
12-16-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت هفتم
* فلفل چه مزه اي دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز مي رسند
حالا براي اينكه ببينيم اولدوز چه اش بود ، كمي عقب برمي گرديم و پيش اولدوز و زن باباش مي رويم.
خانه ي باباي اولدوز دو اتاق رو به قبله بود با دهليزي در وسط. يكي اتاق نشيمن بود كه صندوقخانه اي هم داشت و ديگري براي مهمان و اينها. اتاق پذيرايي بود. آشپزخانه ي كوچكي هم ته دهليز بود. طرف ديگر حياط مستراح بود و اتاق مانندي كف آن تنوري بود با سوراخي بالايش در سقف. پلكاني از كنار اتاق پذيرايي ، پشت بام مي خورد.
آن روز وقتي ننه ي ياشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توي آشپزخانه براي خودش خاگينه مي پخت. پري را گذاشته بود پشت در اتاق كه زاغ سياه اولدوز را چوب بزند. ته و توي كارش را دربياورد. زن بابا از همان صبح زود بويي برده بود و فكر كرده بود كه ميان اولدوز و عروسك حتماً سر و سرّي هست.
پري بي سروصدا پشت در گوش ايستاده بود و از شكاف در اولدوز را مي پاييد. بابا هنوز از اداره اش برنگشته بود.
اولدوز تا آنوقت فرصت نكرده بود با عروسك حرف بزند. بابا و زن بابا خيلي كوشيده بودند از او حرف بيرون بكشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بيخبري زده بود. وقتي دلش قرص شد كه كسي نمي بيندش ، رفت سراغ عروسكش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بويي برده.
عروسك سخنگو گفت: بهتر است چند روزي از هم دوري كنيم.
اولدوز گفت: خاله پري بد نيست. اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسك سخنگو دارم ، يك دقيقه هم نمي تواند صبر كند. تنور را آتش مي كند و مي اندازدت توي آتش ، بسوزي خاكستر شوي.
پري وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر كرد. زن بابا خاك انداز به دست آمد پشت در. صدايي نمي آمد ، از شكاف در اولدوز را ديد كه در صندوقخانه را كيپ كرد آمد نشست كنار ديوار و شروع كرد به شمردن انگشتهاش و بازي با آنها. زن بابا در را باز كرد و گفت: با كي داشتي حرف مي زدي؟.. زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ مي كنم!.. دختره ي بيحيا!..
اولدوز دلش در سينه اش ريخت. خواست چيزي بگويد ، زبانش به تته پته افتاد و من و من كرد. زن بابا سوزني از يخه اش كشيد و فرو كرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گريه كرد. زن بابا باز فرو كرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود كه پري گرفتش و نگهداشتش جلو روي زن بابا. زن بابا آن يكي دستش را هم سوزني فرو كرد و گفت: حالا ديگر نمي تواني دروغ سر هم كني. من بابات نيستم كه سرش شيره بمالي. بگو ببينم آن عروسك مسخره ات چه تخمي است؟ چه بارش است؟ مي گويي يا فلفل توي دهنت پر كنم؟
اولدوز وسط گريه اش گفت: من چيزي نمي دانم مامان... آخر من چه مي دانم!..
زن بابا رو كرد به پري و گفت: پري ، برو شيشه ي فلفل را زود بردار بيار. فلفل خوب مي تواند اين را سر حرف بياورد.
پري دويد رفت شيشه ي فلفل را آورد. زن بابا مقداري فلفل كف دستش ريخت و خواست اولدوز را بگيرد كه از دستش در رفت و پناه برد به كنج ديوار. زن بابا به پري گفت: بيا دستهاش را بگير. من بايد امروز به او بفهمانم كه زن بابا يعني چه.
پري و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روي پاهاش و پري بالاي سرش و دستهاي اولدوز را محكم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز كرد و خواست فلفل بريزد كه اولدوز جيغش بلند شد صدايش را چنان سرش انداخته بود گريه مي كرد كه صدايش تا چند خانه آن طرفتر به گوش مي رسيد. اولدوز جيغ مي زد و مي گفت: غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!..
پري چيزي نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته اي نمي تواني از دستم سالم در بروي.
اولدوز گريه كنان گفت: من كه چيزي نمي دانم... ولم كنيد!.. آخ مردم!..
و تقلا كرد كه خودش را رها كند. زن بابا فلفل را توي دهنش ريخت و گفت: حالا فلفل بخور ببين چه مزه اي دارد!
اولدوز به سرفه افتاد و تف كرد به سر و صورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پري جيغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سواره اي با تمام قوتش گوشت گردنش را نيش مي زد. بعد مورچه ي ديگري ساق پاي زن بابا را گزيد. بعد مورچه ي ديگري بازوي پري را گزيد. بعد مورچه ي ديگري پشت زن بابا را. چنان شد كه هر دو دويدند به حياط. آخرش مورچه ها را با لنگه كفش زدند و له كردند. اما جاي نيششان چنان مي سوخت كه پري گريه اش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود ، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار مي زد.
بوي سوختگي غذا از آشپزخانه مي آمد.
* مهمانان زن بابا و پري
تنگ غروب ، ياشار جاش را پشت بام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام ، پاهايش را آويزان كرده بود و نشستن خورشيد را تماشا مي كرد. آفتاب زردي ، رنگهاي تو در توي افق و ابرهاي شعله ور غروب هميشه برايش زيبا بود. هوا كه گرگ و ميش شد، ستارگان درآمدند. تك و توك ، اينجا و آنجا و رنگ پريده – كه يواش يواش پر نور مي شدند و مي درخشيدند. چشمك مي زدند.
صداي پري او را از جا پراند. پري جلو پنجره ايستاده بود و به ننه اش مي گفت: كلثوم ، پاشو بيا خانه ي ما. از شوهرت نامه داري.
چند دقيقه بعد ياشار و ننه اش پيش باباي اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پري و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.
دده ي ياشار نامه هاش را به آدرس بابا مي فرستاد. در نامه نوشته بود كه كمي مريض است و ديگر نمي تواند كار كند، همين روزها برمي گردد پيش زن و بچه اش.
آخرهاي نامه بود كه در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زن برادر زن بابا بودند با پسر كوچكشان بهرام. از راه دوري آمده بودند. از يك شهر ديگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا كلثوم را نگهداشت كه شام درست كند.
ياشار گاه مي رفت پيش ننه اش به آشپزخانه ، گاه مي آمد مي نشست پاي پنجره. اما هيچ حرفي براي گفتن نداشت. البته حرف خيلي داشت، اما گفتني نبود. دلش مي خواست كاريش نداشته باشند و او را بگذارند برود پيش اولدوز.
وسط بگو بخند زن برادر رو كرد به زن بابا و گفت: ما آمديم تو و پري را ببريم. صبح حركت مي كنيم.
زن بابا گفت: نامزد پري برگشته؟
زن برادر گفت: آره. همين فردا عروسي راه مي افتد.
آنوقت رو كرد به پري و تو صورتش خنديد.
* آيا هرگز خواهد شد كسي بداند زن بابا چه بلايي سر اولدوز آورده؟
شام كه خوردند زن بابا پا شد شروع كرد به جمع و جور كردن اسباب سفر و لباسهاش و چيزهاي ديگري كه لازمش بود. در صندوقخانه كه باز شد، چشم ياشار افتاد به اولدوز كه به پشت خوابيده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.
ننه ي ياشار گفت: اين دختر چه اش است؟ شام هم كه چيزي نخورد.
زن بابا گفت: مريض است. بهتر است چيزي نخورد.
كلثوم گفت: چه اش است؟
زن بابا گفت: دهنش تاول زده.
كلثوم و زن بابا توي صندوقخانه حرف مي زدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنيد و در را نيمه باز كرد و اولدوز را ديد و رو كرد به بابا، گفت: پس اين دختره را هنوز نگه داشته ايد، خيال مي كردم...
بابا حرفش را بريد و گفت: آره ، هنوز پيش خودمان است.
برادر نگاهي به زن خودش كرد و زن نگاهي به شوهرش و ديگر چيزي نگفتند.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|