
12-10-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من با خدا غذا خوردم پسركي بود كه ميخواست خدا را ملاقات كند او ميدانست براي
رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني
برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به
کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرفتر به يک
پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود.
پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد،
پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک
ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و
لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن
کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند،
بي آنکه کلمهاي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک
فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت
و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و
لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با
نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که
خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به
خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر
خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز
در پارک با خدا غذا خوردم
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|