
12-25-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جوانی
اثر:
جان کوئتزی
ترجمه ی: م.سجودی
دو
رابطه پايان يافته است. پس از هفته ها صميميت از دست رفته باز اتاق خاص خودش را دارد. جعبه ها و چمدانهاي ژاكلين را در گوشه اي روي هم مي چيند و چشم به راه مي ماند تا برده شوند. البته چنين اتفاقي نمي افتد. درعوض، يك شب، سروكله ی خود ژاكلين پيدا مي شود. او مي گويد نيامده تا دوباره با او زندگي كند(“زندگي كردن با تو غيرممكنه”) بلكه براي آشتي آمده(“من احساسهاي خشم را دوست ندارم، افسرده ام مي كند”)، صلحي كه دنباله اش اول رفتن به رختخواب با اوست، بعد سرزنش كردنش درباره ی آنچه در يادداشتش از او گفته. هي مي گويد و مي گويد: تا ساعت دو صبح به خواب نمي روند.
او دير از خواب بيدار مي شود، كه براي كلاس ساعت هشتش خيلي دير است. از زماني كه ژاكلين به زندگي اش وارد شده اين نخستين كلاسي نيست كه از دست مي دهد. از مطالعاتش عقب افتاده و نمي داند چگونه به آنها برسد. در دوسال اول دانشگاه يكي از ستاره هاي كلاس بود. همه چيز را آسان مي يافت، هميشه يك گام جلوتر از مدرس بود. اما اين اواخر گويا مهي بر ذهنش فرو افتاده است. رياضياتي كه آنها مي خوانند مدرن تر و محض تر مي شود و او شروع مي كند به دست و پا زدن. هنوز مي تواند خط به خط توضيح را روي تخته سياه دنبال كند، اما اغلب وقتها بحث پيچيده تر سردرگمش مي سازد. هيجانهاي دردآوري دارد كه به بهترين نحو پنهان مي كند.
شگفتا! به نظر مي رسد كه او تنها كسي است كه رنجور است. حتي دانشجويان زحمتكش در ميان همكلاسيهايش گرفتاريهاي بيشتر از معمول ندارند. ستارگان كلاس، ستارگان واقعي در كشاكش شب زنده داريهايشان او را جا گذاشتند.
در زندگي خود هرگز مجبور نبوده حداكثر نيروهايش را فراخواند. هميشه كمترين نيرويش به قدر كافي خوب بوده است. اكنون براي زندگي اش در مبارزه است. مگر اينكه تمامي به كار خود بپردازد وگرنه غرق خواهد شد.
با اين حال، روزها در مهي از خستگي خاكستري رنگ سپري مي شود. خودرا نفرين مي كند براي اينكه به خود اجازه مي دهد تا در رابطه اي مكيده شود كه اينهمه برايش گران تمام مي شود. اگر معشوقه داشتن مستلزم چنين چيزي است، پس پيكاسو و ديگران چگونه با آن كنار مي آيند؟ راستش اينكه توان آن را ندارد كه از اين كلاس درس به آن كلاس، از اين شغل به آن شغل بدود، سپس روزي كه وقتش رسيده، به زني توجه كند كه بين خوشبختي و افسونهاي تيره ترين افسردگي به نحوي آزاردهنده به روي بي ميليهاي يك عمر مي چرخد.
هرچند ژاكلين رسماٌ مدت زيادي با او زندگي نكرده، احساس آزادي مي كند كه وقت و بي وقت در ساعتهاي شب و روز به پشت در خانه اش بيايد. گهگاه مي آيد تا به خاطر چند كلمه يا چيز ديگري كه اجازه داده از قلمش جاري شود كه معناي مستوره اش تنها اكنون برايش روشن مي شود به او اعتراض كند. گهگاه ژاكلين صرفاٌ احساس حقارت مي كند و مي خواهد شاداب باشد. بدترين روز پس از درمان است: او در آنجا براي تمرين كردن است، بارها و بارها، آنچه در اتاق مشاور تراپيست او گذشته، توجه كردن به الزامات ريزترين حركت مرد، آه مي كشد و مي گريد، گيلاس شراب را يكي پس از ديگري سر مي كشد و در ميانه ی همخوابگي به حالت موت مي رود.
در حالي كه دود سيگار را به هوا مي فرستد به او مي گويد؛“ تو بايد خودت را درمان كني.”
او جواب مي دهد:“بهش فكر مي كنم.” اكنون خوب مي داند كه نبايد مخالفت كند.
در حقيقت او در رؤياي رفتن به درمان نيست. هدف درمان واداشتن فرد به خوشبختي است. نكته ی مورد نظر چيست؟ آدمهاي خوشبخت جالب نيستند. بهتراست بار مسئوليت ناخشنودي را بپذيريم و بكوشيم تا آن را به چيزي ارزشمند بدل كنيم، شعر يا موسيقي يا نقاشي: اين همان چيزي است كه او باور دارد.
با اين وحود، صبورانه تا آنجا كه مي تواند به حرفهاي ژاكلين گوش مي دهد. او مرد است و آن ديگري زن؛ او لذتش را از وجود او داشته و اكنون بايد بهايش را بپردازد: كه به نظر مي رسد شيوه هاي رابطه بايد كارگر افتد.
سرگذشت ژاكلين، كه شبهاي متوالي به صورتهاي متفاوت تعريف شده، در گوش مست از خوابش، به اين صورت است كه خود حقيقي اورا، آزاردهنده اي كه گاهي مادر مستبدش، گاهي پدر فراريش، گاهي اين يا آن عاشق ساديستي و گاهي هم تراپيست شيطان صفت است از او ربوده اند. ژاكلين مي گويد آنچه را كه او در بازوانش دارد تنها صدفي از خود حقيقي اوست؛ او، يعني ژاكلين هنگامي قدرت براي دوست داشتن را دوباره به دست مي آورد كه خود واقعي اش را به دست آورد.
او گوش مي دهد اما باور نمي كند. پيش خود فكر مي كند اگر تراپيست او براي ژاكلين نقشه هايي دارد، پس چرا دست از ديدن او برنمي دارد؟ اگر خواهرش اورا دست كم مي گيرد، پس چرا صرفاٌ دست از سر خواهرش بر نمي دارد؟ از نظر خودش، فكر مي كند كه اگر ژاكلين آمده تا با او بيشتر به عنوان يك محرم راز و نه به عنوان يك عاشق رفتار كند، به اين دليل است كه او نه عاشقي تمام عيار، نه عاشقي آتشين و نه عاشقي پرشور است. فكر مي كند كه اگر او بيشتر از يك عاشق بود، ژاكلين به زودي متوجه خود گم شده اش و هوس گمشده اش مي شد.
چرا با كوبيدن در آپارتمانش مدام در را به روي او باز مي كند؟ آيا اين كاري است كه هنرمندان مي كنند _ سراسر شب را بيدار ماندن، زندگيهاشان را درگير هم ساختن _ يا به اين دليل است كه به رغم همه ی اينها، با اين زن خوش اندام و شفاف غيرقابل انكار كه ابايي ندارد در اطراف آپارتمان برهنه در زير نگاه خيره ی او اين طرف و آن طرف پرسه بزند، غرق افكار شاعرانه مي شود؟
چرا او در حضورش چنين آزاد است؟ آيا براي دست انداختن اوست( زيرا ژاكلين احساس مي كند كه چشمان او به روي اوست، اين را مي داند)، يا تمامي پرستاران در خلوت اين طور رفتار مي كنند، لباسهاشان را در مي آورند، خودرا مي خارانند، درباره ی مدفوع راحت صحبت مي كنند، همان لطيفه هاي بي تربيني مردها ي توي بارها را تعريف مي كنند؟ با اين حال اگر ژاكلين خودش را از تمامي اين همه قيد و بندها آزاد ساخته، پس چرا در عشقبازي اش اينهمه پريشان، بي تأمل و نوميدكننده است؟
عقيده ی او نبود كه اين رابطه را آغاز كند و همچنين ادامه دهد. اما اكنون كه در ميانه ی آن است، توان گريز از آن را ندارد. اعتقاد به سرنوشت گريبان او را گرفته است. اگر زندگي با ژاكلين نوعي از بيماري است، پس بگذار اين بيماري دوره اش را بگذراند.
پل و او آنقدرنجيب هستند كه نكته هاي مربوط به معشوقه هاشان را مقايسه نكنند. با اين وجود او فكر مي كند كه ژاكلين لورير موضوع را با خواهرش درميان بگذارد و خواهرش هم به پل خبردهد. از فكر اينكه پل در زندگي خصوصي اش چه مي گذرد دلواپس مي شود. مطمئن است كه از دونفرشان، پل تواناتر با زنان كنار مي آيد.
يك شب، هنگامي كه ژاكلين در خانه ی پرستاري در نوبت شب كار مي كند، او بي خبر به آپارتمانٍ پل سر مي زند. متوجه مي شود كه پل آماده مي شود تا به خانه ی مادرش به سنت جيمز برود و آخر هفته را در آنجا بگذراند. پل پيشنهاد مي كند كه او نيز به همراهش برود، دست كم يكشنبه را.
آخرين قطار را غير قابل انتظار از دست مي دهند. اگر باز مي خواستند به سنت جيمز بروند بايد تمامي دوازده مايل را پياده بروند. شب قشنگي است. چرا اين كار را نكنند؟
پل كوله پشتي و ويولونش را برمي دارد. مي گويد تنها ويولونش را به همراه مي آورد، چرا كه تمرين در سنت جيمز كه همسايه ها زياد نزديك به يكديگر نيستند راحت تر است.
پل از زمان كودكي ويولون خوانده، اما خيلي زياد پيشرفت نكرده است. به نظر مي رسد كاملاٌ راضي است كه همان آهنگهاي كوتاه و مينوتهاي يك دهه قبل را بنوازد. آرزوهاي خودش به عنوان يك موسيقيدان خيلي فراتر است. در آپارتمانش پيانو دارد كه مادرش هنگامي كه پانزده ساله بوده خريده است و شروع كرده به درس پيانو گرفتن. درسها موفقيت آميز نبودند، او حوصله ی متدهاي گام به گام و كند معلمش را نداشت. با اين وجود، اميدواراست كه يك روز خواهد نواخت، هرچند بد. اپوس3 از بتهوون، پس از آن، آوانويسي بوسوني از دي مينورچاكون باخ را. او به اين هدفها خواهد رسيد بدون اينكه خط سير انحرافي را از راه چرني و موتزارت طي كند. در عوض، اين دو قطعه را تمرين خواهد كرد و بعد به تنهايي، مدام، نخست نت هارا با نواختن آنها ياد مي گيرد بسيار بسيار آهسته، بعد گام(ميزان سرعت) را تا آنجا كه نياز است روز به روز به جلو مي كشد. اين روش خاص خود او در يادگيري پيانو است كه خودش اختراع كرده است. تا آنجا كه از جداول خود بدون ترديد پيروي مي كند، دليلي نمي بيند كه نبايد كار كند.
با اين حال آنچه او پيدا مي كند، اين است كه مي كوشد از خيلي خيلي كند به صرفاٌ خيلي كند پيشرفت كند، مچهايش سفت و قفل مي شوند، مفصلهاي انگشتانش خشك مي شود و طولي نمي كشد كه ديگر اصلاٌ نمي تواند بنوازد. سپس عصباني مي شود، مشتهايش را به روي كليدها مي كوبد و در توفان يأس غرق مي شود.
پاسي از نيمه شب گذشته و با پل چيزي از واينبرگ فاصله ندارند. ترافيك از بين رفته، مين رد خالي است و فضا براي سپور خيابان كه جارويش را به حركت درآورد باز شده است.
در دیپ ريور، از كنار شيرفروشي مي گذرند كه به روي گاري اسبي اش نشسته است. مي ايستند كه تماشايش كنند در حالي كه او افسار اسبش را مي كشد، به كوچه باغي مي پيچد و دو شيشه شير پشت در خانه اي مي گذارد، دوتا
شيشه ی خالي را برمي دارد، سكه هارا تكان مي دهد و به گاريش بر مي گردد.
پل به شيرفروش مي گويد:“ ما مي تونيم يه شيشه بخريم؟” و چهار پني به او مي دهد. شيرفروش در حالي كه آن دو، شير را مي نوشند لبخند مي زند. شيرفروش جوان، خوش اندام و سرشار از انرژي است. به نظر نمي رسد حتي اسب سفيد تنومند با سمهاي پشمالو اهميت بدهد كه در نيمشب كار مي كند.
او حيرت زده است. تمامي شغلي كه او درباره اش چيزي نمي داند، هنگامي انجام مي گيرد كه مردم خوابيده اند: خيابانها جارو شده اند، شير در پشت درها گذاشته مي شود، اما يك چيز براي او معماست. چرا كسي شيرها را از پشت درها نمي دزدد؟ چرا دزدها شيرفروش را تعقيب نمي كنند تا شيشه شيرهايي را كه او پشت درها مي گذارد بدزدند؟ در سرزميني كه مالكيت جنايت است و هرچيزي را مي توان دزديد، چه چيزي شيرفروش را مستثني مي كند؟ حقيقت اينكه دزدي كار خيلي آساني است. آيا حتي در ميان دزدها معيارهاي رهبري حاكم است؟ يا اينكه دزدها به شيرفروش رحم مي كنند كه در اكثر موارد جوان، سياه پوست و فاقد قدرت هستند؟
دلش مي خواست اين آخرين توضيح را باور كند. دلش مي خواست باور كند كه ترحم كافي براي سياه پوستان و سرنوشتشان در فضا وجود دارد، ميل كافي كه افتخار آميز با آنها رفتار شود، كه براي بي رحمي قوانين كاربرد داشته باشد. اما مي داند كه چنين نيست. بين سفيد و سياه گردابي ثابت است. ژرفتر از ترحم، ژرفتر از رفتارهاي احترام آميز، ژرفتر حتي از حسن نيت، آگاهي در دو طرف قرار دارد كه افرادي شبيه پل و خودش، با پيانوها و ويولونهاشان، به روي اين زمين، زمين آفريقاي جنوبي، به روي تكان دهنده ترين دستاويزها هستند. همين شيرفروش، كه يك سال قبل بايد پسري مي بود كه گله اي را در عميقترين دشت ترانسكي مي چراند، بايد اين را مي دانست. در حقيقت، از آفريقايي ها در كل، حتي از افراد رنگين پوست، يك كنجكاوي احساس مي كند، از قيد رها شدن ظريف سرگرم كننده اي: حسي كه بايد ساده لوحانه باشد، در نياز به حمايت، اگر او تصور مي كند كه مي تواند بر اساس نگاههاي مستقيم و رفتارهاي احترام آميز كنار بيايد، هنگامي كه زمين زير پاهايش آغشته به خون و عقب افتادگي گسترده ی حلقه هاي تاريخي با فريادهاي باد روزانه كه يال اسبش را شانه مي زند، آنچنان نجيبانه لبخند مي زند، همچنان كه دو نفرشان را در حال نوشيدن شيري كه به آنها داده تماشا مي كند؟
سپيده دم به خانه در سنت جيمز می رسند. او بي درنگ روي نيمكتي به خواب می رود و تا ظهر می خوابد، تا اينكه مادر پل بيدارشان می کند و برايشان صبحانه را به روي ايواني آفتابگير مشرف به تمامي ميدان ديد فلسبي می آورد.
بين پل و مادرش گفت و گوي زيادي مي شود كه او نيز به راحتي شركت مي كند. مادر پل عكاس است با استوديويي كه مال خودش است. كوچك اندام و خوش لباس با صداي خشك سيگاري و حال و هواي بي قرار. پس از اينكه آن دو صبحانه شان را مي خورند او از آنها پوزش مي خواهد و مي گويد كه بايد برود كارش را شروع كند.
با پل تا ساحل را قدم مي زنند، شنا مي كنند، برمي گردند و شطرنج می زنند. بعد او قطاري مي گيرد و به خانه برمي گردد. اين نخستين نگاه به زندگي خانوادگي پل است و كاملا حسوديش مي شود. چرا او رابطه اي عادي و زيبا با مادرش ندارد؟ آرزو مي كند كاش مادرش شييه مادر پل بود. كاش مادرش زندگي خاص خودرا خارج از قفس تنگ خانواده داشت.
رهايي از ستمگري خانواده بود كه خانه را ترك كرد. اكنون به ندرت پدر و مادرش را مي بيند. هرچند در چند قدمي او زندگي مي كنند به ديدنشان نمي رود. هيچ وقت پل يا هيچ يك از دوستان ديگرش را به ديدن آنها نبرده، از ژاكلين هم با آنها سخني به ميان نياورده است. اكنون كه خودش درآمد دارد، از استقلال خود استفاده مي كند تا پدر و مادرش را از زندگي خود مجزا كند. مي داند كه مادرش از سردي او اندوهگين است، همان سردي كه با آن در سراسر زندگي اش به عشق او جواب داده است. مادرش در سراسر زندگي خواسته تا نوازشش كند؛ اما او در سراسر زندگي خود هميشه مقاومت كرده است. با اينكه هميشه اصرار مي كند، مادر نمي تواند باور كند كه براي زندگي كردن پول كافي دارد. هروقت اورا مي بيند مي كوشد تا پول در جيبش بگذارد، يك اسكناس يك پوندي يا دو پوندي. مادر آن را “ چيز ناقابلي” مي داند. براي آپارتمانش پرده مي دوزد و لباسهاي چركش را مي شويد. او بايد قليش را عليه مادر سنگ كند. اكنون زمان آن نيست كه نگهبان خودرا مأيوس كند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|