
11-27-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان
مرغداني ( 2 )
نويسنده: محمد محمدعلي
«حالا ترتيب انتقال حذفيها و گوشتيهاي دو كيلويي را به كشتارگاه بده. قرارست با آقا ولي سري به آنجا بزنيم. دوستِ دوست ما، دوست خود ما هم هست.»
سركارگر لبخندي زد و رفت طرف خيابان اصلي باغ. كاشفي به طرف ما برگشت: «تو مرغدانيها آن مرغي كه تخمگذار خوبي نيست، يا خروسي كه نطفهي سالمي ندارد، زودتر از بقيه حذف ميشود ...» كه عاطفه، با پارچ پر دوغ و ليوانهاي سفيد پلاستيكي، از پشت درختها به خيابان اصلي آمد. صورت كاشفي رو به ما بود و نديد كه چهطور وقتي عاطفه نزديك سركارگر رسيد، سركارگر به سرعت كاغذي روي چشمش گذاشت و شكمش را مثل آقا ولي جلو داد. آقا ولي ديد و كاش نميديد، كه چگونه سينههاي لرزان عاطفه يكي از ليوانها را روي خاك غلتاند.
دوغ را خورده نخورده رفتيم طرف سالنها. كاشفي گفت:
«يك دسته از مرغ و خروسها زودتر از بقيه حذف ميشوند، و اين برخلاف طبيعتشان هم نيست. دقت كه بكنيد، خودتان ميفهميد. آنهايي كه وقت مردنشان رسيده از بقيه هراسانتراند. مثلا تا در سالن باز ميشود فوري برميگردند طرف آدم و حتا چند قدمي ميآيند جلو.»
سالن اول، پر از مرغهاي يكدست سفيد بود كه از سر و كول هم بالا ميرفتند. دو جفت چكمهي لاستيكي سياه هم كنار در افتاده بود. كاشفي گفت:
«اينها گوشتياند. چاق ميشوند چون چارهي ديگري ندارند. آقا ولي بايد هر روز تعدادي از اينها را سر ببرد. گاهي واقعا سختست. بعضيها وقتي به كشتن ميافتند، يعني چشمشان به خون ميافتد نميتوانند جلو خودشان را بگيرند. يك وقت چشم باز ميكنند ميبينند، عوض استفاده رساندن به ما ضرر هم زدهاند. بايد حوصله داشت. همين طور علاقه و انضباط.»
با اشاره به چكمههاي كنار در، به آقا ولي گفت:
«پوشيدن اينها براي جلوگيري از انتقال ميكروب ضروريست. بپوش و برو يكي را بگير.»
آقا ولي نگاهي ملتمسانه به من كرد. بعد چكمهاي برداشت كه اندازهاش نبود:
«پام نميرود. اينها كه خيلي كثيفاند.»
«آن يكي را كه بزرگترست بپوش. داخلش تميزست.»
آقا ولي پوشيد و گشادگشاد رفت وسط مرغهايي كه از سر راهش فرار ميكردند.
كاشفي گفت: «آن مرغي را كه تاجش شل شده و دارد چرت ميزند بگير.»
آقا ولي مرغ را گرفت و آورد.
كاشفي گفت: «ببين اين مرغ كم خونست. بعيد نيست كه انگل داشته باشد. ولي چون هنوز گوشتش فاسد نيست، حذفي سودآورست.»
مرغ را گرفت و آهسته زمين گذاشت:
«به حذف كردن مثل يك كار نگاه كن. همانقدر سر ببر كه احتياج داريم. همانقدر كه سفارش گرفتهايم.»
برگشت به طرف من و مثل كسي كه بخواهد رازي را فاش كند، آهسته گفت:
«آقا ولي، اينجا بايد نه عاشق كارش باشد، نه ازش متنفر، آدم كوكي ... ربات ...»
***
صبح، وقتي كه نزديك كولر ايستاده بوديم، بعد از آن كه به آقا ولي اطمينان دادم كه مواظب كبوترها هستم، او خاطرهاي تعريف كرد از همسايهي رو به رويياش كه آن طرف حياط، اتاقي اجاره كرده بود. دلم گرفت و تعجب كردم كه چرا تا به حال به من نگفته بود. حدود دو ماه پيش، آن همسايه به خانوادهي آقا ولي سپرده بود كه در غيبتش به قناريهايش آب و دانه بدهند، و آنها فراموش كرده بودند. زن آقا ولي يادش نميآمد كليد اتاق را كجا گذاشته و ... آقا ولي در جواب همسايهي تازه از سفر آمده گفته بود: «خجالتزدهام. ميشنيدم قناريها جيكجيك ميكنند، ولي يادم نميآمد چه كار بايد بكنم. كاش پسرم بود، ميسپرديم دستش.»
***
توي سالن بعدي به توصيهي كاشفي همه چكمه پوشيديم. رفتيم بالا سر يكي از ماشينهاي جوجهكشي. كاشفي از سبدي كه كنار ماشين بود، سه تا تخممرغ برداشت. گفت:
«دولت از مرغداري حمايت ميكند. تازهست بخوريد.»
تخممرغها هنوز گرم بودند. شكستيم و من سفيده و زرده را مخلوط سر كشيدم. توي تخممرغ آقا ولي لكهي خون بود. نخورد. خم شد و به جوجهاي خيره شد كه تازه سر از تخم درآورده بود. جوجه با شتاب به سمت محفظهي شيشهاي دستگاه ميدويد.
كاشفي گفت: «رسما كه وارد كار شدي، خودت معني چيزهايي را كه گفتم ميفهمي. خلاصه اين كه بايد مرغهايي را كه قابليت تخمگذاري يا گوشتي شدن دارند، شناسايي بكني. حذفيها را هم كنار بگذاري. ما همهشان را با حلقههاي رنگي پاهاشان ميشناسيم. آن يكي را نگاه كن. همان خروسي كه تاجي برجسته دارد، شمارهاش دويست و سي و پنجست.»
آقا ولي عينكش را برداشت و با انگشت دو گوشهي چشمش را پاك كرد:
«من قبل از اينها بايد به اين شغلها فكر ميكردم نه حالا سر پيري ...»
با دهاني نيمهباز و سينهاي خالي شده از نفس، كتش را درآورد و دستش گرفت.
كاشفي گفت: «اتفاقا بد نيست از همين امروز مشغول شوي. دو روزست كه برنامهي ما به هم خورده. اگر آمادهاي براي دستگرمي چندتايي سر ببر. مرغهاي گوشتي اين هفته را تا حالا بايد ميفرستاديم بازار.»
آقا ولي نگاهم كرد و آمد كه كتش را بدهد دستم. كاشفي خنديد:
«سالنش جداست. عجله نكن.»
چكمهها را كنديم و بيرون آمديم. كارگري كف كاميون را جارو ميزد. چند نفر ديگر هم با قفسهاي توري، مرغ و خروسها را جابهجا ميكردند. همه به احترام حضور كاشفي، لحظهاي دست از كار كشيدند تا ما رد شديم. پشت كاميون فضاي باز و بيشه مانندي بود، كه چند جايش در كرتهاي كوچك و بزرگ، سبزي و صيفي كاشته بودند. بويي ميآمد. آقا ولي دماغش را جمع كرد و خاراند و من به زبان آمدم.
كاشفي گفت: «اين بوها را همهي مرغدانيها دارند. هرچهقدر سبزي و صيفي ميكاريم، چون محل قديميست باز هم بتونش بو ميدهد. بوي همين خون و كثافت مرغها و خروسهاست. عادت ميكنيد. حالا برويم كشتارگاه.»
كپهاي خاك اره و پوشال سر راه بود. برگ بيشتر درختهاي آن قسمت از بيآبي خشكيده بود و آشيانهي پرندهها بر شاخههاي بلند چنار، لخت و بيحفاظ مينمود. لكهي ابري، مثل لحافي ضخيم از پر در آسمان بود. گاهي با نسيمي كه ميوزيد، شاهپرهاي قديمي از قفسهاي اسقاطي بيرون ميريخت و معلق ميشد در هوا. كمي جلوتر، چند بوقلمون و دو كلاغ، كنار كپههاي ماسه و گوشماهي، ميچرخيدند و به زمين نوك ميزدند. بوقلمونها ماهيچههاي شل و ول گردنشان را از بالاي سينه تا زير غبغب به سرعت ميجنباندند.
كاشفي گفت: «آزادشان گذاشتهايم كه نيرو بگيرند. گاهي تخممرغ زيرشان ميگذاريم و كار يك ماشين جوجهكشي را ميكنند. اينجا همه در خدمت يك هدفاند؛ توليد بيشتر هزينهي كمتر.»
آقا ولي گفت: «حالا كاري به بويي كه ميآيد نداريم. زمين اينجا، جان ميدهد براي كشاورزي. حيف كه دست من نيست، والا از هر وجبش طلا در ميآوردم.»
كاشفي گفت: «اتفاقا تو فكرش هستم. منتها كشاورزي برخلاف مرغداري برنامهريزي بلندمدت لازم دارد.»
ما كه نزديك شديم، كلاغها به طرف بلندترين شاخههاي درختها پريدند. به منقار يكيشان چيزي چسبيده بود كه با نشستن روي شاخه، افتاد. پيش از مان چند موش خاكستري بزرگ به محل رسيده بودند. كفل و پوزهي خونآلودشان به تندي ميجنبيد. دمهاشان رو به بالا بود و چيزي را ميجويدند. با ديدن ما، با اكراه كنار كشيدند. انگار كه گوشه و كنار منتظر هستند تا ما رد بشويم و دوباره برگردند. جلو ما، گردن مرغي بود تازه ولي خاكآلود كه بيشتر گوشتش جويده شده بود. پشت كپهي ماسه و گوشماهي، چند قطعهي ديگرِ گوشت از زير خاك بيرون افتاده بود. كاشفي پيپش را روشن كرد:
«ميبيني آقا ولي، اين كارگرهاي بيانضباط، آنقدر زمين را چال نكردهاند كه جك و جانورها نتوانند نوك بزنند. چارهاي هم نيست. بايد صبر كرد تا تنورهاي مخصوص تعمير شود. ولي نبايد با نيامدن يك كارگر، گوشتهاي قابل مصرف به اين روز بيفتد. بايد به هر قيمت كه شده رساند به محتاجش. وقتي ما ته سفره را ميتكانيم براي مرغها، يا يك بند انگشت نان را از زمين برميداريم و روي چشم ميگذاريم، معنياش جلوگيري از اسرافست.»
آقا ولي خنديد: «اين شكم من از حيف حيفهايي كه سر سفرهي غذا ميگويم اينقدر بزرگ شده. هي زن و بچهها نخوردند و من گفتم حيفست و خوردم.»
آن طرفِ نارون، دو گاوميش با شاخهاي برگشته و سرهاي خمشده به جلو، علف ميچريدند. يكيشان كه گاهي ماغ ميكشيد، يكباره دستهايش را بلند كرد و روي كمر آن ديگري گذاشت.
كاشفي گفت: «قديم اينجا گاوداري مجهزي هم داشته. آقا شجاع تو اين كارها نابغه بود. نابغهاي بينالمللي كه حتا از اعراب زمين ميخريد و براي اسرائيليها مرغداني و گاوداري ميساخت. اين باغ، بعد از فوتش مدتي بلااستفاده ماند، تا اينكه من آمدم. من هم كه هنوز فرصت نكردهام به همه جاش رسيدگي كنم. اين سركارگر و سرايدار هم با وجود سابقهاي كه دارند، دل نميسوزانند. اگر از ترس سالي يكي دو ماه حقوق و مزايا نبود، تا حالا صد دفعه اخراجشان كرده بودم.»
صداي بگومگوشان از پشت سر ميآمد. سركارگر همراه مرد لاغراندامي به ما رسيد. مرد موقع راه رفتن كمي پاش را ميكشيد، و شانهاش را جلو ميداد. مثل ميرابها پيراهن بلند و بييقه تنش بود و يكي از پاچههاي شلوارش را بالا زده بود. عاقله مردي بود آفتاب سوخته. با ريش چند روزه. سركارگر نزديكتر آمد:
«آقا از دست سربههوايي اين نعمتالله خسته شدم. چهلتا از مرغهاي تخمي را اشتباهي گذاشته تو كشتارگاه. ميگويم چرا حواست را جمع نميكني؟ مثل سگ پاچهام را گرفته كه بيا برويم پيش آقا. خب اين آقا ...»
نعمتالله گفت: «آقا از اين كارگرها بپرس. همه ميدانند كه من آدم دروغگويي نيستم. خودش گفت، اين چهارتا قفس را ببر كشتارگاه. نگاه كردم ديدم گوشتي نيستند. نكردم در جا بگويم اشتباه ميكني. حالا كه ميپرسم چرا به ارباب ضرر ميزني؟ خودش را زده به كوچهي علي چپ. دست پيش را گرفته كه پس نيفتد. با زعيم بخت برگشته هم همين جامغولكبازيها را درآورد كه به آن روز افتاد.»
كاشفي گفت: «خسته شدم. واقعا از دست شماها خسته شدم. چرا هميشه مثل سگ و گربه به هم ميپريد؟»
نعمتالله گريهاش گرفت:
«آقا به خدا به اينجام رسيده. يك روز بيا بشين سفرهي دلم را باز كنم. اينجا هيچي سر جاي خودش نيست. صد رحمت به گذشته ...»
كاشفي گفت: «حالا به جاي گريه و زاري برو مرغهاي تخمي را برگردان سر جاش. شما هم دو تا كارگر بفرست بالا.»
برگشت به طرف آقا ولي: «بين آدم ناچارست با چه كساني سر و كله بزند؟ تازه اين يك چشمهاش بود. مردكه، سرِ چهلسالگي يك دختربچه گرفته، چند سال باهاش بغبغو كرده و حال كه ديگر ... ازش برنميآيد دختره شده بلاي جانش، و هيچي سر جاي خودش نيست.»
آقا ولي گفت: «شما خودتان صاحبكاريد، ميدانيد كه اين بيچاره تقصيري ندارد. زن گرفتنش يك طرف، ولي تو كار شده مثل يك قاب دستمال آبدارخانه.»
سالن كشتارگاه در پنجاه قدمي و لب خاكريز درهي سرسبزي بود كه امتدادش به سالنهاي مرغداني ميرسيد. جاي دو پنجهي خوني به بالاي ديوار سيمان سفيدش نقش بسته بود. انگار كه مرد بلندقدي با دستهاي گشوده و پنجههاي خوني، محكم زده باشد به ديوار. انگشتها از هم فاصله داشت و در فاصلهي دو پنجهي خوني، با خطي خوانا نوشته شده بود «يادت بخير زعيم» و كنارش پرندهي كوچكي ديده ميشد كه با ظرافت منحني بالش ترسيم شده بود. آقا ولي هم ديد و سر تكان داد. ميخواستم از احوال زعيم چيزي بپرسم و نپرسيدم، مبادا كه تو ذوق آقا ولي بخورد.
مرغها و خروسها روي كف صاف و سيماني سالن، از سر و كول هم بالا ميرفتند. گوشه و كنار، دانههايي بود كه بخورند. و آبدانهاي قراضهاي كه از جدارهاش بالا بروند.
كاشفي گفت: «دارد دير ميشود. چكمهها را بپوش، دست به كار شو. روپوشِ كار به آن ميخ گوشهي سالنست. چاقو هم كنار بشكهي آب ... آن هم قيف مخصوص. بردار برو لب چالهي فاضلاب. تا مشغول بشوي كارگرهاي پَركن و شكمخاليكن هم پيداشان ميشود.»
چكمهها بلند و خوني بود. آقا ولي كه پوشيد تا بالاي زانويش رسيد. آستين پيراهنش را بالا زد و از وسط مرغها و خروسها به آن طرف سالن رفت. بند روپوش چرمي مشكي را به گردن انداخت، و نخ دو طرف را به پشت كمرش گره زد و آمد جلوي ما ايستاد. خواستم بخندم كه به ابروهايش چين افتاد. نوك چاقوي دسته شاخي را آرام آرام به لبهي چكمهاش ميزد:
«پس قسمت اين بوده كه مِن بعد، روزي ما قاطي گه مرغها باشد؟»
كاشفي گفت: «ما بيرون هستيم. مواظب باش زخميشان نكني. درست يك بند انگشت زير غبغب.»
دست مرا كشيد و برد بيرون. كارگرها با لباسكارهاي سورمهاي، از كنار ما گذشتند و توي سالن رفتند.
كاشفي گفت: «من هيچوقت از نزديك نگاه نميكنم. دلم ريش ميشود. سر و صدايي كه راه مياندازند، اعصابم را خطخطي ميكند. كار خيلي مشكليست كه فقط به درد صفركيلومترها ميخورد. آقا ولي خوبست اگر قبول كند.»
پشت به پنجره ايستاد و پيپش را كبريت كشيد. به دار و درخت و به منظرهي رو به رو نگاه ميكرد ... آقا ولي وسط سالن، تيغهي براق چاقو را آرام آرام و ريز به پشت ناخنش ميكشيد.
گفتم: «اين هم آدم جالبيست. پسرش شنيده ميخواهم براي پدرش كار پيدا كنم، فوري نامه نوشته كه اگر قصد كمك به پدرم را داريد، بگذاريد خودش انتخاب كند، والا دلخور ميشود. بعد مَثَل زده كه چون دوست ندارد توي اداره كار كند، مرتب به مادرش غر ميزند و به روح پدر او فحش ميدهد.»
كاشفي برگشت رو به پنجره:
«خيلي از مردم چون امكانات ندارند، سر جاي خودشان نيستند. نگاه كن، مردي با اين هيكل بايد مستخدم اداره باشد؟ فيزيك بدنش جان ميدهد براي سلاخي.»
يكي از كارگرها شعلهي زير بشكهي آب و دستگاه پركني را تنظيم ميكرد. كاشفي زد به شيشه و اشاره كرد به آقا ولي كه شروع كند، و او اولين مرغي را گرفت كه نزديكش بود. تا راست شكمش بالا آورد. بال بال زدن و صداي قدقدش را با خشونت خواباند. قوس دو كتف و سر شاهپرهايش را ميزان كرد و زير پاي چپش گذاشت. كاكل مرغ را گرفت و سرش را لبهي چاهك خم كرد. منتظر بودم مثل مرغفروش محله، چاقو را افقي بكشد، و بعد، لاشه را كه در خون دست و پا ميزند، با سر بيندازد توي ظرف قيفمانندي كه ته باريكش به لبهي فاضلاب ميرسيد. بعد يكي از كارگرها مرغ را بردارد و توي بشكهي آب جوش فرو بكند. داغ داع و آبچكان بگذارد روي دستگاهي كه پروانههاش به سرعت دور خود ميچرخند. كارگر ديگري هم تودليهاي مرغ را بشويد و خيسخيس بگذارد توي كيسهي نايلوني كه حالا چندتايش را آماده كرده بودند ...
همه به آقا ولي چشم دوخته بوديم، و او بالاي سر مرغ خم شده بود. چاقو را گذاشته بود يك بند انگشت زير غبغب و نگاهش ميكرد. كجاها بود و چهها ميديد، خدا ميداند.
كاشفي گفت: «چرا اينقدر لفتش ميدهد؟»
هر دو رفتيم بالاي سر آقا ولي، و او انگار كه از خواب بيدار شده باشد، لبخندي زد و مرغ را رها كرد. مرغ از پيش پايش جست زد و با قدقد بلند پر كشيد به طرف انتهاي سالن. خروسي زد زير آواز و به طرفش دويد.
آقا ولي گفت: «هنوز دستم به فرمان نيست. شايد از فردا صبح شروع كنم.»
خجالتزده بود. كاشفي چاقو را از دستش گرفت و داد دست كارگري كه كيسههاي نايلوني را آماده ميكرد:
«بيا شانست گفت كه اين بابا توزرد از آب درآمد. اين دفعه خل بازي دربياوري اخراجي.»
آقا ولي پيشبند را باز كرد و به كارگر داد. عينكش را برداشت و چند كف دست آب از شير ظرفشويي زد به صورتش، و به كارگري نگاه كرد كه حالا داشت ساعت و انگشتري طلايش را به كارگر ديگر ميسپرد. من هم لحظهاي خيرهي دماغ نوكتيز و چشمهاي ريز و سرخ كارگر شدم كه عجيب شبيه خروس لاري و جنگنده بود.
هر سه بيرون آمديم. كاشفي به كارگر اشاره كرد كه شروع بكند، و او خروسي را از گردن گرفت و چاقو را زير غبغبش كشيد. به كاشفي نگاه كرد. وقتي چشمهاي منتظر او را ديد، تنهي خروس را انداخت زير پيشخان و سرش را پرت كرد طرف شيشهي پنجره و قاه قاه خنديد.
كاشفي: «يادش به خير. زعيم هم گاهي يادش ميرفت كه نبايد سر را از تن جدا كند. اولين بار از شدت هيجان سر مرغ را پرت كرد رو به سقف و يك لامپ را شكست.»
مثل كسي كه خاطرهاي را بازگو ميكند، ادامه داد:
«من خوشم نميآمد، اما وقتي ميخواند، صداش توي اين دره ميپيچيد. كارگرها دست از كار ميكشيدند. طفلك اين آخريها ساكت شده بود. نبايد سر به سرش ميگذاشتند. اين سركارگر پدرسوخته زن و بچهاش را خيلي اذيت كرد ... خب دارد غروب ميشود.»
رفت توي سالن و خروس سربريده را كه جدا از بقيه افتاده بود، توي كيسهي نايلوني گذاشت و بيرون آورد. داد دست آقا ولي و گفت كه ميهمانش باشد. آقا ولي قبول نميكرد، با اصرار كاشفي پذيرفت ... نرمه باد هنوز ميوزيد. گاوميشها ماغ ميكشيدند و سكوت سنگين انتهاي باغ و ديوارهاي بلند دالبر دالبر را ميشكستند. خروسي كه بيوقت ميخواند، گاهي صدايش ميبريد. چند شاخهي درخت، مثل ماري خشكيده، زير پاي ما لغزيده و خرد شد. همان بو كه قبلا ميآمد، دماغ را ميآزرد. كارگري بوقلمونها را به طرف قفسهاي مخصوص ميبرد. بوقلموني از دست او ميگريخت. نور چراغ از پنجرهي سالنها سوسو ميزد. لامپ پرنوري كه بالاي حوض آويزان بود، چشمك ميزد. سركارگر ميان عدهاي از كارگرها به كاپوت ماشين كاشفي تكيه داده بود و با هيجان چيزي را تعريف ميكرد.
كاشفي گفت: «بگو حقوق باشد براي هفتهي بعد.»
به آقا ولي گفتم: «بيا شام مهمان ما باش.»
گفت: «هان؟ آهان ... نمكپروردهايم. اگر داري يك سيگار بهام بده.»
سيگار را آتش زدم و پرسيدم كه چرا تو فكر است.
گفت: «فعلا به كارمندهاي اداره نگو كه كار گرفتم.»
كاشفي گفت: «برو بپرس ببين با كدام يكي از كارگرها هممسير هستي. بعضيها ماشين دارند.»
ماه در استخر ريز ريز شده بود و مل برادههاي نقره روي هم ميلغزيد. سر ستونها و كنگرههاي عمارت اربابي همچنان سنگين و خاموش مينمود. نزديك دروازهي باغ، كاشفي بوق زد. سگ پارس كرد و نعمتالله از پشت پردهي جلو اتاقش بيرون آمد. دمپايي صورتي زنانه پاش بود و از عاطفه خبري نبود.
كاشفي گفت: «فردا اول وقت بيا پيشم ببينم چه مرگت شده.»
همين كه از در باغ آمديم بيرون، برگشتم يك بار ديگر آقا ولي را ببينم. عينكش را برداشته بود و دنبال ماشين ميدويد ...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|