نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت دوازدهم
پس از طی كردن تعدادی پله به كنار حوض رسیدند دور تا دور آن آلاچیق های كوچك چوبی قرار داشت كه میزهایی زیر آنها چیده شده بود . زیر سقف هر آلاچیق فانوس كوچكی سوسو میزد هر چند نور ناقابل آن در مقابل آن همه چراغهای رنگی بحساب نمی آمد ولی منظره دلپذیری به آلاچیق های كوچك داده بود . پیشخدمت كه كناری ایستاده بود بمحض دیدن آنها جلو آمد تعظیمی كرد و خطاب به كیانوش گفت:" آقای مهرنژاد بعد از مدتها قدم رنجه فرمودید، خیلی خوش آمدید خوشبختانه جای همیشگی شما خالیه همونجا تشریف می برید؟


كیانوش سرد ومحكم پاسخ داد: خیر! - پس در اینصورت یكی از بهترین میزهامون رو در اختیار شما قرار می دم . لطفا بفرمایید خانمها خواهش می كنم .
او آنها را بسمت یك میز چهار نفره كنار حوض راهنمایی كرد آن میز در انتهای سكوی حوض بزرگ قرار داشت و چشم انداز زیبای شهر از آنجا به خوبی هویدا بود، طوری كه بنظر می رسید شهر زیر پای انسان است . گارسون دیگری بسرعت آمد . او نیز كیانوش را می شناخت با او صحبتی كرد و لیست دسرها را در اختیار آنان گذارد كیانوش به آرامی گفت:" خانمها هر چی مایلید سفارش بدید."
- من كرم كارامل می خورم تو چی نیكا؟
نیكا فكری كرد و پاسخ داد:" منم موافقم ."
- ودیگه؟
- كافیه .
- خوب برای خانمها كرم كارامل ، بستنی میوه ای و نوشیدنی ، شما چطور ایرج خان؟
- اگه برنامه خانمها اینه منهم موافقم .
گارسون از كیانوش پرسید : شما هم مثل همیشه؟
با زهم چهره كیانوش تغییر كرد ، لحنش سرد گردید و گفت : خیر مثل بقیه
- چشم آقا!
گارسون با سرعت دور شد . نیكا مردی را با كت و شلوار مشكی ، پیراهن سفید كراواتی زرشكی دید كه بطرف آنها می آمد نزدیكتر كه شد با آن قد كوتاه و اندام فربه به چشم نیكا خپل و بامزه آمد او با تعجب گفت: اون آقا بطرف ما میاد؟
كیانوش به آنسو نگاه كرد، لحظه ای چشمانش را برهم فشرد و با ناله گفت:" خدای من مدیر رستوران!"
مرد پیش آمد كیانوش با بی میلی برخاست و با او دست داد. مرد رو به كیانوش كرد و گفت :" چه عجب یادی از ما كردید؟
- گرفتاری زیاده
- می دونم .... ایران نبودید؟
- مدتی نبودم ، مدتی هم استراحت میكردم .
- آقای مهندس چطورند؟ مادر و عمو خوبند؟ سلام منو برسونید
- خوبند متشكرم
- بفرمایید داخل شام میل كنید.
- متشكرم شام صرف شده ، ما فقط برای دسر اومدیم
- به هر حال من در هر مورد در خدمتم
در همین لحظه گارسون با چرخی كه سینی پر از سفارشات بر روی آن قرار داشت به كنار میز رسید و خواست ظرفها را بچیند ، ولی مدیر رستوران گفت : خودم این كارو میكنم تو برو.
سپس تمام ظروف را با احترام بر روی میز چید و با لبخند گفت: (( بفرمایید)) بعد رویش را به كیانوش كرد و گفت:" من فكر می كنم وجودم اینجا ضرورتی نداره اگر اجازه بدین زمت رو كم كنم شما راحت تر خواهید بود ، ولی اگر امری داشتید حتما منو خبر كنید.
- متشكرم .
مرد بار دیگر با احترام سر خم كرد و رفت در حالیكه نیكا از برخورد رسمی و خشك كیانوش با او متعجب شده بود . او حتی مدیر رستوران را تعارف به نشستن هم نكرد و این بر خلاف تواضع همیشگی او در برخورد با خانواده دكتر بود . وقتی تنها شدند كیانوش با همان لحن قبلب از بچه ها خواست شروع كنند شادی گفت:" تصور می كنید ما بتونیم این همه رو بخوریم ؟"
- هر قدر كه می تونید بخورید اگر چیز دیگه ای هم خواستید خواهش می كنم بی تعارف سفارش بدید.
ایرج گفت:" خیلی وقته به اینجا نیومدی؟"
- بله خیلی وقته .
- جای خوبیه ولی خیلی خلوت و آرومه .
- خوبیش هم در همینه ولی این خلوتی فقط در روزهای غیر تعطیله
- می دونی كیانوش من جاهای شلوغ رو ترجیح میدم .
- خیلی خوبه ، فكر می كنم علتش اینه كه هنوز جوونید وقتی مقل ما سن و سالی ازتون گذشت از سر و صدا و شلوغی گریزون می شید.
همه خندیدند و شادی در میان خنده گفت:" مگه شما چند سالتونه؟"
- خیلی بیشتر از شما
- دل باید جوون باشه
- پس در این صورت نزدیك به هزار سال .
شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا لحظه ای به چهره افسرده كیانوش نگریست و تنها لبخند زد شادی در حالیكه قاشقی از بستنی كاكائویی بر می داشت گفت:" من پسری به سن شما دارم كه فقط بستنی كاكائویی می خوره"
- مثل نیكا خانم كه فقط قسمت شاه توتی بستنی خودشون رو خوردند .
نیكا با تعجب به كیانوش نگاه كرد . او تصور نمیكرد این مرد كه در ظاهر به هیچ چیز توجه ندارد اینگونه با دقت كارهای اطرافیانش را زیر نظر داشته باشد كیانوش كه نوز از بستنی خود نخورده بود آنرا جلوی نیكا گذاشت و گفت: لطفا قسمت شاه توتی این رو هم بردارید.
- متشكر كافی بود.
- خواهش میكنم بردارید
- پس شما هم هر قسمتی رو كه بیشتر دوست دارید از بستنی من بردارید چون من بقیه رو نمی خورم .
- برای من فرقی نداره طعم همه چیز برای من یكسانه
نیكا به خواسته او عمل كرد بچه ها همه مشغول بودند به استثناء كیانوش كه تنها بازی میكرد. با سر چاقو نقشهایی بر روی كرم كاراملش می كشید ولی فورا آنها را پاك میكرد . در اینحال گارسون پیش آمد و در مقابل كیانوش خم شد و گفت : فرمایشی داشتید؟
نیكا اصلا متوجه نشد او چه وقت به گارسون اشاره كرد ظاهرا ایرج و شادی هم نفهمیده بودند چون آنها نیز با تعجب به گارسون نگاه میكردند كیانوش در گوش جوان یونیفورم پوشیده چیزی زمزمه كرد . نیكا شنید كه او پاسخ داد(( الساعه قربان!)) و سپس رفت. كیانوش به هیچ كدامشان نگاه نكرد شاید نمی خواست توضیحی بدهد. تنها در همان حال عذر خواهی مختصری كرد چند لحظه بعد پیشخدمت بازگشت و به كیانوش گفت:" بله قربان!" كیانوش بلافاصله از جای برخاست و گفت:" منو ببخشید، مجبورم چند لحظه ای شما رو تنها بذارم زود بر می گردم. از خودتون پذیرایی كنید." و بعد رفت نیكا احساس كرد كه رنگ چهره اش پریده و دستانش می لرزید، حتی صدایش نیز مرتعش بود . علاوه بر آن بسیار دستپاچه و هیجانزده بنظر می آمد حس كنجكاویش تحریك شد . دلش می خواست دنبال او برود اما وجود همراهانش مانع شد . شادی با تعجب پرسید:" كجا رفت؟"
- نمی دونم
- من احساس كردم طور خاصی شده بود . نیكا بنظر تو اینطور نبود؟ چهره اش خیلی وهم انگیز شده بود.
- نیكا با سر تائید كرد. و ایرج گفت :" خیالبافی نكن دختر ، اصلا شما چه كار دارید؟ حتما كاری داره ، نوشیدنی هاتون رو بخورید."
شادی دستانش را بهم زد و گفت:" خیلی چسبنده بود، اینطوری نمی تونم بخورم ، دستشویی كجاست؟"
نیكا و ایرج به اطراف خود نگاه كردند ، ولی چیزی دستگیرشان نشد . نیكا گفت:" بهتره از گارسون ها بپرسیم
- من تنها نمیرم ایرج بلند شو.
- خوب نیكا تنها می مونه.
- راست می گی نمیخواد خودم میرم .
- نه مساله ای نیست ، ایرج همراهش برو
- ولی ....
- ولی نداره تنها نمی تونه بره.
شادی از جایش برخاست . ایرج نیز بالاجبار با او همراه شد . نیكا دور شدن آندو را تماشا كرد، بعد با چاقو بر روی كرم كارامل كیانوش كه همچنان دست نخورده باقی مانده بود ، نوشت (( نیلوفر)) چند لحظه دیگر هم نشست ناگهان فكری بخاطرش رسید، از جای برخاست و به اولین گارسونی كه برخورد كرد پرسید:" می بخشید ، یكی از همكارهای شما الان سر میز ما با آقای مهرنژاد صحبت كردند ، می تونم ایشون رو ببینم؟"
- كدوم رو خانم؟
- همون جوان قد بلند لاغر
- خوب با ایشون چه كار دارید؟
- می خواستم بدونم آقای مهرنژاد كجا رفتند ؟
- منم می تونم بشما كمك كنم اینجا همه می دونن ایشون كجا هستند ، شاید نزدیك به هفت ، هشت سال باشه كه به اینجا میان و همیشه هم جاشون مشخصه
- پس منو راهنمایی می كنید؟
- بله ، ولی من اجازه ندارم مزاحمشون بشم ، باید تنها برید
- اشكالی نداره ، خیلی ممنون
نیكا بدنبال پیشخدمت به راه افتاد ، یكبار به پشت سرش نگاه كرد ، ولی اثری از ایرج و شادی ندید . كارسون در حالیكه از چند پله سرازیر شده بود گفت:" دفعه اول كه آقای مهرنژاد خانمشون رو اینجا آورده بودند ، هیچ وقت یادم نمی ره ، باورتون نمیشه به همه انعامهای حسابی داد."
نیكا با تعجب به او نگاه كرد، تا آنجا كه او خبر داشت كیانوش مجرد بود، ولی چیزی نگفت هر دو وارد باغ شدند . پیشخدمت به گوشه ای از باغ اشاره كرد وگفت:" اونجا پشت اون بید مجنون جای خیلی قشنگیه ! خوش منظره ترین قسمت این رستوران."
- متشكرم ، لطفا اگه دوستای من سراغم رو گرفتند چیزی بهشون نگید.
- چشم خانم
با رفتن پیشخدمت نیكا آهسته بطرف درخت حركت كرد. نزدیكتر كه رسید صدای گفتگویی را شنید ، ظاهرا كیانوش با كسی صحبت میكرد قلب نیكا بی جهت به تپش افتاد و احساس كرد مخاطب كیانوش دختری است گوشهایش را تیز كرد:
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید