نمایش پست تنها
  #1104  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پنجم



* رقص گل سرخ. سرود گل سرخ
لحظه اي ميدان خالي بود. دورادور جانوران پاي درختان نشسته بودند و پرندگان روي درختان و ديگر چيزي ديده نمي شد. بعد صداي نرم و شيرين موسيقي بلند شد و ده بيست تا عروسك بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در گوشه اي ايستادند. بعد قايقي شگفت و سفيد مثل برف از ته بركه نمايان شد كه به آهنگ موسيقي تكان مي خورد و پيش مي آمد. عروسكان سفيدپوش بسياري روي قايق خاموش ايستاده بودند. صداي نرم و زمزمه وار آب شنيده مي شد. مرغابيها و قوهاي سفيد فراواني از پس و پيش ، قايق را مي راندند و ماهيان سرخ ريز و درشتي دور سفيدها را گرفته بودند و راست مي لغزيدند به پيش. ماهتاب هم توي آب بود. قايق كه لب آب رسيد ، عروسكهاي سفيد رقص كنان پا به زمين گذاشتند. مرغابيها و قوها و ماهيها لب آب رج بستند. عروسكها دستها و بدنشان را حركت مي دادند و نرم مي رقصيدند. لبه ي پيرهنشان تا زمين مي رسيد. مي رقصيدند و به هم نزديك مي شدند و لبخند مي زدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز مي رقصيدند. يكي دو تا شروع كردند به خواندن. رفته رفته ديگران هم به آنها پيوستند و صداي موسيقي و آواز فضاي جنگل را پر كرد.
عروسكها چنين مي خواندند:
روزي بود ، روزگاري بود:
لب اين آب كبود
گل سرخي روييده بود
درشت ،
زيبا ،
پر پر.
باد آمد
باران آمد
بوران شد
توفان شد
گل سرخ از جا كنده شد
گلبرگهاش پراكنده شد.
كجا رفتند؟
چكارشان كردند؟
مرده اند ، زنده اند؟
كس نمي داند.
آه چه گل سرخ زيبايي بود؟..
عروسكهاي سفيد آواز خوانان و رقص كنان جمع شدند و پهلوي عروسكهاي بنفش ايستادند. كمي بعد عروسك كوچولوي سرخي از پشت درختان رقص كنان درآمد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن:
ما اين را مي شناسيم:
گلبرگ گل سرخ است.
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
عروسك سرخ كمي اينور و آنور پلكيد و از گوشه ي ديگري خارج شد. بعد عروسك سرخ ديگري وارد شد.
عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن.
يك گلبرگ سرخ ديگر
از كجا مي آيد؟
به كجا مي رود؟
كس نمي داند؟
عروسك سرخ كمي اينور آنور پلكيد و خواست از گوشه اي خارج شود كه به عروسك سرخ ديگري برخورد. لحظه اي به هم نگاه كردند و دست هم را گرفتند و شروع كردند به رقص بسيار تند و شادي. مدتي رقصيدند. بعد عروسك سرخ ديگري به آنها پيوست. بعد ديگري و ديگري تا صدها عروسك بزرگ و كوچك سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه زده بودند و مي رقصيدند. رقصي تند و شاد. ماه درست بالاي سرشان بود. آتش خاموش شده بود.
صداي موسيقي باز هم تندتر شد. عروسكها دست هم را رها كردند و پراكنده شدندو درهم شدند و لب بركه جمع شدند.
اولدوز و ياشار روي سنگ نشسته بودند و چنان شيفته ي رقص عروسكها شده بودند كه نگو. ياشار حتي پر طاووس را هم فراموش كرده بود. ناگهان ديدند لب بركه گل سرخي درست شد. درشت ، زيبا ، پر پر. گل سرخ شروع كرد به چرخيدن و رقصيدن. عروسكهاي سفيد حركت كردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع كردند به رقص و چرخ.
آهنگ رقص يواش يواش تندتر و تندتر شد. بچه ها چنان به هيجان آمده بودند كه پاشدند و دست در دست هم ، آمدند قاطي عروسكها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و جوش افتاده بودند.
عروسكها رقصيدند و رقصيدند ، آنوقت همه پراكنده شدند و باز ميدان خالي شد. لحظه اي بعد عروسكها با لباسهاي اوليشان درآمدند.
ديگر وقت رفتن بود. ماه يواش يواش رنگ مي باخت.
* رفت و آمد كبوترها ، معمايي كه براي زن بابا هرگز حل نشد
هوا كمي روشن شده بود. زن بابا چشم باز كرد ديد سه تا كبوتر سفيد نشسته اند روي درخت توت. كمي همديگر را نگاه كردند. بعد يكيشان پريد رفت به خانه ي ياشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد كبوترها بيرون نيامدند. خواب از سرش پريد. پاشد رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز و عروسكش دوتايي خوابيده اند و چيزي در اتاق نيست. خيلي تعجب كرد. كمي هم ترسيد. نتوانست تو برود. چند دقيقه همانجا ايستاد. بعد نگران آمد تپيد زير لحافش. اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. كمي بعد صداي ناآشنايي از اتاق به گوش رسيد. بعد صداي پچ وپچ ديگري جوابش داد. مثل اينكه دو نفر داشتند با هم حرف مي زدند. زن بابا از ترس عرق كرد. چشمهاش را بيحركت دوخته بود به پنجره. صداي پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسيد. اين دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنيد و پاك ترسيد. شوهرش را بيدار كرد و گفت: پاشو ببين كي تو اتاق است. من مي ترسم.
بابا گفت: زن ، بخواب. اين وقت صبح كي مي آيد خانه ي مردم دزدي؟
زن بابا گفت: دزد نيست. يك چيز ديگري است. دو تا كبوتر سفيد رفتند تو اتاق و ديگر بيرون نيامدند.
بابا براي خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز عروسكش را بغل كرده و خوابيده. برگشت به زنش گفت: ديدي زن به سرت زده! حتي كبوترها را هم توي خواب ديده اي! پاشو سماور را آتش كن. اين فكرهاي بچگانه را هم از سرت در كن.
زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه كه آتش روشن كند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پري هنوز خواب بود. اگر بيدار بود البته مي ديد كه كبوتر سفيدي از خانه ي ياشار بالا آمد و از پنجره ي خانه ي اينها تپيد تو ، بعد هم صداي پچ پچ بلند شد.
زن بابا آتش چرخان به دست داشت از دهليز مي گذشت كه صداي گفتگويي شنيد:
صدايي گفت: عروسك سخنگو بلند شو مرا از جلد كبوتر درآور ، بعد بخواب.
صداي ديگري گفت: خوب شد كه آمدي. من اصلا فراموش كرده بودم كه تو توي جلد كبوتر رفتي به خانه ات ،‌ بيا جلو از جلدت درآرمت.
صداي اولي گفت: بايد برويم خانه ي خودمان. اينجا نمي شود.
صداي دومي گفت: آره. بپر برويم. نبايد ترا اينجا ببينند.
زن بابا داشت ديوانه مي شد. از ترس فريادي كشيد و دويد به حياط. بابا داشت لب كرت دست و روش را مي شست كه ديد دو تا كبوتر سفيد پركشان از پنجره درآمدند و يك كمي توي هوا اينور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حياط خانه ي دست چپي ، بابا كبوترها را نگاه كرد و به زنش گفت: ديگر چرا جنقولك بازي درمي آري؟ مگر از كبوترها نمي ترسيدي؟ اينها هم كه گذاشتند رفتند.
پري به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست كنار ديوار ايستاد گفت: باز هم داشتند حرف مي زدند. « از ما بهتران» بودند.
پري هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا يكي بدو مي كردند و ملتفت نبودند كه كبوتر سفيدي پشت هره ي بام قايم شده مي خواهد دزدكي تو بخزد. اين كبوتر ، عروسك سخنگو بود كه از پيش ياشار برمي گشت. وقتي ديد كسي نمي بيندش از پنجره تپيد تو. اما زن بابا به صداي بالش سر بلند كرد و ديدش و داد زد: اينها!.. نگاه كن!.. باز يكي رفت تو.
بابا دويد طرف پنجره. ديد كبوتر تپيد به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چيزي نديد. مات و معطل ماند كه ببيني اين كبوتر لعنتي كجا قايم شد. يكهو چشمش افتاد به عروسك سخنگو كه پشت در سرپا ايستاده بود.
اولدوز چنان خوابيده بود كه انگار چند شبانه روز بيخوابي كشيده و هرگز بيداربشو نيست. بابا نگاهي به او كرد و لحافش را بلند كرد ديد تنهاست. فكر برش داشت كه ببيني عروسك را كي برده گذاشته توي صندوقخانه پشت در. زن بابا و پري داشتند جلو پنجره بابا را زل مي زدند. زن بابا گفت: عروسك دختره چي شده؟ من كه آمدم نگاه كردم پهلوش بود.
بابا گفت: تو صندوقخانه است. كبوتر هم نيست.
زن بابا گفت: به نظرم اين عروسك يك چيزيش است. مي ترسم بلايي سرمان بياورد...
زن بابا دعايي خواند و به خودش فوت كرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بيدارش كن...
بابا با نوك پا اولدوز را تكان داد و گفت: د بلند شو دختر!..

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید