و چون پسر زياد شنود كهامام حسين در كربلا فرود آمده نامهاى به وى نوشت مضمون آن كه يزيد به مننامه نوشته كه زنهار اگر حسين را يابى يا خبر وى را بشنوى بر بستر نرمنخسبى و نان و آب سير نخورى تا او را به بيعت من در آرى و اگر ابا كند سرشبر دارى و پيش من فرستى اكنون اى حسين تو را نصيحت مىكنم بيا به بيعتيزيد در آى و اگر چنين نمىكنى جنگ را آماده باش چون آن نامه به امام حسينرسيد برخواند و بينداخت و گفت: اى بدا حال آن قومى كه رضاى مخلوق را برغضب خالق اختيار كنند.
پس رسول عبيدالله زياد گفت: كه جواب نامه بنويسيد امام حسين فرمود: ما له عندى جواب فقد حقت عليه كلمة العذابنامه او را نزديك من جواب نيست و سزا و جزاى او جز كلمه عذاب نه، رسول بازگشته نزد عبيدالله زياد آمد و خبر نامه انداختن و جواب نانوشتن بياورد غضباو زياد شد و روى به حضار مجلس خود كرد كه كيست از شما كه متصدى حرب حسينگردد و هر بلدهاى از بلاد عراق كه طلبد به وى ارزانى دارم هيچكس جوابنداد نوبت دوم و سوم نيز كس اجابت نكرد القصه عمر سعد را پيش طلبيد و گفت: مدتى شد كه مىشنوم كه تو آرزوى حكومت رى دارى و فى الواقع آن ولايتوسيعست و عرصه فسيح دارد و مداخل اموال آن بسيار و بىشمار است حالامىخواهم كه منشور رى و طبرستان به نام تو نويسم و اين آرزوى تو را ازخلوت قوت به صحراى فعل آرم عمر سعد خدمت كرد و ابن زياد بفرمود تا منشورحكومت رى و ايالت طبرستان به نام وى نوشته بياوردند و او را خلعت گرانمايهپوشانيده مركبى با ساخت زر پيش وى كشيدند پس گفت: اى عمر سعد من تو راسپهسالارى لشگر مىدهم و حالا حاكم رى شدى و پنجاه خروار زر از خزانه نقدبه تو مىبخشم و اين همه به شرط آنست كه به كربلا روى و حسين را به بيعتيزيد در آرى يا سر وى و متابعانش بر دارى عمر سعد گفت: اى امير اين كاربزرگست و بىتفكر و تدبير تمام در چنين كارى شروع نتوان كرد مرا دستورى دهتا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زياد گفت: برو و زود خبر بهمن رسان عمر سعد جامه خاصه ابن زياد پوشيده و بر مركب ختلى سوار شد ومنشور حكومت رى به دست گرفته به خانه آمد چون فرزندان او، او را بدان صورتديدند گفتند: اى پدر اين اسب و جامه از كجاست و اين كاغذ كه در دست دارىچيست؟ گفت: اى فرزندان! دولتى روى به ما آورده كه پايانش پيدا نيست وسعادتى در طالع ما اثر كرده كه نهايتش هويدا نى.
بدانيد كه امير عبيدالله زياد سپهسالارى لشگر خودبه من ارزانى داشت و تشريف خاص و اسب ختلى نيز علاوه آن فرمود و منشورامارت و ايالت طبرستان به نام من نوشت و اين همه به شرط آن كه بروم و باحسين محاربه كنم پسر كهترش كه اين سخن بشنيد گفت: هيهات هيهات اين چهانديشه بد است كه كردهاى و اين چه سوداى بىحاصلست كه به سويداى دل درآوردهاى هيچ مىدانى كه به حرب كه مىروى و كمر دشمنى كدام خاندان برمىبندى امام حسين بن على جگرگوشه مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و نورديده مرتضى و سرور سينه فاطمه زهراست پدر تو كه سعد وقاص بود جان براى جداو نثار مىكرد تو حالا قصد جان ايشان مىكنى؛ مكن و از خداى بترس و ازشرمسارى روز قيامت برانديش و جواب حضرت رسالت را آماده باش كه چون درقيامت از تو پرسد كه چرا با فرزندم خصومت كردى و تيغ در روى او كشيدى چهحجت خواهى آورد و چه عذر خواهى گفت ديگر آن كه سه نامه به دست خود نوشتهبدو فرستادهاى و او را خواندهاى و او سخن تو را اجابت كرده به قول توروى بدين جانب آورده است و تو اكنون قصد كشتن وى مىكنى مردمان تو را غدارو بى وفا گويند و دوستان اهل بيت تا قيام قيامت بر تو ناسزا گويندمكن مكن كه نكو محضران چنين نكنندعمر سعد از وى رو بگردانيد و پسر مهتر را گفت: كه تو چه مىگويى؟ گفت: آنكه برادرم مىگويد اگر چه راستست ولى نسيه است و آنچه پسر زياد مىدهد نقدو هيچ عاقل نقد را به نسيه ندهد و حاضر را بر غايب اختيار نكند.
عمر سعد گفت: اى پسر راست مىگويى حال مال دنيااختيار كرديم تا حال آخرت چون شود پس روز ديگر عمر سعد به دارالاماره رفتو گفت: راضى شدم به حرب حسين. ابن زياد شادمان شد و پنج هزار كس بدو داد وبه جانب كربلا گسيل كرد و چون از شهر بيرون آمد يكى گفت: يابن سعد به حربفرزند رسول خدا مىروى؟ گفت: آرى اگر چه حرب حسين در دنيا موجب عار است ودر آخرت موصل به نار اما حكومت ملك رى نيز سبب ذوق و حضور است و واسطه عيشو سرور و عمر سعد اينجا بيت چند مىگويد كه ابوالمفاخر رازى ترجمهاش برينوجه آورده:
مرا بخواند عبيدالله از ميان عرب
رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب
مرا امارت رى داد و گفت: حرب حسين
قبول كن كه از او ملك راست شور و شغب
به ملك رى دل من مايل است و مىترسم
به كينه چون كشم پادشاه ملك ادب
چگونه تيغ كشم در رخ كسى كه وراست
شجاعت و نسب و علم و حلم و فضل و حسب
سزاى قاتل او دوزخست و مىدانم
كه اين چنين عمل آرد خداى را به غضب
ولى چو در نگرم در رى و حكومت آن
همى رود ز دلم خوف نار ذات لهب