بن بست - قاسمعلي فراست
قاسمعلي فراست
درباره نويسنده
فراست، قاسمعلي. متولد 1338. گلپايگان. داستان نويس و روزنامه نگار. وي تحصيلات ابتدايي و متوسطه اش را در گلپايگان گذراند و از دانشگاه علامه طباطبايي تهران در رشته ادبيات فارسي ليسانس گرفت. اولين اثرش را در سال 1360چاپ شد. آثارش: داستان كودكان و نوجوانان: افطاري، تار و پود،
مجموعه داستان: زيارت، خانه جديد
رمان: نخلهاي بي سر، روزهاي برفي(نوجوانان)
نمايشنامه: بن بست
بن بست ( 1 )
و لا تكونوا كالذين نسوالله فانسهم انفسهم.....
«كلامالله مجيد»
همه چيز از آن روز شروع شد. روزي كه اولين قصه اش را در روزنامه چاپ كردند.
وقتي كه قصه اش را در روزنامه ديد انگار قد كشيد. آن را به چند روزنامه و مجله ديگر هم نشان داد تا يكي از مجله ها با چاپ مجدد آن موافقت كرد. اما اين بار هم طرح داستانش تو دل بروتر بود و هم چاپش.
يك روز كه براي چندم بار داستان را براي زنش مي خواند گفت:
ـ معصوم چقدر خوب مي شد اگه هر چند روز يه بار يه قصه مي نوشتم. هر كدومشونو مي دادم به يه مجله برام چاپ كنن....آن وقت هم پول بهم مي دادن و هم معروف و سرشناس مي شدم ...چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده و شب برگرده .....صب بره ...و آنوقتم چي؟ غير از هم اتاقي هاش و چندتاي ديگه هيچكس نشناسدش ...
وزنش با ترديد جواب داد:
ـ خوبه...ولي من از يه چيز مي ترسم.
ـ از چي؟ از اينكه يه وقت كارم نگيره و پول به قدر كافي بهمون نرسه؟
ـ نه، از اين نمي ترسم، ترس من از اينه كه....ببين قاسمي من اينو چند روزه مي خوام بهت بگم، تو از روزي كه قصه هاتو چاپ مي كنن ها يه آدم ديگه اي شدي. قبلاً هر وقت از اداره مي اومدي و مهدي مي اومد جلوت بال در مي آوردي و بغلش مي كردي. مينداختيش بالا و مي گرفتيش...از بس مي بوسيديش صداشو در مي آوردي،
مي اومدي هر چه داشتي با من مي گفتي منم حرفمو براتو مي زدم...حالا من هيچ، مرده شور منم برد؛ اما تو اين چند روزه اصلاً محل بچه تم نميذاري.....همش چپيدي توي اون اتاق و كتاب و قلم و كاغذ دور و برت ولو مي كني، حالا جمع كردنشونم با منه بمونه...يه حرفي رو مي خوام باهات بزنم زودي ميگي فعلاً وقتشو ندارم....آخه مگه اون آقاي احمدي دوست تو نيس كه هم مطالعه شو ميكنه هم نوشتنشو، برازنش يه شوهر خوبه برا بچه هاشم يه پدر خوب؟
ـ دهه يعني چه...طوري ميگي برا زن و بچه هاش فلانه كه انگار من زن .و بچه مو دوس ندارم...تو اگه يه روز ديدي كه من كسر لباس و خورد و خوراك تو و بچه م گذاشتم آنوقت حق داري بقيه رو به رخ من بكشي نه حالا كه هر كسم بشنفه خيال مي كنه ما راس راسي در جيبمون تنگه.
ـ كي من خواست بگم در جيبت تنگه ....من مي خوام بگم آدم غير از اين چيزهايي كه گفتي به چيز ديگه اي هم احتياج داره.
ـ خيلي خب، من الان يه قصه ي ديگه س تا فردا باس تموم كنم...بقيه شو بگذار برا بعداً.
اين دفعه قصه اش را هر جا برد يك ايراد گرفتند و آخر سر هم نمي دانست بالاخره كدام ايراد وارد است. خواست به همه متن دست بزند و نظراتي را كه داده شده بود كلاً اصلاح كند اما ديد چنان آش شلمه قلمكاري مي شود كه به دل خودش هم
نمي چسبد.
راهي نديد جز اينكه سراغ مجله اي برود كه كمترين ايراد را گرفته بود. آنچه را خواسته بودند عوض كرد و ديد كه اين بار با چاپش موافقت شد.
به خانه اش كه مي آمد احساس كرد همه سلامش مي كنند و به همديگر نشانش مي دهند و مي گويند: آقاي قاسمي ي قصه نويسه ها.
مي خواست هر چند قدمي كه بر مي دارد يكي جلويش خم شده بگويد: سلام آقاي قاسمي ...عجب قصه هايي مي نويسي. و او سري تكان بدهد و رد شود: اگر هم چندتايي زياد دور و برش لوليدند يك كلمه مرسي هم علاوه بر حركت سر به زبان بياورد و آنها را ترك كند.
به يكي از دكه هاي روزنامه فروشي كه رسيد مجله زن روز هفته گذشته را باز كرد و چندي به قصه ي حودش نگاه كرد.
معصومه زن آقاي قاسمي از اينكه ميديد قصه هاي شوهرش چاپ مي شد خوشحال بود اما كمتر وقتي بود كه شوهرش با او صحبت بنشيند مگر زمانيكه او قصه جديدي نوشته بود كه معصومه مجبور مي شد آنرا بشنود:
ـ معصوم! معصوم! بيا يه قصه س برات بخونم.
ـ آخه دارم لباس مي شورم.
ـ اِ ....بگذار اونجا بعداً هم ميشه لباسو شست ..... بيا مي خوام ببرمش روزنامه ببين چطوره.
ـــ بابا جون آبم يخ ميكنه آخه.
ـ بيا ديگه تو هم....اِ...گندشو درآوردي.
وقتي هم قصه اش براي زن خوانده ميشد ادامه ميداد:
ـ يكي از دوستهام امروز تلفن كرد. خيلي از قصه ِ «نسيم» خوشش اومده بود. دايي جان مي گفت: «يكي از همكارهام از قصه ت تعريف مي كرد. بهش گفتم اتفاقاً خواهر زاده منه ....بچگي هاشم وقتي مي اومد خونه ي من كتاب از دستش نمي افتاد»
از مجله كه تلفن كردند چند كلمه از قصه اش خوانده نمي شود به زنش گفت:
ـ بگو آقا مطالعه دارن، ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اين جوابي بود كه زن بايد دقيق انجام مي داد. نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر. فرق هم نمي كرد كه مجله يا روزنامه چكار داشته باشد. جوابي كه آقاي قاسمي از زن
مي خواست همين بود:
ـ آقا مطالعه دارن ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
يك روز كه زن جواب تلفن را مثل هميشه نداده بود كلي بگو مگو شنيد. دست آخر هم شوهرش چندي رير لب غريد:
ـ ما رو باش با كي طرفيم....هيش....يه جو شخصيت تو رگ اين زن نيس. من نمي دونم حرفو چند بار باس بزنن؟! منم كه يه آدم علاف و بيكار نيستم كه همش توضيح بدم.
آقاي قاسمي مهماني هم مي رفت اما نه خانه همه كسي و به زنش سفارش
مي كرد اگر پرسيدند چرا كم بما سر مي زنيد بگويد شوهرم گرفتار است.
ـــ كم پيدايين آقاي قاسمي؟
ــ والله خوب ديگه مشغول نوشتجاتيم...مجله ها كه ولموم نمي كنن...هر چي مي گيم بابا ما قابل نيستيم ميگن نه...يعني خوب كس ديگه اي رو هم ندارن....
قرار شده هرهفته يه قصه برا زن روز بفرستم . البته تا امروز يه هفته درميون قصه داشتم ...نمي دونم ملاحظه كردين يا نه؟
ــ راستش قصه هايي كه امثال اين مجله ها چاپ مي كنن برا سرگرمي و از اين جور چيزا خوبه ...منم ميگم حالا كه فرصت مطالعه زياد ندارم حداقل چيزي بخونم كه ارزششو داشته باشد. بقول آن بابا كه به پسرش گفته بود اگه آدم بخواد همه كتابهاي خوبو بخونه فرصت نيس لذا حتي الامكان بايد شاهكارها رو خوند.
ـــ ولي قصه هاي زن روزم داره خوب ميشه ها...نميدونم اخيراً ديديد يا نه؟
□
امروز مصاحبه تلويزيوني آقاي قاسمي هم ضبط شد. به خانه كه مي آمد احساس كرد مردم او را مي شناسند. حتي وقتي مي ديد چند نفر با خنده از جلويش رد
مي شوند و نگاهش مي كنند فكر مي كرد مصاحبه را ديده اند. اما بلافاصله يادش
مي آمد كه مصاحبه هنوز پخش نشده است.
داشت به خانه مي رسيد كه يادش آمد مجله اين هفته را كه داستانش را با عكس چاپ كرده است نخريده. لاي مجله را كه باز كرد هم عكسش را ديد و هم بيوگرافي كوتاهي كه زير آن نوشته بودند.
مجله را زير بغلش گذاشت و راه افتاد. براي آقاي قاسمي عادت شده بود كه هر وقت بيرون مي رود حتما كتاب يا روزنامه زير بغلش باشد و وقتي با دست خالي به خيابان مي رفت انگار شخصيتش را جا گذاشته است. از در كه وارد شد مجله را به زنش داد و گفت: بيا يه نگاهي بهش بكن ببين چطوره
زن مجله را گرفت و همينكه عكس شورهرش را ديد گفت:
ــــ اِ ....عكستم كه اين دفعه چاپ كردن.
ــ آره ديگه يه چيزهايي م زيرش نوشتن.... حتي نوشتن زن و بچه داره. امروز مصاحبه ام با تلويزيون ضبط شده. گفتن چهارشنبه توي برنامه جنگ ادبي پخش ميشه.
صحبتش با زن تمام نشده بود كه بطرف تلفن رفت:
ــ الو ...سلام آقاي محمدي. حالتون چطوره؟ خوبين قربان...به مرحمتتون...قربون شما ....خواستم فقط سراغي گرفته باشم ...ميدونين كه اين روزا آنقدر گرفتارم كه حضوري نمي تونم خدمتتون برسم ....الان از تلويزيون اومدم...آره رفته بودم يه مصاحبه درباره ادبيات و قصه ضبط كنم...خودم كه راضي نبودم گفتم بعداً ديگه راحت نمي تونيم تو خيابون راه بريم همش آقا سلام آقا سلام ...اما زور گرفتن و ما رو كشوندن تلويزيون ...چهارشنبه شب....آره چهارشنبه پخش ميشه...خب فرمايشي ندارين؟عرضي ندارم فقط خواستم جوياي سلامتي شم. شما هم سلام برسونين....قربون شما.
ـــ الو...دايي جان سلام. حالت خوبه؟ ...اي بد نيستم ...عجب نيست بابا ...خواستم سلامي كرده باشم...والا ما كه وقتمون كمه شما هم كه وقت بيشتري دارين لابد شبها سرگرم تلويزيون و....بله ديگه عرض ميكنم كه آها....همون برنامه اي كه پريشب پخش
ديگه؟ ...آره برنامه جالبي بود ...يه صحبتي هم امروز با من كردن قرار چهارشنبه شب پخش بشه ....معلومه ديگه درباه قصه و كلاً ادبيات ....نميدونم شايد كس ديگه اي رو گير نياوردن اومدن سراغ ما ...اختيار دارين دايي جون اين نظر لطف شماس...خب فرمايشي ندارين ...خداحافظ.
همه چيز مطابق ميلش جلو مي رفت چاپ قصه با عكس، مصاحبه تلويزيوني، شركت در جلسه هاي ادبي، شنيدن اينكه در جلسه ها مرد و زن به او بگويند قصه هايش را خوانده اند و يا به سخنانش استناد كنند كه «همانطور كه آقاي قاسمي فرمودند اينطور نيست بلكه آنطور است.»
اما يك چيز نگرانش داشت و آن اينكه زنش پابپاي او رشد نكرده بود. او همان زن دوران كارمندي آقاي قاسمي بود و همين باعث مي شد كه هر وقت قصه هاي شوهرش را نمي خواند و يا جواب تلفن را آنطور كه او خواسته بود نمي داد فريادش بلند شود:
ـــ زني كه فقط شست و رفت كنه و با بقيه زنها هيچ فرقي نداشته باشد، زني كه بويي از هنر نبرد و آدمو درك نكنه برا جرز ديوار خوبه...اصلاً مي دوني معصوم اين آرزو يه عقده شده تو قلب من كه يه روز دست بدست تو بدم و مثل چندتاي ديگه از دوستهام بريم تو انجمني، جلسه اي سخنراني اي كوفتي زهر ماري آخر يه چيزي لامصب ...آخه نه ...خودت فكر كن اَ ..ها....اومد و فردا من مردم يا آنقدر پيشرفت كردم كه خواستن با تو هم به عنوان زن يه نويسنده مصاحبه كنن چي مي خواي بگي ؟ مي خوام بدونم نباس فرق كارهاي من و چخوف و گورگي و بقيه رو بدوني...؟ نباس اينو بدوني كه شوهر من سبك كورگي را قبول نداشت و برا خودش صاحب سبك جداگانه اي شده بود؟
ــ قاسمي ولم كن...اينقدر دست بجونم نكن.... من با تو شوهر كردم نه قصه هات...مي خوام بدونم اينقدر كه از قصه هات تعريف مي كني شده تا حالا بگي مهدي چكار كرد؟ چي يادش دادي؟ چه فكري برا بعدهاش داري؟
ــ تو هم شده تا حالا بگي فلان قصه ت از اون يكي بهتر بود؟ يا بهمان قصه تو اگه فلان جور عوض مي كردي بهتر مي شد؟
ــ من نميگم قصه هاتو دوست ندارم، چندتاي اونها رو دوست دارم، چند تايي شونم مي تونم دوست نداشته باشم ولي مهم اينه كه خود تو رو بيشتر از قصه هات دوست دارم و اينو توي اين چند سالي كه با هم زندگي مي كنيم ثابت كردم.
آقاي قاسمي چند بار فكر كرد. حالا كه زنم نمي تونه پابپاي من جلو بياد چي
مي شه اگه با يكي از همين كساني كه توي سخنراني ها و جلسه ها ميان و از
قصه هام تعريف مي كنن ازدواج كنم؟ آنوقت دستنويس ها مو پاك نويس مي كنه، با روزنامه و مجله ميتونه برخورد اجتماعي داشته باشم و تلفن ها رو درست جواب بده ...هر جا هم دوستهام صحبت از مطالعه و قلم زنشون مي كنن مجبور نيستم سرمو پايين بندازم و دهنمو قفل كنم...آنوقت دستشو مي گيرم مي برمش توي جلسه ها ...چقدر خوشحال ميشه وقتي مي بينه يكي از كساني كه سخنراني دارد شوهر خودشه....
ــــ ببين معصومه ...من ديگه نمي تونم صبر كنم ...امروز مي خوام حرف آخرمو بهت بزنم تو زندگي مي كني خواهرتم زندگي مي كنه ...تو خونه داري اونم خونه داره، اما شوهر اون كارمنده فهميدي؟ كارمند! درسته منم توي همون خراب شده اي بودم كه شوهر اون هست، ولي الان چي؟...هان؟ اگه قرار بر اين باشد كه تا حالا بوده ما ديگه آبمون توي يك جوب نميره. مي توني خودتو عوض كني يا نه؟
حرفهاي شوهر آب سردي بود كه بي خبر روي بدن زن ريخت و تنش را مور مور كرد. چند لحظه بي جواب ماند و بريده بريده گفت:
ــــ باس كمكم كني....جدايي دردي رو دوا نمي كنه قاسمي....اونم با يه بچه رو دست و يكيم به شكم.
آقاي قاسمي از زمين گنده شد و صدايش را به زن و در ديوار كوفت....
ـــ از كمك ممك گذشته فهميدي؟ مي توني يا نه؟ جواب يك كلمه س؛ يا آره يا نه....
جواب زن درماندگي بود. نه كلمه آري به زبانش آمد و نه كلمه نه. چندين فضا پيش چشمش مجسم شد. فضاي قبل كه زندگيشان شيرين و دلپسند بود و زن و شوهر قربون صدقه هم مي رفتند. فكر آينده را كرد كه انگار جدا شده اند و بچه هايش روي دست او مانده اند و راه به جايي نمي بردو باز برگشت به الان كه مانده است و قدرت جواب ندارد.
□
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 12-15-2010 در ساعت 10:55 PM
|