
11-27-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان مرغداني ....
داستان
مرغداني ( 1 )
نويسنده: محمد محمدعلي
تلفن زنگ زد. كاشفي بود.
«بازنشستگي آقا ولي چي شد؟»
«احتمالا همين امروز فردا حكمش صادر ميشود.»
«براش كاري در نظر گرفتم.»
«ممنون كه سفارش ما را فراموش نكردي، جناب!»
«فقط بگو مرد كارهاي سنگين هست؟»
«به هيكل گنده و شُلش نگاه نكن، اين جا دست تنها كار يك آبدارخانه و چند تا كارمند را پيش ميبرد.»
«بعد از ظهر ميآيم سراغش تا محل كار را نشانش بدهم. تو هم بيا. بهترست كه جلو تو باهاش حرف بزنم.»
بدم نميآمد مرغداني و باغي را كه به تازگي اجاره كرده بود، ببينم. گاهي كه به خواهش همسايهها، مرغ پركنده ميآورد، مينشست و از تجهيزات مرغداني و محوطهي اطرافش تعريف ميكرد. ميگفت: چه درختهاي ميوهاي ... چه باغ باصفايي! عينهو بهشت برين ...
گوشي را گذاشتم. صدا زدم: «آقا ولي، آقا ولي!»
مثل هميشه، تا بجنبد و شكم بزرگش را جا به جا كند و بيايد جلو در اتاق و بگويد: «فرمايش؟» چند دقيقهاي طول كشيد. درست مثل وقتي كه كارمندها صدايش ميزدند، چاي بياورد، يا پروندهاي را ببرد زيرزمين و به بايگاني برساند.
هميشه ميگفت: «چند تا كار هست كه بايد هر روز انجام شود. من هم چشمم كور انجام ميدهم. حالا چند دقيقه ديرتر يا زودتر چه توفيري ميكند؟» انصافا ميآمد و هر كاري بود، انجام ميداد، ولي مثل ساعتي كه هميشه چند دقيقه عقب باشد.
دوباره صدايش زدم، آمد. با پاشنهي خوابيده و لخلخكنان. تكه ناني خشكيده دستش بود. اول متوجه نشدم با عينكش چه كار كرده. فقط يك سفيدي ديدم. وقتي ديد نگاهش ميكنم، همان وسط اتاق ايستاد. پشت شيشهي سمت چپ عينكش، تكهاي كاغذ سفيد چسبانده بود. با يك چشم درشت و مشكي نگاهم ميكرد. معلوم بود كه شب را نخوابيده، دستهاي از موهاي پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شكسته بود. شانههايش پهن و افتاده بود و همان كت راهراه و شلوار گشاد هميشگي تنش بود. هيچ نگفت و سرش را خاراند. از پسرش پرسيدم كه تيمسار صدايش ميزديم.
گفت: «شكر خدا همين ديشب نامهاش رسيد. دعا و سلام رسانده، نوشته من حالاست كه قدر پدر و مادرم را ميدانم و ميفهمم.»
گفتم: «پس چرا دمغي؟»
گفت: «با بيست سال سابقهي خدمت و پايهي حقوق مستخدمي، شكم پنج تا قناري هم سير نميشود، چه برسد به آدم!»
خواستم بگويم: «بازنشستگي را خودت تقاضا كردي.» نگفتم. گفتم: «چرا اين شكلي شدي، مرد؟»
گفت: «قوز بالا قوز ... سيمهاي اين چشمم قاطي شده، اما شكر خدا اتصالي نكرده به اين يكي. چيزي نيست. خوب ميشود.»
نظرش را دربارهي كار توي مرغداني پرسيدم. گفت كه از خدايش است و چرا دلش نخواهد. مرغداري هم بد شغلي نيست.
گفتم: «آقاي كاشفي تلفن زد. از همين امروز كاري برات دست و پا كرده.»
پوست صورتش جمع شده بود، و چشم سالمش كوچك مينمود، لبخندي بر گوشهي لب داشت:
«چه همچين دست به نقد؟ انگار همين يكي دو ماه پيش بود كه سپرديد.»
پشت ميز طرف ديگر اتاق نشست. همچنان كه مشغول ريز كردن تكه نان خشكيده بود گفت:
«خدا پدر زنم را نيامرزد. از بس كه از ژاندارمها چشم زخم ديده بود، اصرار داشت كه من نوكر دولت بشوم. ولي من هميشه از شغل آزاد خوشم آمده. نوكر و آقاي خودم. خودم و خودم.»
صبحها، همين كه فرصتي پيدا ميكرد، پشت ميز آبدارخانه مينشست و براي چند تا كبوتر چاهي كه جمع ميشدند پشت پنجرهي اتاق ما، نان خرد ميكرد. بعد، با مشت پر ميآمد كنار پنجره و بيآن كه مزاحم كسي بشود همه را ميريخت براي كبوترهاي گرسنهاي كه به ورقهي آهني سقف كولر نوك ميزدند.
برگشت به طرفم: «من سله و قفس و سبد آهني و بزرگ نميتوانم بلند كنم. يك وقت حكايت رودربايستي نباشد.»
گفتم: «اين همسايهي ما آدم بدي نيست، ولي جايي هم نميخوابد كه آب زيرش برود. تو را ديده و اگر طالب نبود تلفن نميزد.»
نان را ريز ريز كرد و از پشت ميز بلند شد. هر دو به كنار پنجره رفتيم. عادت داشت نان را در چند نوبت بريزد. صبر ميكرد بخورند و تا ميديد دارد تمام ميشود، دوباره ميريخت. هر بار كه كبوترها با ولع هجوم ميآوردند، لبخند ميزد. گفت:
«كار خدا را ميبيني؟ يك وقتي روزي ما حواله شده بود به اين زبانبستهها ... بچه كه بودم، برادرم يك چادرشب برميداشت و ميرفت سر چاه. گاهي مرا هم ميبرد، ميگفت: ولي تو بالا باش، و خودش ميرفت پايين. سي تا چهل تا از اين زبانبستهها را تلمبار ميكرد توي چادرشب و يك هفته ده روز پدرم را از بابت پول گوشت جلو ميانداخت. بيچارهها گوشتي نداشتند. من نميخوردم ولي حالا كه نگاه ميكنم باز از اين گوشتهاي يخزده بهتر بود ...»
برگشت به طرفم:
«بعضي از اين كفترهاي چاهي خيلي ناقلا و ناتواند. گاهي كه صبحها دير ميرسم اداره، ميروند جاي ديگر ميخورند و فضلهشان را ميآورند اينجا، اما چه كار ميشود كرد؟ بايد بيمزد و منت مواظب و مراقبشان بود. از فردا كه من نيستم، شما به اين زبانبستهها غذا بده، ثواب دارد.»
گفتم: «باشد. حتما به بقيه هم ميسپرم. نگران نباش.»
ساعت چهار و نيم سوار ماشين كاشفي شديم. آقا ولي، روي صندلي عقب، كنار كپهاي از شانههاي خالي تخممرغ نشست. چند جزوه و كتاب مرغداري هم اطرافش پراكنده بود. كاشفي آينه را ميزان كرد و راه افتاد.
گفت: «حتما چشم آقا ولي آستيگمات شده، بله؟»
آقا ولي عينكش را برداشت و شيشهي طرفي را كه كاغذ نچسبانده بود، با سر انگشت پاك كرد:
«درد نميكند، ولي مثلا اين خط جدول خيابان هست، يا آن تير چراغ برق، لبههاش را كج و كوله ميبينم، حاليم هست شكسته نيست، اما ميبينم كه شكستهست. يكي از آشناها گفت، اين كار را بكنم. اتفاقا از ديشب با همين يك چشم راحتترم و بهتر ميبينم. مثل اين كه همين يكي از اولش هم كفايت ميكرده.»
خنديد و پرسيد: «مرغدانيها كه ديدهباني ندارند. دارند؟»
هر سه خنديديم، و كاشفي پيپش را كه باز خاموش شده بود، با كيسهي نايلوني توتون به من داد. روشن كردم، بوي خوش توتون فضا را پر كرد. ميدانستم همقطارهاي سابقش كه هنوز در مرزها خدمت ميكنند برايش ميفرستند. پرسيدم كه توتون را گران ميخرد؟ گفت از وقتي كه از خدمت بيرون آمده، اين چيزها را با رفقا معاوضه ميكند. ران و سينه ميدهد، كاپيتان بلك ميگيرد.
گفتم: «خوب، برويم سر اصل مطلب. نگفتي براي آقا وليِ ما چه كاري در نظر گرفتهاي؟ بالاخره ما هستيم و همين يك آقا ولي كه چشم و چراغ ادارهست.»
از خيابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتيم، و به طرف بالا پيچيديم. كاشفي گفت:
«يكي از كارگرهام به اسم زعيم، دو روزه كه نيامده سر كار. آقا ولي را ميگذارم جاي زعيم. كار جمع و جوريست. شايد هفتهاي بيست ساعت بيشتر كار نداشته باشيم.»
آقا ولي عينكش را گذاشت و به پشتيِ صندلي تكيه داد:
«تا جايي كه ميدانم اگر علاقه به كار باشد كم و زيادش آدم را خسته نميكند، ولي بالاخره يك جوري هم نباشد كه آدم شرمندهي زن و بچهاش بشود. بيست ساعت در هفته، بدون اضافه كاري ...»
كاشفي گفت: «درآمد زعيم بد نبود. هر ماه مبلغي ميفرستاد به دهاتش. هفته به هفته تو باغ ميماند. تو هم مثل زعيم. آنجا كسي با تو كاري ندارد. جاي باصفاييست. جاي خواب هم داري. درختهاش به ميوه نشسته. باصفاست، تا بخواهي درندشت. عينهو بهشت برين.»
آقا ولي گفت: «زنم مريض شده. دو تا بچهي كوچك هم دارم. دلم ميخواست شبها بروم خانه و صبح زود بيام. چه كنم؟ بچهها عادت كردهاند كه شبها خانه باشم.»
كاشفي گفت: «هيچ عيبي ندارد. من از اين جهت گفتم كه آنجا را مال خودت بداني.»
آقا ولي، سر و سينهاش را جلو كشيد:
«اين خيابانها ميرسند به شمال شهر؟»
كاشفي گفت: «بله، از سربالايي مالكآباد كه بگذريم، سردرِ كاشيكاري و شير خورشيد نشان باغ پيداست. باغِ آقا شجاع معروفست. نشنيدي؟»
آقا ولي گفت: «هميشه دلم ميخواست مدتي بالاي شهر كار كنم. راستي ببينم، آنجا ماشين جوجهكشي هم داريد؟»
كاشفي با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت. از تقاطع چهارراه به سمت غرب پيچيد:
«بله، از توليدات داخليست.»
آقا ولي گفت: «اين حرفها حالا قديمي شده، ولي ميپرسم، جوجهكشي با دستگاه، دخالت تو كار خدا نيست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفهها عرض ميكنم.»
هم من و هم كاشفي زديم زير خنده. خودش هم خندهاش گرفت، ولي حدس ميزدم به علت نفهميدن نوع كارش بوده كه اين سؤال را كرده. گاهي خجالت ميكشيد، چيزي را كه نميدانست و ذهنش هم ياري نميكرد، زود و دقيق بپرسد، بعد مطلب ديگري را ميكشيد وسط. دور و بر مطلبي ميپلكيد كه روش نميشد بگويد.
گفتم: «به قول خودت حكايت رودربايستي كه نيست. اگر مايلي كار كني، همينجا دربارهي نوع كار و حساب و كتابش سؤال كن. من كه دخالت نميكنم علت دارد. تو هنوز براي من همان آقا وليِ توي ادارهاي. پدر تيمسار سعيد خان دليجاني.»
گفت: «گفتنش آسان نيست. تازه چه اهميتي دارد؟»
بعد، همانطور كه داشت يله ميشد روي پشتي صندلي، ادامه داد:
«تخصص نداشتن بد درديست. تو محلهي ما مستخدمي هست كه حداقل هفتهاي دو بار براي آشپزي مجالس عزا و عروسي دعوتش ميكنند. خوب همين كميتش را راه مياندازد، اما من، نه كاري بلدم و نه دلم تو خانه قرار ميگيرد. حالا مشغولياتي داشته باشم كافيست، ولي نگفتيد كارم چي هست؟»
كاشفي گفت: «گفتم كه، شما را ميگذارم جاي زعيم. زعيم مسئول مرغ و خروسهايي بود كه ما به صورت سرد به بازار ميفرستيم. البته تو باغ كارهاي ديگري هم هست كه فعلا هركدام مسئولي دارد. اگر از اين كار خوشت نيامد، مجبوري صبر كني تا چند ماه ديگر كه كارها رونق بيشتري گرفت، شايد توانستم كار ديگري برات دست و پا كنم. ولي فعلا همين يك شغل را خالي داريم.»
آقا ولي گفت: «ميبخشيد زياد پرس و جو ميكنم. كار زعيم چي بود؟ مثلا به مرغها دانه ميداد، يا چه كار ميكرد؟»
كاشفي گفت: «ببين هر كاري معايب و محاسني دارد. فقط نبايد سرسري گرفتش. زعيم كار را بلد بود، ولي اهل افراط و تفريط بود. تو نبايد مثل زعيم باشي. نوع كار طوريست كه كاملا مستقلي، بقيه هم، هركس به كار خودش مشغولست. جوجهكشي، غذا دادن، نگهداري، نظافت و بقيهي كارها، هيچكدام ربطي به كار تو ندارد. تو فقط مسئول مرغ و خروسهاي حذفي هستي.»
اصطلاح «حذف» را در مرغدانيها شنيده بودم. سيگاري آتش زدم و دست آقا ولي دادم. بعد صبر كردم تا صداي آژير آمبولانسي كه از باند ديگر اتوبان ميرفت پايين، خاموش بشود. به كاشفي گفتم:
«گفتيد مسئول حذفيها .. آقا ولي بايد سر ببرد يا بگويد كه سر ببرند؟»
«در واقع، آقا ولي تكليف مرغهاي حذفي را عملا روشن ميكند. همين كار احتياج به يك مسئول دارد.»
آقا ولي چند پك به سيگار زد و نگاهش را از رديف درختهاي حاشيهي خيابان گرفت. رفت توي فكر و لحظهاي با دو دست سرش را چسبيد. وقتي متوجه شد نگاهش ميكنم، مثل كسي كه خجالتزده باشد، سرش را پايين انداخت. زير لب با خود پچپچ ميكرد. شايد چون حرفي زده بود، احساس ميكرد كه بايد به آن پابند باشد. به خصوص كه باعث پيدا شدن كار من بودم. گاهي كه ميبردمش مجتمع و باغچهها را بيل ميزد، يا احيانا نظافتي ميكرد، اضافه به مزد، كمكش هم ميكردم. ديگر صحبت كارمند و آبدارچي نبود. همسرم گاهي براي بچههاش ژاكتي يا بلوزي ميبافت. بعضي وقتها هم زن او براي ما گردو و توت خشكه ميفرستاد. سعيد هم كه اهل كتاب و شعر و شاعري بود.
داشت ميگفت: «من مرغداني ديدهام، اما تا حالا سر گنجشكي را هم نبريدهام. مدتي كمك ميكنم بلكه كسي پيدا شد و كار شما راه افتاد ...» كه ديگر رسيده بوديم به دهكدهي پايين دست مالكآباد و بايد كمكم از پيچ و خمها بالا ميرفتيم.
از بالا، و از خم پيچها، جنوب و شرق و غرب شهر پيدا بود. در دامنهي تپههاي اطراف دهكده، روي شيبها، اسكلت فلزي بناهاي نيمهكاره بود كه قد برافراشته بود. انبوه مصالح ساختماني كپهكپه و بلند و كوتاه، ديده ميشد. بعد ديوارهاي خشت و گليِ باغهاي بزرگ و خانههاي روكار سنگي و رنگارنگ ... و آن پايين، اتوبان بود و يكي دو راه فرعي كه ميانبر ميرسيد به ديوارهاي آجري دالبر دالبر و تا ضلع شمال غربي مسيري كه ميرفتيم، كشيده شده بود. بوي فضله و كود جلوتر از صداي پارس سگي از باغ ميآمد.
كاشفي گفت: «ژولي از نژادهاي اصيلست. عادتش دادهام با شنيدن صداي موتور ماشينم پارس كند.»
تا به دروازهي باغ برسيم، ژولي ميغريد و با پاهاي از هم باز شده، و گردن كشيده پارس ميكرد. اما همين كه رد شديم، مثل اين كه وظيفهاش را انجام داده باشد، يكباره دراز كشيد روي زمين و شروع كرد به ليسيدن كپل قهوهاي و سياهش كه انگار زخم بود.
صداي كِركِر خندهي زن و مردي، كه معلوم نبود پشت كدام رديف از درختهاي ميوهاند با بغبغوي كبوترهاي كنار گوشهي سقف سفالي اتاقك سرايدار درهم ميآميخت. دو طرف خيابان اصلي بوتههاي سبز شمشادهاي يك قد و اندازه بود، و بعد از اولين ميدانچه، ساختمان اربابي بود، با ايواني جلو آمده و ستونهاي قطور گچبري شده، و در و پنجرههايي با شيشههاي رنگيِ زنگار گرفته و كنگرههاي تاج در تاج كه دور تا دور لبهي بام را زينت داده بود. كمي دورتر، استخري بود با بدنهاي آبيرنگ و پر از آب زلال و بالادست آن سالنهاي سيمان سياهِ مرغدانيها بود با درهايي كوتاه و پنجرههايي كوچك و زرد، و كمي دورتر، كاميوني وسط خيابانِ شني ايستاده بود و عدهاي بارش را خالي ميكردند.
كاشفي گفت: «انگار نژادهاي خارجي كه سفارش داده بوديم آمده. اوضاع روبراه ميشود آقا ولي.»
جلوي اولين سالن سمت چپ پيچيد، و در محوطهاي پُر دار و درخت ترمز كرد. محوطه با چند تخت و صندلي چوبي و حوضي كوچك و گلدانها و پيتهاي حلبي كه در آنها نهال و نشاء كاشته بودند، شكل ميگرفت. تا دست و صورت شستيم و نشستيم، زن و مردي از خيابان اصلي بالا آمدند. زن صد قدمي جلوتر بود. باد دور چادر سفيدش ميپيچيد و به پيراهن صورتياش ميچسباند. كاشفي پيپش را روشن كرد:
«اين عاطفه زن سرايدارست، و آن يكي سركارگر. بقيهاش را هم خدا عالمست.»
عاطفه نزديك ما كه رسيد، پر چادرش را بالا گرفت و روي پيراهن بلند و چسبيده به پاهاش كشيد. به كاشفي و من سلام كرد. به بالاي يقهي باز پيراهنش سنجاق قفلي زده بود. كاشفي پرسيد كه نعمتالله كجاست؟ و به چشمهاي شوخ او خيره شد.
عاطفه گفت: «همين جا بود. انگار رفته بار خالي كند. صداش كنم؟»
كاشفي گفت: «يا تو يا نعمتالله، يكي بايد هميشه دم در باشد. حالا برو با ماست كمچربي دوغ درست كن بيار.»
عاطفه با ابروهاي گرهخورده برگشت رو به پايين. سر راه چيزي به سركارگر گفت و خنديد. آقا ولي نگاهم كرد. ناگهان احساس كردم دارد حوصلهام سر ميرود. سركارگر با هيكل ورزيده و لباس كار سرتاسري، آهسته و با طمأنينه بالا ميآمد. تا به كاشفي رسيد سلام بلندبالايي داد، و با سر به ما هم سلام كرد. كاشفي آرام آرام جلو رفت و نگاه تند و تيزي به او انداخت:
«مگر كارگر كم داريم كه نعمتالله را به كار ميكشي؟»
سركارگر گفت: «بله قربان، راننده عجله داشت، نعمتالله هم بيكار بود. فرستادمش همراه بقيه جوجههاي تازه را از كاميون خالي كند. اصلا براي اين كه مراقب باشد عوضي اشتباه نشود.»
كاشفي گفت: «صبح هم كه فرستاده بوديش آزمايشگاه حصارك تا عوضي اشتباه نشود!»
سركارگر گفت: «چاره چيست قربان؟ دكتر آزمايشگاه لاشهها را برگردانده و گفته كه دو تا مريض زنده بفرستيم. سفارش كرده احتياط كنيم و براي اين مرغ و خروسهاي تازه هم دو هفتهاي قرنطينه بسازيم. جسارتست ميپرسم اين آقا همان كارگرياند كه ديروز صحبتش بود؟»
كاشفي گفت: «بله.»
برگشتم به آقا ولي نگاه كنم، ديدم كه دارد نگاهم ميكند. سركارگر بيمعطلي يك دسته كاغذ از جيب روي سينهاش درآورد، و از لابلاي آن يكي را كه از همه تميزتر بود، بيرون كشيد:
«از رستوران افخم، كلوپ صفوي، و خانهي سالمندانِ زن، سفارش جوجه خروس دادهاند. روزي صد تا و گفتهاند كه تا صد و پنجاه تا هم اشكالي ندارد.»
سايهي آقا ولي كه كنار گلدانهاي نشاء ايستاده بود، در آب حوض ميلرزيد. اشاره كردم بيا. آمد و روي تخت كنارم نشست.
آهسته گفتم: «تصميم بگير. اگر كار دست به نقد ميخواهي فعلا جز اين نيست.»
آهسته گفت: «شايد هم باشد و ما خبر نداريم. اين اقبال منِ فلكزده است. حالا هم كه بلند شده ببين كجاها بلند شده. اين هم بالاي شهر! مثل اين كه خودم بايد بالا و پايين بشوم.»
كاشفي سفارشهايي به سركارگر كرد و آمد به طرف ما كه هنوز ميخنديديم:
«كار جديد آقا ولي اعصاب قوي و سرعت عمل لازم دارد. البته، مزدش هم اگر كار را خوب پيش ببرد عاليست. همين جوجه خروسها كه سفارش گرفتهايم، همان تخممرغهايي كه با ماشين جوجه ميشوند، بالاخره سودي دارند كه دست ما را باز ميگذارند براي افزايش دستمزد و پاداش آخر سال ... »
سركارگر جلو آمد و گفت:
«به ضرر و زيانها هم اشاره بكنيد آقاي كاشفي.»
كاشفي خنديد:
«راست ميگويد. يكباره ميبيني نيوكاسل ميآيد و يك سالن را درو ميكند و ما مجبوريم هزارتا هزارتا جوجههاي مريض را چال كنيم. قبلا اينجا تنورهاي مخصوص داشت كه مرغهاي مرده را در حرارت زياد به دانهي غذايي تبديل ميكرد، ولي حالا مجبوريم تا تعمير مجدد و راهاندازيشان همه را خاك كنيم. البته اينها ربطي به حقوق شما ندارد آقا ولي خان.»
به طرف سركارگر برگشت:
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|