نمایش پست تنها
  #1108  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پاياني

* عروسكي همقد اولدوز. آواز بچه هاي قاليباف
دو سه روز بعد دده ي ياشار آمد. چنان مريض بود كه صبح تا شام مي خوابيد و زار مي زد. كلثوم و ياشار برايش دكتر آوردند ، دوا خريدند. ننه ي ياشار ديگر نمي توانست دنبال كار برود. در خانه مي ماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت مي كرد. گاهي هم روشور درست مي كرد كه زنهاي همسايه مي آمدند ازش مي خريدند يا خودش مي برد سر حمامها مي فروخت.
ياشار قاليبافي مي كرد. خرج خانه بيشتر پاي او بود. وقت بيكاري را هم هميشه با اولدوز مي گذراند. چند روزي حسرت عروسك سخنگو را خوردند و به جستجوهاي بيهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسك ديگري درست كنند و زود هم شروع به كار كردند.
اولدوز سوزن نخ كردن و برش و دوخت را از ننه ي ياشار ياد گرفت. از اينجا و آنجا تكه پارچه هاي جور واجوري گير آوردند و مشغول كار شدند. ياشار خرده ريز پشم و اينها را از كارخانه مي آورد كه توي دستها و پاهاي عروسك بتپانند. مي خواستند عروسك را همقد اولدوز درست كنند. قرار گذاشتند كه صورتش را هم ياشار نقاشي كند. اعضاي عروسك را يك يك درست مي كردند و كنار مي گذاشتند كه بعد به هم بچسبانند. براي درست كردن سرش از يك توپ پلاستيكي كهنه استفاده كردند. روي توپ را با پارچه ي سفيدي پوشاندند و ياشار يك روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و ديگر جاهاش را نقاشي كرد.
بيست روز بعد عروسك سر پا ايستاده بود همقد اولدوز اما لب و لوچه اش آويزان ، اخمو. نمي خنديد. خوشحال نبود. بچه ها نشستند فكرهايشان را روي هم ريختند كه ببينند عروسكشان چه اش است، چرا اخم كرده نمي خندد. آخرش فهميدند كه عروسكشان لباس مي خواهد.
تهيه ي لباس براي چنين عروسك گنده اي كار آساني نبود. پارچه زياد لازم داشت. تازه برش و دوخت لباس هم خود كار سخت ديگري بود. دو سه روزي به اين ترتيب گذشت و بچه ها چيزي به عقلشان نرسيد.
ياشار سر هفته مزدش را مي آورد مي داد به ننه اش و دهشاهي يك قران از او روزانه مي گرفت. روزي به اولدوز گفت: من پولم را جمع مي كنم و براي عروسك لباس مي خرم.
اما وقتي حساب كردند ديدند با اين پولها ماهها بعد هم نمي شود براي عروسك گنده لباس خريد. چند روزي هم به اين ترتيب گذشت. عروسك گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ايستاده بود. بچه ها هر چه باش حرف مي زدند جواب نمي داد.
يك روز ياشار همچنان كه پشت دار قالي نشسته بود دفه مي زد فكري به خاطرش رسيد. او فكر كرده بود كه عروسك همقد اولدوز است و بنابراين مي شود از لباسهاي اولدوز تن عروسك هم كرد. از اين فكر چنان خوشحال شد كه شروع كرد به آواز خواندن. از شعرهاي قاليبافان مي خواند. بعد دفه را زمين گذاشت و كارد را برداشت. همراه ضربه هاي كارد آواز مي خواند و خوشحالي مي كرد. چند لحظه بعد بچه هاي ديگر هم با او دم گرفتند و فضاي نيمه تاريك و گرد گرفته ي كارخانه پر شد از آواز بچه هاي قاليباف:
رفتم نبات بخرم
تو استكان بندازم
در جيبم دهشاهي هم نداشتم
پس شروع به ادا و اطوار كردم
*
دكاندار سنگ يك چاركي را برش داشت
و زد سرم را شكافت
خون سرم بند نمي آمد
پس برادرم را صدا زدم*
* اصل شعر تركي اين است:
گئتديم نابات آلماغا
ايستكانا سالماغا
جيبيمده اون شاهيم يوخ
باشلاديم قير جانماغا
*
قاپدي چره ك داشيني
ياردي منيم باشيمي
باشيمين قاني دورمور
سسله ديم قارداشيمي

* بازگشت زن بابا
عصر كه ياشار به خانه برگشت، ننه اش گفت كه زن بابا با برادرش برگشته. ياشار رنگش پريد و براي اين كه ننه اش چيزي نفهمد دويد رفت به كوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببيند. شب پشت بام خوابيد. ننه اش مي خوابيد در اتاق پيش شوهرش كه مريض افتاده بود. نصف شب ياشار بيدار شد ديد يك چيزي وسط كرت همسايه شان دود مي كند و مي سوزد ، زن بابا هم پيت نفت به دست ايستاده كنار آتش. ياشار مدتي با كمي نگراني نگاه كرد ، بعد گرفت خوابيد. صبح هم پا شد رفت دنبال كار.
* آه ، عروسك گنده! چرا ترا آتش زدند و هيچ نگفتند كه بچه ها ترا با هزار آرزو درست كرده بودند؟
حالا كمي عقب برگرديم و ببينيم وقتي زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسك گنده آمد.
اولدوز هميشه وقتي با عروسك كاري نداشت ، آن را مي برد در صندوقخانه پشت رختخوابها قايم مي كرد. بنابراين وقتي زن بابا ناگهان سر رسيد چيزي نديد. فقط ديد كه اولدوز لب كرت نشسته انگشتهاش را مي شمارد و كلثوم هم حياط را جارو مي كند. بابا در اتاق شلوارش را اتو مي كرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت. اما پيش از رفتن كمي با بابا حرف زد. اولدوز كم و بيش فهميد كه درباره ي او حرف مي زنند. گويا زن بابا پيش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شكايت كرده بود.
شب ، وقت خوابيدن پيشآمد بدي شد: زن بابا وقتي رختخواب خودش را بر مي داشت ، ديد چيز گنده و بدتركيبي پشت رختخوابها افتاده. به زودي داد و بيداد راه افتاد و معلوم شد كه آن چيز گنده و بدتركيب عروسك اولدوز است. عروسكي است كه خودش درست كرده. زن بابا عروسك گنده را از پنجره انداخت وسط كرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مرده شور خانه بيفتي با اين عروسك درست كردنت!.. مرا ترساندي. به تو نشان مي دهم كه چه جوري با من لج مي كني. خودم را تازه از شر آن يكي عروسكت خلاص كرده ام. تو مي خواهي باز پاي « از ما بهتران» را توي خانه باز كني، ها؟
بابا مات و معطل مانده بود. فكري بود كه عروسك به اين گندگي از كجا آمده ، هيچ باورش نمي شد كه اولدوز درستش كرده باشد. گفت: دختر، اين را كي درست كردي من خبر نشدم؟
اولدوز دهنش براي حرف زدن باز نمي شد. زن بابا گفت: برو دعا كن كه با اين وضع نمي خواهم خودم را عصباني كنم والا چنان كتكت مي زدم كه خودت از اين خانه فرار مي كردي.
بابا به زنش گفت: آره ، تو نبايد خونت را كثيف كني. براي بچه ات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف اين ، ترا تو خانه نگه مي دارم. پدر و برادرم مرا براي كلفتي تو كه به اين خانه نفرستاده اند.
بابا گفت: بس است ديگر زن. هر چه باشد بچه است. نمي فهمد.
زن بابا گفت: هر چه مي خواهد باشد. وقتي من نمي توانم خود اين را تحمل كنم، اين چرا مي نشيند براي اذيت من عروسك درست مي كند؟
ناگهان اولدوز زد به گريه و وسط هق هق گريه اش بلند بلند گفت: من... من... عروسك سخنگوم... را... را مي ... مي خواهم!..
زن بابا تا نام عروسك سخنگو را شنيد عصباني تر شد و موهاي اولدوز را چنگ زد و توپيد: ديگر حق نداري اسم آن كثافت را پيش من بياري. فهميدي؟ من نمي خواهم بچه م تو شكمم يك چيزيش بشود. اين جور چيزها آمد نيامد دارند ، پاي « از ما بهتران» را تو خانه باز مي كنند. فهميدي يا بايد با مشت و دگنك تو سرت فرو كنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص كرد و خيز برداشت طرف در كه برود عروسك گنده اش را بردارد – كه دمرو افتاده بود وسط كرت. زن بابا مجالش نداد كه از آستانه آن طرفتر برود.
چند دقيقه بعد اولدوز تو صندوقخانه كز كرده بود هق هق مي كرد و در بسته بود. زن بابا پيت نفت به دست وسط كرت سوختن و دود كردن عروسك گنده را تماشا مي كرد. بابا هنوز فكري بود كه ببيني عروسك به اين گندگي از كجا به اين خانه راه پيدا كرده بود.
* در تنهايي و غصه. اميد شب چله
روزها پي در پي مي گذشت. دده ي ياشار تمام تابستان مريض افتاده بود و دوا مي خورد. بچه ها خيلي كم همديگر را مي ديدند. در تنهايي غم عروسكهايشان را مي خوردند. مخصوصاً غم عروسك سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پيش زن بابا نام عروسك را بر زبان بياورد. اما مگر مي شد او به فكر عروسك سخنگويش نباشد؟ مگر مي شد آن شب شگفت را فراموش كند؟ آن شب جنگل را ، آن جنگل پر از اسرار را. مگر مي شد به فكر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسكها باز در جنگل جمع مي شدند اما ديگر اولدوز و ياشار عروسكي نداشتند كه آنها را به جنگل ببرد.
آه ، اي عروسك سخنگو!
تو با عمر كوتاه خود چنان در دل بچه ها اثر كردي كه آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند كرد.
روزها و هفته ها و ماهها گذشت. اولدوز به اميد شب چله دقيقه شماري مي كرد. يقين داشت كه تا آن شب عروسك سخنگو هر طوري شده خودش را به او مي رساند.
زن بابا شكمش جلو آمده بود. به بچه ي آينده اش خيلي مي باليد. اولدوز را به هر كار كوچكي سرزنش مي كرد.
* اميدواري بيهوده. همه ي شاديها چه شدند؟
يك روز بابا سيمكش آورد ، خانه سيمكشي شد. بابا يك راديو هم خريد. از آن پس چراغ برق در خانه روشن مي شد و صداي راديو همه جا را پر مي كرد.
اميدواري به شب چله هم اميدواري بيهوده اي بود. انگار عروسك سخنگو براي هميشه گم و گور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاك درمانده شد. همه ي شاديها و گفتگوها و بلبل زبانيهايش را فراموش كرد. شد يك بچه ي بي زبان و خاموش و گوشه گير.
ياشار به مدرسه مي رفت. بچه ها خيلي خيلي كم يكديگر را مي ديدند. بخصوص كه زن بابا ياشار را به خانه شان راه نمي داد. مي گفت: اين پسره ي لات هرزه اخلاق دختره را بدتر مي كند.
* قصه ي ما به سر نمي رسد. اولدوز و كلاغها

لابد منتظريد ببينيد آخرش كار عروسك و بچه ها كجا كشيد ...
اگر قضيه ي « كلاغها» پيش نمي آمد ، شايد اولدوز غصه مرگ مي شد و از دست مي رفت. اما پيدا شدن « ننه كلاغه» و دوستي بچه ها با « كلاغها» كارها را يكسر عوض كرد. اولدوز و ياشار دوباره سر شوق آمدند و چنان سخت كوشيدند كه توانستند به « شهر كلاغها» راه پيدا كنند.
همانطور كه خوانده ايد و مي دانيد ، قضيه ي « كلاغها» خود قصه ي ديگري است كه در كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته شده است. قصه ي «عروسك سخنگو» همين جا تمام شد.

* نويسنده ي اين كتاب مي گويد:
من سالها بعد از گم شدن عروسك سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم چنان كه خود اولدوز در مقدمه ي كتاب « اولدوز و كلاغها» نوشته است. من در ده ننه ي اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سيزده ساله بود. من هم در همان ده معلم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستيم عروسك سخنگوي اولدوز را پيدا كنيم. اين احوال ، خود قصه ي ديگري است كه آن را در كتاب « كلاغها ، عروسكها و آدمها» خواهم نوشت. از همين حالا منتظر چاپ اين قصه باشيد.
دوست همه ي بچه هاي فهميده
و همه ي دوستان اولدوز و
ياشار و كلاغها و عروسك سخنگو
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید