رمان حریم عشق - قسمت پنجم
از جای برخاست ، خود را در آینه برانداز كرد و از پله ها پایین آمد. یكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روی میز بگذارد ، نگاهی به اطرافش انداخت و چون دكتر را ندید پرسید :" مادر! پدر كجاست؟" مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كیانوش."
نیكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ایستاد و گفت:" كیانوش؟!"
- بله ، امشب با ما شام می خوره
- من خبر نداشتم ! - منم نمی دونستم . چند دقیقه پیش پدرت گفت.
- فكر نمی كنم بیاد .
- پدرت كه می گفت می آد ... نمی دونم چرا دیر كردند غذا سرد شد .
مادر با ظرف دسر بطرف میز رفت، نیكا در دل به بخت بد خود نفرین كردو گفت :" لعنت به این شانس ، از این همه شب چرا امشب باید بیاد اینجا."
در همین لحظه صدای گفتگوی پدر و كیانوش را شنید.
-000 تعارف نكن كیانوش جان! خواهش می كنم بفرمایید.
نیكا از آشپزخانه سرك كشید. كیانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جای برخاست كیانوش آرام شب بخیر گفت و در كنار دكتر پشت میز نشست. نیكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمی رسید ، شاید كیانوش چیزی به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدایش كرد :" نیكا عزیزم چرای نمی آی غذات سرد شد"
نیكا سعی كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامی سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نیكا پشت میز جای گرفت . دكتر كه بشقاب كیانوش را برداشت ، نیكا از زیر چشم به او نگریست ، او هیچ توجهی به اطراف خود نداشت، حتی بنظر می رسید به غذاها نیز توجهی ندارد . دكتر پرسید:" خوب پسرم چی بریزم؟"
- فرقی نداره دكتر، هر چی باشه خوب
- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
بعد بشقاب پر را جلوی او گذاشت او آهسته گفت:" خیلی زیاده!"
افسانه پاسخ داد :" اشكالی نداره هر قدر كه می تونید بخورید . شما جوونید ، برای شما كه این چیزها زیاد نیست."
او پاسخی نداد .پدر ظرف مرغ را جلویش گرفت، قطعه كوچكی برداشت . دكتر به سیب زمینی های سرخ شده اشاره كرد ، ولی او تشكر كرد و بر نداشت . نیكا بی اختیار گفت:" باید بردارید من سرخشون كردم."
پدر و مادرش هر دو با صدای بلند خندیدند ، ولی كیانوش تنها یك لحظه به نیكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگی زد و باز سرش را پایین انداخت . اما اینبار مقدار كمی از سیب زمینی ها را برداشت و یكی را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها یكبار نیكا نمكدان را از پدر خواست ، ولی چون در دسترس كیانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نیكا گرفت ، نیكا در حالیكه به دستهای لرزانش خیره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد
لحظاتی بعد پدر و كیانوش از جای برخاستند . او در حین بلند شدن گفت: "خیلی خوشمزه بود، متشكرم"
آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذای او اشاره كرد و گفت :" با این همه كه گفتیم ، نگاه كن هیچی نخورد.فقط بازی كرد."
نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سیب زمینی ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن میز غذا شد و به نیكا گفت :" دخترم پذیرایی با شما ، میز رو بذار برای من ."
نیكا به هال رفت و پرسید:" آقایون چای قهوه ؟"
پدر خندید و گفت :" هر چی آقای مهرنژاد میل دارن."
نیكا منتظرانه به او نگریست. چند لحظه ای طول كشید تا او سنگینی نگاه نیكا را دریافت . سرش را كمی بالا آورد و گفت:" هرچی خودتون دوست دارید و براتون آسونتره."
نیكا به آشپزخانه رفت ولی تمام حواسش به صحبتهای پدر و كیانوش بود ، ولی تنها صدای پدرش را می شنید . كیانوش كاملا ساكت بود فنجانهای پرشده را درون سینی چید و به هال برگشت . مقابل كیانوش و پدر خم شد و سینی را كه نیمی از فنجان هایش چای و نیم دیگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شیطنت خندید و گفت :" حالا هركس هر چی دوست داره برداره."
- می بینید آقای مهرنژاد بمعنای واقعی آتیشه!
كیانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهای تصنعی همیشگی ! آنگاه دستش را پیش برد و فنجانی چای برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نیكا مقابل آنها نشست و سینی را روی میزش گذاشت . مادر با ظرفی از كیك شكلاتی وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نیكا داد و گفت :" دخترم به آقای مهرنژاد تعارف كن، شاید با چای دوست داشته باشند."
نیكا بلافاصله برخاست و كیك را تعارف كرد. كیانوش تنها برش كوچكی برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتری در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهی به كیانوش انداخت و گفت:چه عجب آقای مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار میزبانی شما نصیب ما شد."
كیانوش با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت :" كم سعادتی بنده خانم بوده ."
- خواهش میكنم به هر حال ما دوست داریم بیشتر در خدمتتون باشیم ."
- شما لطف دارید ، ولی من به اندازه كافی مزاحم شما هستم .
- این حرفا چیه؟ برای من شما و نیكا هیچ فرقی ندارید.
كیانوش این بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاری كه از روی فنجان چای بلند می شد ، خیره گشت . دكتر گویا تمایلی به سكوت او نداشت دستی به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
كانوش سعی كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چای را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشیدن شد . در آن حال آهسته گفت :" می خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بدید به تهران برگردم."
- تهران؟
- بله می دونید توی شركت كارهای زیادی انتظارم رو می كشند .
لبخند رضایت بر لبان دكتر نشست، زیرا او میدانست ماههسات كیانوش حتی نامی از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولی با این حال می ترسید برای آغاز كار كمی زود باشد لذا گفت:" كار همیشه هست ، بنظر من بهتره شما یه كم دیگه استراحت كنید."
- می ترسم اونوقت حسابی تنبل بشم و دیگه هیچ وقت بشركت برنگردم.
همه خندیدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژی هستید و برای كار كردن وقت زیاد دارید."
- اگر شما صلاح نمی بینید من اعتراضی ندارم.
- البته كیانوش جان شما آمادگی كار رو دارید و هر وقت كه خودتون بخواین می تونید شروع كنید، ولی اگر نظر منو بخواید چند هفته صبر كنید . كار شما تو شركت سنگینه و نیاز به آمادگی كامل داره.
نیكا بی اختیار پرسید:" شما چه كاره هستید؟"
هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشیمان شد. خودش هم نفهمید چرا این سوال را پرسید وقتی كه جوابش را می دانست . كیانوش لحظه ای به نیكا خیره ماند . نیكا انتظار داشت او بگوید( شما كه خوندید دیگه چرا میپرسید؟) ولی او با متانت پاسخ داد:" توی یه شركت بازرگانی كار می كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
پدر اضافه كرد:" ایشون مدیر هستند."
و این چیزی بود كه نیكا بخوبی می دانست حتی متوجه كنایه كیانوش نیز شد.
كیانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من باید كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابی شما رو به زحمت انداختم ."
همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخوردید ، لااقل بفرمایید میوه بخورید."
- به این زودی خوابت گرفته جوون؟
كیانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر می دونید من اغلب تا نیمه های شب بیدارم ، ولی خانم ها حتما خسته هستند و باید استراحت كنند."
بعد بی آنكه اجازه پاسخ به كسی بدهد از جای برخاست بار دیگر تشكر كرد، شب بخیر گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشایعت كرد. نیكا به صندلی خالی او نگریست ، ناگهان چیزی توجهش را جلب كرد. نزدیكتر رفت درخشش یك خودنویس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كیانوش بود. نگاهی به بدنه آن كرد بر بالای لوله آن كنار گیره حروف (ك . م) به لاتین حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بین راه با پدر كه داخل میشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسید :" كجا؟"
و او در حالیكه می دوید خودنویس را در هوا تكان داد و گفت: خودنویسه كیانوشه ، میخوام بهش بدم."
بعد بطرف حیاط دوید . كیانوش را دید كه آرام آرام به آن سوی باغ می رفت فریاد زد:" آقای مهرنژاد... آقای مهرنژاد."
كیانوش بطرف او برگشت ، از دیدنش یكه خورد و برجای متوقف شد نیكا به او رسید . كیانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نیكا دستش را بالا آورد، خودنویس را به او نشان داد و در حالیكه نفس نفس میزد، بریده بریده گفت: " خودنویس ... شماست روی مبل... افتاده بود."
- چرا انقدر دویدید؟ خوب فردا صبح می آوردید، عجله ای در كار نبود.
نیكا پاسخی نداشت لحظه ای سكوت كرد ، ولی ناگهان توجیهی به ذهنش رسید و گفت:" فكر كردم شاید بهش نیاز داشته باشید."
كیانوش لبخندی زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كردید.
آنگاه سرش را پایین انداخت تا برود ولی نیكا باز او را صدا كرد:" آقای مهرنژاد!"
او بار دیگر برگشت و گفت:"بله!"
نیكا سكوت كرد كیانوش گفت:"نكنه پشیمون شدید."
- نه !
- پس بفرمایید.
- شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگیرید؟ ... خیلی لطف كردید كه به پدر چیزی نگفتید ، ناراحت میشد.
كیانوش با صدای بلند خندید نیكا جا خورد و كمی ترسید ، ولی او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاری نكردید كه من ناراحت بشم ، كه گفتم می تونید بقیه اون دفتر رو هم بخونید. من فقط كمی عصبانی شدم و حالا عذر می خوام "
نیكا سرش را پایین انداختو گفت : من باید عذر خواهی كنم ، منو ....
اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نیازی نیست آنگاه خودنویس را در میان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: می دونید نیكا خانم ....
لحظه ای مكث كرد و باز تكرار كرد: نیكا خانم هیچ می دونید نام خیلی قشنگی دارید؟
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شدید كه من جمله ام رو تغییر دادم؟
- بله.
- می دونستم می فهمید برای همین هم اعتراف كردم.
- یعنی اسم من قشنگ نیست.
- چرا، خیلی هم زیباست . ولی جمله من این نبود.
نیكا پرسید:" حالا نمی خواهید جمله اصلی رو بگید."
- چرا ، می خواستم بگم هیچ می دونید كه این خودنویسم برگی از اون دفتره.
- پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خیلی با ارزشه
كیانوش لحظه ای درنگ كرد و زیر لب گفت:" شاید"
بعد بدون هیچ كلام دیگری راه افتاد، نیكا در حالیكه دور شدنش را تماشا میكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .
|