
12-12-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
او، حبيب بن مظهر بن رئاب بن اشتر بن جخوان بن فقعس بن طريف بن عمرو بن قيس بن حارث بن ثعلبة بن دودان بن اسد، ابوالقاسم اسدى، فقعسى است.
وى يكى از صحابه به شمار مى آيد و پيامبر اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) را مشاهده كرده و ابن كلبى اين موضوع را يادآور شده است. حبيب پسر عموى ربيعة بن حوط بن رئاب، با كنيه ((ابوثور)) است كه شاعرى دلاور بوده است.
سيره نويسان گفته اند: حبيب در كوفه رحل اقامت گزيد و در كليه جنگ ها در كنار على (عليه السلام) به مبارزه پرداخت و از ياران خاص و از حاملان علم و دانش آن حضرت تلقى مى شد.
كشّى از فضيل بن زبيرروايت كرده كه گفت: ميثم تمار بر اسب خود سوار و در حركت بود كه حبيب بن مظاهر اسدى در محل اجتماع بنى اسد به او برخورد، هر دو با يكديگر به گفتگو پرداختند به گونه اى كه اسبانشان هم گردن شده بودند.
حبيب گفت: گويى پيرمردى را با سر كم مو و شكمى بر آمده مى بينم كه در منطقه دار الرزق، خربزه مى فروشد و به جرم دوستى اهل بيت پيامبرش به دار آويخته شده و بر چوبه آن شكمش شكافته مى شود [منظورش ميثم تمار بود].
سپس ميثم اظهار داشت: من نيز مردى را سرخ فام با دو گيسوى بافته شده مشاهده مى كنم كه براى يارى فرزند دختر پيامبرش قيام مى كند و به شهادت مى رسد و سرش را در كوفه مى گردانند. پس از اين گفتگو از يكديگر جدا شدند.
مردم حاضر در اجتماع گفتند: ما دروغگوتر از اين دو نديده بوديم، فضيل بن زبير گويد: هنوز اجتماع به هم نخورده بود كه رشيد هجرى وارد شد، آن دو را خواست، به او گفتند: آنان همين جا بودند و لحظه اى پيش از يكديگر جدا شدند و ما شنيديم آن دو چنين و چنان مى گفتند. رشيد گفت: خداوند ميثم را مشمول رحمت خويش گرداند، فراموش كرد اين جمله را درباره حبيب بگويد به جايزه كسى كه سر او را بياورد، يكصد درهم افزوده مى شود و سپس بازگشت.
مردم به يكديگر گفتند: به خدا سوگند! اين يكى از آن دو، دروغگوتر است.
فضيل مى گويد: ديرى نگذشت كه ديديم ميثم تمار در كنار خانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد و سر حبيب را كه در ركاب حسين (عليه السلام) به شهادت رسيده بود به كوفه آوردند و بدين ترتيب، هر چه را آن دو گفته بودند، مشاهده كرده و با چشم خود ديديم.
سيره نويسان آورده اند: حبيب از جمله افرادى بود كه به حسين (عليه السلام) نامه نوشته بودند.
گفته اند: وقتى مسلم بن عقيل به كوفه رسيد و به خانه مختار وارد شد و شيعيان نزد وى آمد و شد داشتند،گروهى از سخنوران و قبل از همه ((عابس شاكرى)) ميان آن ها به پا خاسته و به ايراد سخن پرداخت و حبيب او را ستود و به پا خاست و سخن عابس كه پايان يافت به وى گفت: خداوند تو را مشمول رحمت خويش قرار دهد، آن چه را در دل داشتى با سخنانى كوتاه عنوان كردى، به خدايى كه معبودى جز او نيست، من نيز با تو هم عقيده ام.
نقل كرده اند: حبيب و مسلم بن عوسجه در كوفه براى امام حسين (عليه السلام)بيعت مى گرفتند تا اين كه عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد و مردم آن سامان را از اطراف مسلم پراكنده ساخت و ياران مسلم گريختند، حبيب و مسلم توسط قبايل خود، مخفيانه در جايى نگاهدارى شدند و زمانى كه امام (عليه السلام) وارد كربلا شد به طور نهانى از كوفه بيرون رفتند، شب ها حركت مى كردند و روزها پنهان مى شدند تا خود را به امام حسين (عليه السلام) رساندند.
به روايت ابن ابى طالب: هنگامى كه حبيب به امام حسين (عليه السلام) رسيد و ياران اندك او و دشمنان فراوان وى را مشاهده كرد، به امام (عليه السلام) عرضه داشت: در اين نزديكى قبيله از بنى اسد وجود دارد، اگر اجازه فرمايى نزد آنان بروم و آن ها را به يارى شما فرا خوانم، شايد خداوند آنان را به راه راست رهنمون شود و به واسطه آنان، دشمن را از شما دفع نمايد.
امام (عليه السلام) بدو اجازه داد. حبيب نزد آنان رهسپار شد تا به آن ها رسيد. در محل اجتماع آنان حضور يافت و نشست و آن ها را پند و موعظه نمود و در سخنان خويش اظهار داشت: اى بنى اسد! بهترين ارمغانى را كه پيشواى قومى به مردم عطا مى كند نزدتان آورده ام، اكنون حسين بن على اميرالمؤمنين و پسر فاطمه دخت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) با جمعى از مؤمنين در نزديك شما فرود آمده است. دشمنانش وى را در محاصره قرار داده تا او را به قتل برسانند. نزد شما آمده ام تا از او حمايت و پشتيبانى كنيد و حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را حفظ نماييد، به خدا سوگند! اگر او را يارى كنيد، خداوند سربلندى دنيا و آخرت را به شما عنايت خواهد كرد و از آن جا كه شما قبيله من و برادرانم و نزديكترين افراد من به شمار مى آييد، خواستم اين افتخار نصيب شما بشود.
عبدالله بن بشير اسدى به پا خاست و گفت: اى ابوالقاسم! خداوند به تو پاداش خير عنايت فرمايد، به خدا سوگند! ارمغانى را كه تو برايمان آورده اى بر هر چيز دوست داشتنى، ترجيح مى دهيم و من نخستين كسى هستم كه به ندايت پاسخ مثبت مى دهم. جمع ديگرى نيز مانند عبدالله بن بشير پاسخ داده و به پا خاستند و به اتفاق حبيب به راه افتادند.
يكى از جمع آنان، نهانى خود را به ابن سعد رساند و او را در جريان امر قرار داد. وى ازرق را به فرماندهى پانصد سوار به سوى آنان گسيل داشت كه شب هنگام به آنان رسيد و از حركت آن ها جلوگيرى كرد، ولى آنان اعتنايى نكردند، با سپاه دشمن به نبرد پرداختند ولى چون توان مقاومت در برابر آن ها را در خود نديدند، در تاريكى شب به منازل خويش باز گشتند و حبيب نزد حسين (عليه السلام)بازگشت و ماجرا را به عرض وى رساند.
حضرت فرمود: و ما تشاؤ ون اءلّا إن يشاء الله؛ ((هر چه را خدا بخواهد، انجام پذيرفتنى است، نه آن چه آنان بخواهند و لا حول و لا قوة الا بالله.))
طبرى آورده است: وقتى عمر سعد، كثير بن عبدالله شعبى را به سوى حسين (عليه السلام) اعزام كرد، ابوثمامه صائدى او را شناخت و برگرداند، پس از او قرة بن قيس حنظلى را فرستاد، زمانى كه امام (عليه السلام) ديد وى به پيش مى آيد، فرمود: آيا اين شخص را مى شناسيد؟ حبيب عرض كرد: آرى! اين شخص مردى تميمى از تيره حنظله و پسر خواهر ماست، من او را فردى با تدبير مى شناختم و تصور نمى كردم او را در اين گير و دار مشاهده كنم.
راوى مى گويد: او وارد شد و بر حسين (عليه السلام) سلام كرد و نامه عمر سعد را به وى رساند. امام (عليه السلام) پاسخ آن را مرقوم فرمود.به گفته راوى: حبيب به او گفت: واى بر تو اى قرة! كجا باز مى گردى؟ به سوى ستم پيشگان؟ به يارى اين مرد بشتاب كه خداوند به واسطه پدران بزرگوارش ما و شما را عزت و سربلندى بخشيده است.
قرة به او گفت: پاسخ نام را نزد فرستنده آن مى برم و سپس تصميم مى گيرم.
هم چنين طبرى نقل كرده: هنگامى كه سپاه دشمن براى نبرد با حسين (عليه السلام) به حركت در آمد، عباس (عليه السلام) به امام عرض كرد: برادر! دشمن به شما نزديك مى شود. فرمود: نزد آنان برو و بپرس چه تصميم دارند؟
عباس (عليه السلام) و جمعى از يارانش از جمله حبيب بن مظهر و زهير بن قين سوار بر مركب شده و نزد آن ها شتافتند. عباس (عليه السلام) مطلبى را كه امام فرموده بود از آنان پرسيد، در پاسخ گفتند: از امير فرمان رسيده كه يا به اطاعتش در آييد و يا مهياى جنگ باشيد. عباس (عليه السلام) بدانان فرمود: شتاب نكنيد تا اباعبدالله (عليه السلام) را در جريان قرار داده و نزد شما برگردم. عباس خدمت برادر رسيد و يارانش همان جا توقف كردند.
حبيب خطاب به سپاهيان دشمن گفت: مردم! به خدا سوگند! روز قيامت بدترين مردم نزد خدا، كسانى اند كه به پيشگاه او وارد شوند در حالى كه فرزندان و عترت و اهل بيت پيامبر خود و نيايش گران اين شهر و شب زنده دارانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند به شهادت رسانده اند.
عزرة بن قيس به او پاسخ داد: تو هر چه توانستى خود را پيراستى و پاسخى كه زهير بن عزره داد خواهد آمد.
ابومخنف روايت كرده: هنگامى كه حسين (عليه السلام) با ايراد خطبه، مردم را موعظه مى كرد و مى فرمود: اما بعد: فانسبونى من إنا و انظروا...، شمر بن ذى الجوشن سخن حضرت را قطع كرد و گفت: اگر او بداند چه مى گويد، خدا را بر يك حرف پرستش كنيد.
حبيب در پاسخ وى گفت: گواهى مى دهم كه تو خدا را به هفتاد حرف مى پرستى و سخنان امام را درك نمى كنى، خداوند بر دلت مهر زده و سپس امام (عليه السلام) خطبه اش را از سر گرفت.
طبرى و ديگران نقل كرده اند كه حبيب، جناح چپ سپاه امام حسين (عليه السلام) و زهير، جناح راست آن را بر عهده داشت و به دعوت مبارزطلبان، به سرعت پاسخ مثبت مى داد، سالم برده زياد و يسار برده فرزندش عبيدالله، دو مبارز خواستند و يسار جلوتر از سالم در حركت بود، حبيب و برير، به سوى او شتافتند، امام حسين (عليه السلام) بدانان دستور نشستن داد و عبدالله بن عمير كلبى به پا خاست و حضرت بدو رخصت داد كه به بيان ماجراى آن خواهيم پرداخت.
گفته اند: وقتى مسلم بن عوسجه روى زمين افتاد، امام حسين (عليه السلام) به اتفاق حبيب، بر بالين او آمدند.
حبيب گفت: مسلم! شهادت تو بر من دشوار است، تو را به شهادت مژده مى دهم. مسلم با صدايى آرام در پاسخ حبيب گفت: خداوند تو را مژده خير دهد.
حبيب در پاسخ مسلم گفت: اگر نمى دانستم كه در پى تو خواهم آمد و ساعتى ديگر به تو ملحق خواهم شد، دوست داشتم به كليه وصيت هايت در امورى كه مربوط به دين و خويشاوندان، برايت ارزش و اهميت دارد، آن گونه كه در شأن تو است، عمل نمايم.
مسلم به حبيب گفت: به تو سفارش مى كنم از اين مرد [و اشاره به امام حسين (عليه السلام) كرد] دست برندارى و در ركابش جان نثارى كنى.
حبيب گفت: به خداى كعبه سوگند! همين گونه عمل خواهم كرد.
گفته اند: وقتى حسين (عليه السلام) براى اداى نماز ظهر از آنان مهلت خواست، حصين بن تميم به آن حضرت گفت: نمازت پذيرفته نيست! حبيب در پاسخ او گفت: خيال كردى نماز خاندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پذيرفته نيست و از تو الاغ پذيرفته است! حصين بر او حمله كرد و حبيب نيز بر او حمله ور شد، حبيب با شمشير به صورت اسب حصين كوبيد و اسب بر سر سم بلند شد و او بر زمين افتاد، يارانش حمله كرده و او را از چنگ حبيب نجات دادند
سپس با سپاه دشمن به نبرد پرداخت و با شمشير بر آن ها حمله مى برد و مى گفت:
إنا حبيب و ابى مظهر
فارس هيجاء و حرب تُسعر
انتم اءعدّ عدة و اكثر
و نحن اءوفى منكم و اءصبر
و نحن اءعلى حجة و اظهر
حقا و اءتقى منكم و اءعذر يعنى: من حبيبم و پدرم مظهر است، جنگاور ميدان كارزار و آتش شعله ور نبردم. تعداد شما بيشتر و بالاتر است، ولى ما در راه حق از شما وفادارتر و بردبارتريم. حجت مان برتر و آشكارتر است، در حقيقت از شما باتقواتر و پذيرفته تريم.
همواره اين اشعار را زمزمه مى كرد تا تعداد زيادى از دشمن را به هلاكت رساند.
در اين اثنا ((بديل بن صريم عقفانى))، با شمشير بر او ضربتى وارد ساخت و فرد ديگرى از تيره بنى تميم با نيزه بر او زد، از اسب به زير افتاد، خواست به پا خيزد كه ((حصين بن تميم)) شمشيرى بر سر او فرود آورد، حبيب نقش بر زمين شد. تميمى بالين او آمد و سر مقدسش را از بدن جدا ساخت، حصين بدو گفت: من در كشتن او با تو شريك بودم، ديگرى گفت: به خدا سوگند! غير از من كسى او را نكشت.
حصين گفت: سر حبيب را به من بده تا آن را بر گردن اسبم بياويزم و مردم آن را ببينند و بدانند من در كشتن وى با تو شريك بوده ام و سپس آن را بگير و نزد عبيدالله ببر، من نيازى به جايزه اى كه عوض كشتن او به تو مى دهد ندارم! مرد تميمى نپذيرفت، طرفداران تو طرف، ميان آن دو سازش ايجاد كردند و مرد تميمى سر حبيب را به حصين داد، وى سر را به گردن اسب خود آويخت و در اردوگاه گرداند و سپس آن را به مرد تميمى داد، او سر را گرفت و به سينه اسب خويش آويزان نمود و سپس آن را به دارالاماره نزد ابن زياد برد.
قاسم فرزند حبيب - كه نوجوانى تازه بالغ بود - چشمش به سر پدر افتاد، همراه سوار به راه افتاد و لحظه اى از او جدا نشد، هرگاه وارد دارالاماره مى شد و هر زمان بيرون مى رفت وى نيز با او بيرون مى رفت. مرد تميمى به او مشكوك شد و گفت: پسركم! مرا تعقيب مى كنى؟
گفت: خير.
گفت: آرى، تعقيبم مى كنى، بگو ببينم چرا در تعقيب من هستى؟
گفت: اين سر پدر من است، آيا آن را به من مى دهى تا دفن كنم؟
گفت: پسركم!امير به دفن آن رضايت نمى دهد و من مى خواهم در برابر كشتن پدرت، پاداش مناسبى از او دريافت كنم.
قاسم گفت: ولى خداوند بدترين پاداش را بر اين كار نصيب تو خواهد ساخت؛ چرا كه تو فردى بهتر از خودت را به قتل رساندى و سپس گريست و از او جدا شد.
قاسم صبر كرد تا به سن كمال رسيد و تصميمى جز جستن رد پاى قاتل پدرش نداشت تا از او نشانى بيابد و عوض پدر، او را بكشد.
وى در دوران فرمانروايى مصعب بن زبير كه به ((باجميرا)) لشكر كشيد، به سپاهيان او پيوست، قاتل پدرش در خيمه مخصوص خود آرميده و قاسم در پى او و يافتن نشانى از او بود، در خيمه اش بر او وارد شد و وى را در خواب قيلوله يافت، با شمشير ضربتى بر او نواخت و وى را به هلاكت رساند و دلش آرام گرفت.
ابومخنف روايت كرده: شهادت حبيب بن مظهر، امام حسين (عليه السلام) را درهم شكست و فرمود: عند الله اءحتسب نفسى و حُماة اءصحابى.
((خود و ياران مدافع خويش را نزد خدا ذخيره مى نهم.))
اگر شهادت حبيب، حسين را درهم شكست، در حقيقت همه اركان را در هم شكست.
دلاور مردى كه در برابر كوه هاى آهنينى از دشمن قرار گرفت و آن ها را مانند پشم زده شده، متلاشى كرد.
هرگاه اراده مى كرد، از رويارويى با جمعيت پروايى نداشت و مانند باران بر سرشان فرود مى آمد. قبل از اين كه به شهادت برسد، انتقام خويش را گرفت و بى منت به آرزويش دست يافت.
با كشتن حبيب، دوستى از دوستان حسين را كه داراى همه خوبى ها بود، به شهادت رساندند.
سلحشوران طفّ ((ترجمه ابصار العين فى انصار الحسين (عليه السلام)))
الشيخ محمد بن طاهر السماوى
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|