسته حرف مي زد و اسمش راپرسيد. دوميل. هنوز در مدرسه اي، دوميل؟ البته به مدرسه نمي رود. آنهاهم به مدرسه نمي روند. بچه هاي هم سن و سال آنهاچند سالي بود كه به مدرسه نمي رفتند، چون مدرسه سنگر مبارزه، محل تحريم، تظاهرات، آموزش عقايد سياسي و آموزش قيام عليه نوع زندگي و بدبختي هاي خانواده شان عنوان هاي دهن پركني داشتند. رئيس شعبه كنگره جوانان، دو سال پيش از مدرسه اخراج شد. رهبري يك تحريم رابه عهده داشت؟ به پليس سنگ انداخته بود؟ شايد هم مدرسه راآتش زده باشد؟ مي گويد همه اين هاهست. خيلي سر درنمي آورد فقط اسم فعاليت هاي سياسي رابلد است. دو سال نگذاشتند به مدرسه بروي، نه. تمام اين مدت چكار مي كردي؟
به او فرصت نمي دهد سيب بخورد. يك گاز گنده مي كند و سرش راراروي گردن باريك پسرانه اش تكان مي دهد. من تو بودم. از ژوئن امسال 6 ماه تو هلف بودم.
به بقيه نگاه مي كند، تو چي؟
شدراك سر خم مي كند. دوتاي ديگر به او نگاه مي كنند. بايد مي دانست، بايد مي دانست از رنگ آنهابايد مي فهميد چه جوابي بدهند. قرار نبود كه جزو يازده نفر اول كريكت انتخابشان كنند يابه اردوي تفريحي اروپابفرستندشان.
سردسته دوميل به او مي گويد كه مي خواهد دوره مكاتبه اي بخواند كه از دو سال پيش دنبال آن بوده. دو سال پيش كه هنوز بچه بود و اين موهاپشت لب و صورتش درنيامده بود كه او رامرد مي كرد و از دنياي كودكي مي كند. در ترديد و سكوت حاكم بر اتاق و لكه هاي قهوه اي روي بشقاب هاو ميز و پوست موز روي ميز معلوم مي شد كه نمي تواند فرم ثبت نام دوره مكاتبه اي رابگذارند، نمي تواند و آن دو سال رامحروم مانده بود. به آنهانگاه كرد و باورش نمي شد چه چيزي رامي داند كه آنهاهمين حالادر خانه او كلاشينكوفهاي خود راكه فقط سرودش رامي خواندند بيرون بكشند و سرود خوان مرگ رابه بازي بگيرند. مواد منفجره مي بستند زير كاميون ها، مي روند و لاي بوته هاو جاده هابيل به دست مي گيرند امانه براي كشاورزي و درخت كاري بلكه براي كاشت مين. آنهارامي بيند كه به سختي زخمي شده اند اماباورش نمي شود كسي رازخمي كنند. دست هاي نوچشان راباماليدن كف دست هابه هم پاك مي كردند.
سكوت رامي شكند، حرفي بزنيد، چيزي بگوييد. از شير من خوشتان آمد؟ قشنگ نيست؟ يك هنرمند زيمبابوه اي آن رادرست كرده، اسمش فكر مي كنم دوبه باشد. امااين حركت ناگهاني چشمشان راباز كرد. دوميل بانگاه خيره بي حرف آنچه رابر وجودشان سنگيني مي كرد لو داد. در اتاق دنگال چلچراغ عتيقه گران قيمت و پرده حصيري و شير منبت كاري شده همه اش يك حد داشت، پديده هاي نامتمايز و غيرقابل كشف، تنهاچيز واقعي غذابود كه سيرشان كرد.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|