
12-15-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دزد ( 2 )
ناصر زراعتي
دزد كنار ديوار زانو مي زند و سرش را تو دستهاش مي گيرد.
جماعت يكي دو قدم عقــب مي كشنــد و ساكــت مي ايستنـــد و او را تمـــاشـــا
مي كنند. اكبر و هادي شروع مي كنند با هم حرف زدن.
پسر بچه هشت نه ساله اي از لاي پاهاي جمعيت راه باز مي كند مي آيد جلو دزد مي ايستد و به او خيره مي شود.
دزد سر بر مي دارد و جماعت را نگاه مي كند. چشمش به پسر بچه مي افتد «آقا پسر، پير شي الهي برو يه چيكه آب بيار بخوريم.»
پسرك از ميان جمعيت عقب عقب بيرون مي آيد و مي دود طرف خانه شان.
جوانكي آشفته مو كه دكمه هاي پيرهنش باز است جمعيت را مي شكافد و پيش مي آيد: «چي شده؟»
اكبر و هادي و عزيز خانوم ـ درهم و برهم ـ ماجرا را برايش تعريف مي كنند.
جوانك رو مي كند به دزد: «آخه برادر من،اينم شد كار؟ خجالت بكش، پاشو، پاشو برو پي كارت ....» و دست دزد را مي گيرد و از جا بلندش مي كند. چشمهاي دزد از خوشحالي برق مي زند.
حاجي اسداللهي و اكبر جلو جوانك و دزد را مي گيرند« كجا! تازه تلفن كرده يم كلونتري، الانه مأمور مي آد»
جوانك كه بور و خيط شده، دست دزد را ول مي كند و بنا مي كند با آنها بحث و جدل كردن دزد دوباره مي نشيند كنار ديوار.
هر كس چيزي مي گويد همه درهم و برهم حرف مي زنند.
پسر بچه ـ كاسه پلاستيكي پر از آب در دست ـ از ميان جمعيت راه باز مي كند و مي رود جلو دزد مي ايستد. دزد كاسه را از پسرك مي گيرد و نصف آب را يكنفس مي نوشد و بعد بقيه اش را كم كم مي ريزد كف دستش و با آن چشمهاي خونالودش را مي شويد. كاسه خالي را مي دهد دست پسرك: «خدا عوضت بده پسر جون، خير ببيني....»
پسرك كاسه را مي گيرد و يكي دو قدم عقبتر مي ايستد به تماشا.
دو سه خانه بالاتر زن و مرد ميانسالي ايستاده اند. مرد چاق است و عرقگير چركمرده اي به تن و پيژاماي راه راه و دمپايي لاستيكي قهوه اي رنگي به پا دارد و كلاه نخي سياه رنگي بر سر كچل كشيده و دستهايش را روي سينه به هم پيوسته و هي به طرف جمعيت سرك مي كشد. زنش، پا برهنه، چادري بر سر انداخته و رو گرفته است.
مرد مي گويد: «برم ببينم چه خبر شده...»
زن دستش را مي كشد و مي گويد: «كجا مي خواي بري؟ به تو چه؟ »
مرد مي گويد: «بذار برم ببينم چي مي شه زن!»
زن مي گويد: «هرچي بخواد بشه مي شه. تو چيكار داري؟ سر پيازي، ته پيازي؟
مرد مي گويد: «حالا اگه برم آسمون به زمين مي آد؟.»
زن مي گويد: «نخير. اما يهو ديدي پريدن به هم. تو رو هم مي زنن. خوشت مياد كتك بخوري؟ تنت ميخاره؟»
مرد مي گويد: «آخه زن، كي به من كار داره؟ مي رم يه نيگايي مي كنم بر
مي گردم. اين همه آدم اونجاس كوري؟ نمي بيني؟»
زن مي گويد: «نخير لازم نكرده. اگه مي خواي نيگا كني همين جام مي توني ....»
مرد كه كلافه شده بر مي گردد، پشت به زن مي كند و دو سه قدم جلو مي رود.
زن داد مي زند «اوهوي! كجا؟ نري ها!»
مرد بر مي گردد رو به زن و غضبناك مي گويد: «نترس سليطه! نمي رم..واه...» و پشتش را مي كند سمت زن يك پايش را كمي از زمين بلند مي كند و صدايي از خودش در مي آورد؛ كشيده و زوزه مانند
زن مي گويد: «خاك بر سرت كنن. خجالت نمي كشي؟مرتيكه لندهور.»
مرد سر بر مي گرداند سمت زن و مي خندد: «خوب شد؟ خوشت اومد؟»
زن مي گويد: «خاك بر سرت...»
از سر كوچه دوتا پاسبان سوار بر موتور گازي ـ يكي در حال رانندگي و ديگري نشسته بر ترك ـ سرو كله شان پيدا مي شود. با ديدن جماعت مي پيچند تو كوچه و مي آيند طرف جمعيت.
اكبر تا چشمش مي افتد به پاسبانها مي گويد:« اومدن....مأمورا اومدن...»
جماعت به هم مي ريزند و از دور و بر دزد پراكنده مي شوند. دزد هراسان از جا بلند مي شود و پاسبانها را نگاه مي كند. موتور نزديك جمعيت مي ايستد. پاسباني كه بر ترك موتور نشسته مي پرد پايين. بلندقد است و يغور و روي بازو پيرهنش نشان«جودو» چسبانده. هفت تيرش را در كمر جا به جا مي كند، جمعيت را كنار
مي زند و مي پرسد: «سارق كو؟ كدومه؟»
حاجي اسداللهي جلو مي رود به پاسبان سلام مي كند و دزد را نشان مي دهد: «ايناهاش سركار!»
پاسبان مي رود طرف دزد و بي مقدمه محكم مي خواباند بيخ گوشش و اورا
مي گيرد زير مشت و لگد.
دزد بنا مي كند به داد و هوار: «چرا مي زني نامسلمون! جرا مي زني؟ خب ببر كلونتري ديگه! چرا كتك مي زني؟»
جوانك مي رود جلو دست پاسبان را مي گيرد«چرا كتكش مي زني؟ خدا رو خوش نمي آد، سركار!»
پاسبان براق مي شود تو سينه جوانك :«به توچه مربوطه»
«به من چه ؟ مرد حسابي زورت به اين بدبخت خدازده رسيده؟ ذليل گير آوردين؟ تو مأمور دولتي، تو وظيفه تو انجام بده. حق نداري مردمو كتك بزني
«آخه مرتيكه سارقه»
«خب سارقه كه سارقه. تو بايد كتكش بزني»
« پس چي؟»
يكي به دو بالا مي گيرد . پاسبان ديگر يك پايش را تكيه داده به زمين، با خونسردي سيگار دود مي كند و پوزخند زنان آنها را نگاه مي كند. پيرمرد و چندنفر ديگر پا درمياني مي كنند و جوانك را عقب مي كشند پاسبان دستبندي را كه به كمربندش بسته باز مي كند و دست دزد را مي گيرد.
دزد مي افتد به التماس: «به خدا فرار نمي كنم، سركار! باهاتون ميام ديگه لازم نيس دستبند بزنين.»
پاسبان همانطور كه مچ دستهاي دزد را تو حلقه هاي دستبند مي اندازد و آن را قفل مي كند مي گويد: «خفه....» بعد رو مي كند به جمعيت: «شاكي كيه؟»
حاجي اسدللهي رو مي كند به اكبر: «لباستو بپوش باهاشون برو كلانتري...اينجاس سركار....الان آماده مي شه مي آد.»
اكبر مي دود سمت خانه. پاسبان همانطور كه دست دزد را تو دست دارد، رو به جمعيت مي گويد: « كسي ماشين نداره ما ور برسونه كلانتري؟»
هادي كه حالا لباس پوشيده و سويچ پيكان جوانانش را در دست مي چرخاند
مي گويد: «چرا سركار. در خدمتيم»
پاسبان سوار بر موتور سيگارش را خاموش مي كند«پس من برم سركار حقدوست؟»
پاسبان مي گويد «باشه برو»
پاسبان سوار بر موتور دور مي زند، گاز مي دهد و مي رود.
هادي در پيكان را باز مي كند بوق دزدگير به صدا در مي آيد جمعيت جا مي خورند. هادي مي خندد و بوق دزد گير را قطع مي كند بعد قفل زنجير را باز مي كند سويچ مخفي را مي زند پشت فرمان مي نشيند دنده را مي گذارد خلاص و استارت
مي زند. موتور روشن مي شود دو سه تا گاز پشت سر هم مي دهد، بعد چراغهاي جلو را روشن مي كند، شيشه بغل دستش را مي كشد پايين و به پاسبان
مي گويد« بفرماين سركار...»
پاسبان در عقب را باز مي كند و دزد را هل مي دهد تو پيكان و خودش مي نشيند كنارش. اكبر لباس پوشيده ـ دوان دوان ـ مي آيد مي نشيند جلو، كنار هادي و بر
مي گردد سمت پاسبان: «مي بخشين سركار،پشتم به شماست.»
هادي كلاج را مي گيرد، دنده عقب را مي گذارد و بر مي گردد خودش را مي اندازد رو پشتي صندلي و از شيشه عقب بيرون رانگاه مي كند پيكان آرام آرام عقب
مي رود.
جمعيت پراكنده مي شوند.
پسر بچه كاسه ره دست وسط كوچه ايستاده و از پشت شيشه پيكان دزد را نگاه مي كند
پيكان همچنان عقب عقب مي رود.
عزيز خانوم مي رود خودش را به پيكان مي رساند و از شيه بغل به هادي مي گويد: «زود بياي ها؟!»
هادي مي گويد «باشه ...برو خونه ديگه.»
پيكان نرسيده سر كوچه كه جاجي اسداللهي دمپايي دزد را ـ انگار موش مرده نجسي ـ نوك انگشت گرفته مي دود و داد مي زند: «وايستين....دمپايي ش ....كفشش....»
هادي ترمز مي كند حاجي اسدللهي دمپايي ها را از شيشه باز بغل مي دهد دست دزد.
پيكان دوباره عقب عقب مي رود تا مي رسد سر كوچه، بعد مي پيچد تو خيابان و زوزه كشان دور مي شود.
جماعت مي روند خانه هاشان.
راوي از آغاز ماجرا روي مهتابي مشرف به گوچه معصومي نشسته، بر مي خيزد و سيگاري روشن مي كند
حالا ديگه هيچ كس تو كوچه نيست.
از دور خروسي مي خواند و خروسهاي ديگر از خانه هاي نزديكتر جوابش را
مي دهند. سگي در دور دست پارس مي كند
سپيده مي دمد.
راوي ته سيگارش را پرت مي كند تو كوچه. ته سيگار روشن مي افتد تو باريكه لجن ـ آبي كه از جوي كوچك وسط كوچه رد مي شود. جلز و لز مي كند و نوك درخشانش سياه مي شود.
راوي از پنجره مهتابي به اتاقش مي رود و روي تخت دراز مي كشد.
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|