بيا برويم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچين گريه*ها
سرپناهی خيس از مژه*های ماه را بلدم
که بی*راهه*ی دريا نيست.
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته*ام
بيا برويم!
آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی*ست
می*توانيم بدون تکلم خاطره*ئی حتی کامل شويم
می*توانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس می*زنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بيت ساده*ئی از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می*کنم
صبوری می*کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می*کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می*کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،* تا سراغِ همسايه …
صبوری می*کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ …
تا مرگ، خسته از دق*البابِ نوبتم
آهسته زير لب … چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمی*شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده*ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!