
12-13-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يک گفتگوی سادهی ديگر ...
يک جايی هست
يک جای خيلی دور
دورتر از اين خواب و اين حرف و اين حدود.
حدود، حدودِ عطرِ علف،
حروف، حرفِ قشنگِ سکوت،
و خواب، خوابِ عجيبِ نور.
حالا تو کوچکی بابا!
بعدا شبی
بعدا غروبی شايد
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ علف از نور وُ
نور از سکوت را خواهی فهميد.
حالا تو کوچک وُ
جهان بزرگ وُ
فاصله بسيار است!
به خدا برای اين سيدِ خسته خيلی سخت است که بگويد
گهوارهی کودکیهای نان و ترانه و آسودگی کجاست!
يک جايی هست، حدودِ همين حوالیِ نه خيلی دور،
که بوی بلوط و باران و خارِ شکسته میدهد.
زادرودِ انار و گندم و آهو،
مَرغا، اَندِکا، ايذه، m.i.s
دُرُست همانجا
که آن پرندهی روشنِ بیجُفت
رو به جنوبِ مايل به ماه نشسته است،
يک جايی هست
نزديکِ صبح زود،
زنگولههای کُنار،
بوی عرقچينِ آينه،
لبلرزههای نور،
نَمنَمِ هوا،
خطِ نَسخِ بيشهی نی،
و باد، بوريا، بیکسی ...
و شاعری بزرگ که هر صبح مِهگرفته میپرسد:
مگر بر پيشانیِ شکستهی اين چراغ چه نوشتهاند
که من از دوریِ آن همه چشمه هنوز
خواندنِ آسانِ تشنگی را نياموختهام!؟
حوصله کن دخترِ کوچکِ اين همه شبيهِ من!
بعدا که باز باد آمد وُ
بوی خاکِ مرا بالای گريه پراکند،
تو هم فرقِ ميان من و سکوت وُ
دوری از بوی خوشِ بابا را خواهی فهميد.
بیخود اين همه خوابهای نزديک به گريه را نگَرَد،
زادرودِ هفتسالگیهای من اينجا نيست،
دورم کردهاند بابا
دورم کردهاند از هر چه هوای بوسه و باران بود.
آنجا ... حدودِ همان نازکای آب وُ
خوابِ خدا و خندهی آهو ...
باغی آنجا بود
بالای خَم و پيچِ راهی از گِلِ تُراب،
که آلودهی عطرِ عَلف بود وُ
پايينِ پسينی ميان دو کوه و دو سايه، دو رود ...!
پايينتر از کَهکَهِ تيهو و ترانه،
و سرانگشتِ نعنای باد،
که از لمسِ بلوغِ بيد میلرزيد.
تمام جهان
حدودِ همان حاشيه بود
که هر پسين
پدر از عطرِ گندم و گيوه به خانه بازمیآمد
هوا پُر از مِشمِشِ ميش و قرصِ کامل ماه میشد.
هميشه حضرتِ حکيمِ ايل
همين که رو به من و رود و ستاره نگاه میکرد
باز از آسمانِ صافِ سفر سخن میگفت،
میگفت: عَلو ... يک آينه دارد، يک آسمانِ بلند،
و پيشانیِ شکستهاش ...
که پُر از خوابِ خدا و چراغِ روشن و رويای آدمیست
بعد از آن بود
که من آشنایِ شبِ ترانه وُ
رَمههای بیشبانِ رويا شدم.
حالا تو کوچکی دخترِ اينهمه شبيهِ من!
يک جايی بود آنجا
باد بود و بوريا،
باغی بزرگ،
رودی کبود،
و حلقههايی بلند از بوی دود وُ
طعمِ فَتير و فَهمِ بابونه.
و باز هزار هزار ستاره نمیدانم از روشنی
که برای بُردنِ ماه ... رو به پيالهی آب میآمدند،
و سَحر دوباره به خوابِ ابر و گهواره برمیگشتند.
هی هفتسالگیهای قندِ غليظ!
بوسههای برشتهی بسيار،
سينهريزِ انجير وُ
پَرپَر پرنده وَ
غبارِ کاه ...!
خانهای آنجا بود
خانهای بالای باغ وُ
چلچلهی کوچکی زيرِ سقفِ ساکتِ نی،
و صبح، سکوت، نَمنَمِ نور،
عطر علف، علاقه به انعکاس،
بوی ماندهی ماه در پيالهی آب،
و پدر که رفته بود کوهی دور
قدری شفای شبنم وُ
پيالهای شير آهو بياورد.
هنوز تا هفتسالگی ستاره،
يکیدو شب از سفرِ آسمان باقی بود،
که از اَلف ليل و ترکه و رويا،
خواندنِ خوابِ همهی کلماتِ ساده را آموختم،
و بعد که از روی دستِ دريا نوشتم: آب!
ديدم آسمان ابری شد،
و ديدم دانايی
فقط سرآغازِ يک اتفاقِ سادهی معمولیست،
و من به ياد آوردم
که نامی بر من نهادهاند.
دبستان ما دور بود و ما دور و اينجا دور ...
بعدها ... شبی
دفترِ دريا را ورق زدم،
ديدم چهل و چند چراغِ شکسته
از بَند و بَستِ آسمان آمدند،
مشقهای روشنِ مرا خط زدند
و هيچ از شبِ آن همه رويای بیسبب سخن نگفتند.
هنوز تو کوچکی نسيمایِ عينِ من!
بعدا شبی، غروبی، نزديکِ صبحِ زودی شايد ...
سرانجام تو هم فرقِ ميانِ من وُ
سکوت و دوری از دريا را خواهی فهميد،
حالا بخواب ...!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|