كاش امان مي دادي
اين شعر نيمه سروده تمام مي شد
سخن در گلو مانده ام
اندكي نفس ميكشيد
اگر يك قدم مي گذاشتي
مگر نمي بيني
چطور سطر هاي دفترم
پا به فرار گذاشته اند
مگر نمي بيني
چطور قاصدك ها بيخبر
از من سراغ جان پناه مي گيرند
پنجره ي اتاقم بي حوصله شده
از بس به سمت هيچ و پوچ
و براي دلخوشي باز شد
دنبال يك سر خط ترانه بودم
تا شروع كنم
كه اول و آخر شعر تو باشي
نمي بيني نمي فهمي
از پشت اين پنجره
هاج و واج
هر كس كه گذشت
هر چه خواست بارم كرد
به خاطر تو بي خيال!
تو نبودي رد نشدي
اگر يك قدم فقط
كاش امان ميدادي
مي خواستم بهت بگم...
كاش...