نمایش پست تنها
  #1056  
قدیمی 12-05-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



رهگذر

نویسنده: زینب یوسف نژاد



رهگذری هستم از دیار تنهایی، بازتاب سکوت در عالم برون، و ورود به دنیای درون. در گرداگرد این شهر گشتم به دنبال آشنایی که با من همنوا باشد به دنبال همسرایی که نوای نی را در وجودش بشنوم. بی آنکه انتظارش را داشته باشم راه مرا به جاده ای هدایت کرد. هر چه بیشتر می رفتم مشتاق تر می شدم تا انتهای این مسیر را بیابم. در حاشیه های این مسیر به کوره راه هایی نیز برخوردم اما نا امید نگشتم و دلم به من نوید می داد که راه تو را می خواند. من نیز با عزمی راسخ تر مسیر را پشت سر گذاشتم انتهای مسیر به کلبه دل نشینی برخوردم. جوانی بر در آن مشغول شکستن هیزم بود.
از آن حوالی رهگذرانی می گذشتند اما جوان همچنان مشغول کار خود. سلام کردم بی آنکه نگاهی بیندازد سلام کرد و دوباره مشغول کار شد. گویی حضور نداشتم از این همه بی اعتنایی کمی دلخور شدم اما ته دلم راضی بودم و احساس امنیت می کردم. از او برای ماندن رخصتی خواستم و او بیرون منزل برایم وسایل پذیرایی از یک مهمان تازه از راه رسیده را فراهم نمود.
سفره ای ساده اما دلنشین نان و شیر و خرما. کم حرف اما پخته سخن می راند. از لحن کلامش گویی هیچ غریبه ای را نه به خانه و نه به درون دلش راه داده. برای رفع خستگی جوی آبی را نشانم داد و خود روانه شد. آبی زلال که ارمغانش برای مسافری خسته آرامشی دلپذیر بود. آرام راه کلبه را در پیش گرفتم در خود احساس شرم می کردم از اینکه محیط آرام او را با حضورم سنگین کردم در این فکر بودم که بوی هیزم تمام آن محیط را به یک شب دل انگیز دعوت می کرد. هوا به رو به تاریکی نهاد، من مستأصل از حضورم در آنجا ولی مهمان نوازی آن جوان این افکار را از سرم دور کرد. صدای تلاوت قرآنش، ذکر صاحب بلند مرتبه عالم را یادآور می شد. بعد از نیایش با خدا، به رسم مهمان نوازی سعی می کرد که لوازم آسایش را فراهم سازد. سخنی نمی گفت که خاطر را مکدرسازد، نگاهی نمی کرد که به جانم تشویش اندازد. با لحنی گرم و دلنشین اما ساده از اطراف سخن می راند. من نیز گاهی شنونده و گاه گوینده بودم و به تمام صحبت هایم گوش فرا می داد. از طرفی گاه جانب احتیاط را می گرفتم و سعی می کردم سخنی نگویم که موجب سوء تفاهم یا ناراحتی اش شود. محلی را که برای مهمانان در نظر گرفته بود نشانم داد و شب را در آنجا بیتوته کردم . اما آن کلبه مکانی جالب و مرموز بود. حس کنجکاویم را بر می انگیخت ولی شرم مانع از آن می شد که این حس را بروز دهم اما غافل از این بودم که او از من محتاط تر است.
نگاهش با نگاهم تلاقی پیدا کرد. در اعماق آن حرفهای بسیاری بود اما مهر سکوت بر لبانش این چهره را تودارتر و مرا بی تاب تر می کرد. سپیده دم با صدای پرندگان چشم گشودم ناگاه او را در حال نیایش در خلوتگه راز در حالیکه از گوشه چشم اشک می ریخت و از خدا طلب کمک و یاری می نمود.
باروبنه را بستم تا حضورم مزاحم خلوت او با محبوبش نباشد، صدایی مرا از حرکت بازایستاند. آرام برگشتم، با چهره ای آرام اما نگاهی پرغوغا سکوت حاکم را با تبسمی شکست. پرسید: آیا مرا لایق مهمان نوازی نمی دانی که اینگونه بی خبر راهی می شوی؟ گفتم: تو سزاوارتر از آنی که وجودی مانع از این ارتباط زیبای بنده با خالقش باشد. آنچنان در خلوت عارفانه رفته بودی که مرا یارای ماندن نبود و شایسته دیدم تو را به بهترین حال ببینم که دیدم. اما از قرار، حضورم مانع از سیر سلوکانه ات گردید.
پرسید: مرا چگونه می بینی؟ گفتم: جوانی با حجب و حیا که سعی دارد مراتب عشق به معبودش را به درستی به جا آورد. مهمان نواز است و ادب را زینت بخش کلامش قرار داده و از علم نیز بی بهره نمی باشد اما در عجبم که چرا خانه عزلت برگزیدی و این سرای تنهایی را به بودن در کنار مردم و اشتغال در مناصب مناسب در شهر ارجح دانستی؟
جواب داد: می خواهی بدانی؟ گفتم: آری. گفت: می خواهی بدانی؟ محکم تر گفتم: آری. گفت: نمی دانم.
از لحن جسورانه اش متعجب شدم گویی روحیه شوخ طبع او آرام آرام خود را می نمایاند. به او اصرار کردم که بازگوید.
به راه افتاد، مرا نزدیک کلبه برد. آهسته در را بازکرد، صدای نالۀ در حاکی از آن بود که کسی به درون این خانه قدم نگذاشته، با احتیاط پشت سر او به راه افتادم. پشت پنجره ای رسیدیم، دستگیره را کشید. پنجره با غباری که بر آن نشسته بود، بازشد.
هیاهویی عجیب پشت دیوارهای خانه ای در همان نزدیکی به گوش می رسید. صدای خنده و شوخی زنان و مردانی بود که گویا در یک مهمانی جمعند. برگشتم، جوان را ندیدم بیرون از کلبه نشسته بود و با چوبی در دست روی خاکها نقش می انداخت. از او پرسیدم: خوب این چه معنی دارد؟ گفت: سالها قبل در این خانه مقامی داشتم، عده ای تحت نظارت من به کار مشغول بودند. انجام درست وظایف محوله و رعایت ادب را به آنها اذعان داشتم. مدتی به خوبی گذشت تا اینکه شیطان به این خانه رخنه کرد و نگاه زنان و مردان به یکدیگر به نوعی دیگر تبدیل شد. افراد فرصت طلب به دنبال فتنه و کارشکنی و افرادی دیگر به دنبال سرقت از بیت المال.
با دیدن این صحنه ها آه از نهادم برآمد، گاه آنها را ارشاد می کردم گاه بازخواست می کردم اما دیگر شیطان چشم و گوش آنها را بسته بود. گویی در میان آنان بیگانه ای بودم، حضورم را درک نمی کردند. مکان دیگری را برای ادامه فعالیتم برگزیدم، در آنجا نیز عهده دار منصبی بودم و گروهی نیز با من همکاری داشتند. کار رونق گرفت و خوب پیش می رفت شیطان که گویی در تعقیب من بود به آن محیط نیز رخنه کرد. آنجا را نیز آلوده ساخت. دیگر طاقتم را از کف دادم و یارای تحمل پیروی از نفسانیات آنان را نداشتم، روحم در عذاب بود. تصمیم گرفتم در گوشه ای سکنی گزینم و در تنهایی خود با خدای خود برای آنان طلب آمرزش و توفیق توبه و برای خود صبر خواستم.
سکوت کرد به آسمان نگریست، زخم های کهنه اش سرباز زدند. از دیدن حال او بسیار غمگین شدم.
جز نشستن بر شاخه ای پر بار نمی دانستم از خدا برای این پرنده دل شکسته چه بخواهم. با شنیدن این حکایت به یاد شاعری افتادم که می گفت:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن گوهر شناس قابلی پیدا شود
در این دنیاانسانهایی با گوهر وجود خالص و نایاب کمند. و در تلاطم نامهربانیها، صبورند. اما این مردم همچون کودکی هستند که والدین آن همان حاکم و درباریان و افراد گماشته ای می باشد که فتنه گری و دزدی و بی تقوایی را در معرض سرشت پاک این کودک قرار می دهند. کودک نیز ناگزیر به فضل صاحبان خود در این راه قدم می نهد. اما در این دیار کهن والدینی نیز هستند افرادی گوهر سرشت همچون کورش کبیر و امیرکبیر که از بطن همین دیار برخاستند و افراد شیر پاک خورده ای بودند که بخاطر حسن رفتارشان خلق نیز در آسایش بودند.
از او پرسیدم: آیا می خواهی همچنان به این تنهایی و تجرد و سیر سلوکانه ادامه دهی؟
خمی به ابروان انداخت، متفکرانه به سویی چشم دوخت. در این مورد از پیچیدگی و مشکل بودن شناخت موجودی صحبت می کرد که مرا در فضای فلسفه قرار می داد و صعب الوصول بودن این مهم را در برابر خود تجسم می کرد.
با شنیدن این صحبت ها جرقه ای در ذهنم مرا بر آن داشت تا او را به تجربۀ سفری دعوت کنم. سفری که در آن بتوان در آن به مرتبه دیگری از انسانیت دست یافت. اما صعب بودن مسیر را بهانه ای برای نیامدن و بد سفر بودنش را برای منصرف ساختن من پیش می کشید. ولی من دیگر او را از خودش بهتر شناختم، بهانۀ او به خاطر همراه نشدن با من بود، من که برای او نامحرمی بودم که او را در طی طریق معذب می ساخت. به او گفتم: من در ابتدای این راه تو را همراهی می کنم و ادامه مسیر را به ارادۀ خودت واگذار می کنم چرا که راه ما از هم جداست.
با شنیدن این حرف عزم سفر کرد و به بستن باروبنه مشغول شد. صبح روز بعد آماده برای حرکت شدیم، جاده ای که پیش رو داشتیم را چنان می نگریست گویی در انتهای آن گمشده اش انتظارش را می کشد. تا به آن لحظه او را اینگونه شاداب و با نشاط ندیده بودم و از اینکه از رخوت و رکود و تنهایی گریزان است بسیار خرسند بودم. از صمیم قلب از خدا خواستم که در این راه گمشده اش را به او برساند و عمری پر ثمر برای او رقم زند.
سرنوشت نوری به جاده افکند راهی که در پیش داشتیم بیش از پیش خواستنی تر شده بود گویی کائنات با ما همنوایی می کردند و انتظار ما را می کشیدند.
از همراهی با او خشنود بودم اما در برابر او در خود کاستی هایی می دیدم که آنها را با آموختن علم و گرفتن پند و توصیه هایش به دارایی مبدل ساختم. از وجودش بهره می جستم چراکه این همراهی شاید تنها فرصتی می بود که سرنوشت برایم رقم می زد. شاید این رهگذر برای آن جوان و آن جوان برای این رهگذر توشه ای شیرین در این سفر برای هم داشتند که البته با قرار دادن یکدیگر در موقعیت های متفاوت خود را در این مسیر آب دیده می نمودند.
چشم انداز زیبای این راه هر دوی ما را شگفت زده کرده بود چرا که بی آنکه خواسته باشیم به دنیای درونمان قدم نهادیم و این نقطه شروعی بود برای درک لایه های زیرین همان گوهر نایاب که خداوند در نهاد هر انسانی قرار داده بود. راهی که با پیمودن آن به مراتبی دست می یافتیم که خداوند در سرنوشت ما از ازل قرار داده بود و ما با انتخاب آن به اوج می رسیدیم.
اینجا همان نقطه عطف پیمودن قله شناخت بود. هر کس راهی جداگانه پیش رو داشت، هر یک راهی برگزیدیم و خود را به راهنمای حقیقت دوست عالم واگذار کردیم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید