رازخوشبختی*
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راهخداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی ازاولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی بهاو گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانشخواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به اوگفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهایمندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اماکس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضلگفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشترشد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگیننبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به منتوضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیررا برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا راستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا رامیپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و ازاو یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختیآرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسلبودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالیهر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یاغم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، درحالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنابر خواست و ارادهی خداوند است."
|