رمان حریم عشق - قسمت شانزدهم
صبح جمعه زمانی كه نیكا كاملا آماده به طبقه پایین امد ساعت دیوای دقیقا ده و نیم را نشان می داد . صدای زنگ در نیز در همان لحظه برخاست و دكتر برای گشودن در به حیاط رفت. نیكا امیدوار بود كه ایرج باشد نمی خواست بدون او برود حتی در تمام مدتی كه در اتاقش آماده می شد ، هر چند لحظه یكبار به صداهایی كه از پایین می آمد گوش می داد اما ایرج نیامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه برای پدر و مادرش كار ضروری او را توجیه كرده بود ولی باز هم دلش میخواست او بیاید . از شیشه به حیاط نگریست بازگشت دكتر به تنهایی نشان می داد كه راننده كیانوش پشت در ایستاده است . حدسش درست بود ، زیرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حالیكه نیكا پیوسته به پشت سرش نگاه میكرد ، مبادا ایرج در آخرین لحظات بیاید و او متوجه نشود ولی او نیامد و نیكا نا امیدانه به صندلی تكیه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهای راننده توجه نیكارا بخود جلب كرد.
- 000آقای مهرنژاد از صبح تابحال چندین مرتبه منوخبركردند وراجع به ماشین سوال كردند یه مرتبه فرمودند ماشین نقص فنی نداره؟ دفعه دیگه بنزین داری؟ بازچندلحظه بعد مجددا فرمودند ماشین رو حسابی چك كن.
منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پیشه؟ تا حومه تهران كه راهی نیست اما ایشون دستور اكید دادند كه همه چیز آماده باشه معلوم میشه كه آقا خیلی بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.
نیكا چشمانش را گشود و از پنجره به بیرون خیره شد و با خود فكر كرد آیا واقعا برای كیانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او این اقدام كیانوش تنها برای ادای احترام نسبت به پدرش و انجام یك رسم بود بداخل ماشین نگاه كرد این آن ماشینی نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كیانوش رسانده بود كمی از پنجره بدنه ماشین را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زیبا بود ولی بنظر او ابهت ماشین سیاهرنگ كیانوش را نداشت ، پس كیانوش در زندگیش حسابی تنوع داده بود، ماشینش را هم عوض كرده و یك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكری بمغزش خطور كرد شاید تاكنون ازدواج كرده باشد. ولی خودش چیزی نگفته بود شاید علتش این بود كه نیكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب این سوال آنچنان او را تحریك میكرد كه دلش میخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولی خود را كنترل كرد. راه بنظرش طولانی وخسته كننده میآمد ووقتی بالاخره ماشین جلوی در بزرگی متوقف شد .نفس راحتی كشید، راننده چراغی زد و در باز شد و آنها وارد یك باغ بزرگ شدند، مسافتی را در میان باغ طی نمودند. سرانجام ماشین توقف كرد و راننده با سرعت پایین آمد و در ماشین را گشود . نیكا ومادرش پیاده شدند . نیكا نگاهی به دور وبر خود كرد . در اولین نظر ماشین كیانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان سبز رنگ وسط باغ افتاد . نمای آن شاید از بهترین سنگهای مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كیانوش را دید كه بسرعت بسوی آنها می آمد. تاكنون او را به این زیبایی ندیده بود شلواری برنگ سبز تیره و پیراهنی برنگ سبز روشن ، زیبایی خاصی بر اندامش بخشیده بود و موهایش كه بنحو زیبایی آراسته شده بود متانتی عجیب به چهره اش می داد. از چند قدمی رایحه دلنشین همیشگی عطرش مشام نیكا را پر كرد . او نزدیك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمایی كرد. هنوز چند قدمی نرفته بود كه رو به نیكا كرد و گفت:" خانم معتمد ایرج خان لایق ندونستند؟"
- این چه حرفیه آقای مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ایرج مجبور شد خونه بمونه
- خیلی متاسفم. دلم میخواست ایشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.
- شما لطف دارید.
كیانوش سكوت كرد. آنها از در برزگی عبور كردند و وارد خانه ای بسیار مجلل گردیدند . خانه ای كه از نظر نیكا همچون قصری جلوه كرد . داخل ساختمان نیز تماما از سنگهای مرمر سبز روشن ساخته شده بود، پرده های مخمل سبز رنگ از پنجره ها آویخته شده بودند و پلكانی با نرده های مرمرین از وسط هال می گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان می داد. كیانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:" لطفا از اینطرف" آنها وارد سالن بزرگی شدند كه دیوارهای آن با تابلوهای نقاشی گرانقیمت با قابهای زیبا تزئین گشته بود و مبلمان و فرشهای سبز رنگ به آن جلوه ای چشم نواز بخشیده بود. با ورود آنها همه حاضرین از جای برخاستند وكیانوش شروع به معرفی آنها كرد:" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ایشون مادرم و ایشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."
مراسم معارفه انجام پذیرفت و مهمانان نیز در كنار میزبان جای گرفتند و خدمتكاران مشغول پذیرایی شدند. عموی كیانوش در همان نظر اول بچشم نیكا مرد جالبی آمد و احساس كرد از این مرد خوشرو وخوش زبان خوشش می آید. در ادامه ارزیابی اطرافیانش نیكا اینبار پدر كیانوش را از نظر گذراند. او مردی متین و موقر بنظر می رسید . موهایش كاملا سفید بود ولی صورتش شاداب و جوان می نمود. آخرین نفر مادر كیانوش بود كه نیكا بی جهت از همان اولین لحظات نسبت به او احساس علاقه میكرد . او زن زیبایی بود و چشمانی روشن داشت و شاید رنگ چشمان كیانوش كمی به او و كمی به عمویش كیومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهری برازنده داشت و وقتی صحبت میكرد بی اختیار توجه شنونده را بخود جلب می نمود. عموی كیانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:" از صبح تا بحال این كیانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمی دونید دكتر جان. من كه تا حالا كیانوش رو اینطور ندیده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشیده به تمام موارد شخصا رسیدگی كرده برنامه غذایی رو هم خودش تنظیم كرده . درست مثل ترازنامه های مالی آخر سال.
همه خندیدند و كیانوش كه گونه هایش كمی سرخ شده بود معترضانه گفت:" كیومرث خواهش می كنم!"
پدر كیانوش گفت:" انقدر كه كیانوش برای آقای دكتر و خانواده شون مزاحمت ایجاد كرده باید خیلی بیشتر از این حرفها پذیرایی كنه. جناب دكتر ما تا پایان عمر شرمنده الطاف شما هستیم."
- آقای مهرنژاد خواهش میكنم تعارف نفرمائید منكه كاری نكردم.
مادر كیانوش چشم از نیكا بر نمی داشت . در همان حال آهسته بمادر گفت:" نمی دونید چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زیارت كنم واقعا دختر شایسته ای دارید. هم زیبا، هم متین و باوقار امیدوارم خوشبخت بشند."
- متشكرم لطف دارید خانم
- كیانوش جان غذاها ته نگیره عمو سری به آشپزخونه بزن
بار دیگر صدای خنده حاضرین برخاست و كیانوش گفت:" شما كه نمی دونید، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهای امروز وسواس بخرج بدم"
- ما كه زیاد در خدمت شما نبودیم.
- خواهش می كنم همون چند مرتبه كافی بود.
- عروس خانم گویا بنا بود در خدمت آقای داماد هم باشیم؟
- متاسفانه كاری پیش اومد نتونست خدمت برسه
- خوب وقت زیاده مهندس در فرصت دیگه ای حتما از حضور ایشون هم فیض میبریم.
نیكا از پا در میانی كیانوش خوشحال شد چون بیش از این توجیهی نداشت در عین حال از این كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد می خواند. تعجب كرد و با خود اندیشید چه جالب خواهد بود كه مثلا او نیز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از این تصور لبخندی بر لبهایش نشست . ناگهان بخود آمد و كیانوش را دید كه با تعجب به او نگاه می كند نیكا فورا نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هیچ جمله ای میان او و كیانوش رد و بدل نگردید . سررشته كلام در دست عموی كیانوش بود و كیانوش در بعضی موارد اظهار نظر میكرد . بیشتر مسائل مورد گفتگوی آنها مربوط به كارهایشان بود و كیانوش ناله میكرد كه مشغله های كارش بسیار است. و او دمی در تهران و لحظه ای دیگر در شیراز است، گاهی نهار را داخل مرز صرف می نماید در حالیكه وقت شام خارج از كشور است و نیكا از صحبتهایش به این نتیجه رسید كه او تصمیمش را عملی كرده است و خود را در میان كارهای شركت چنان غرق ساخته كه دیگر لحظه ای نتواند به كسی یا چیزی جز مسائل كاری خود فكر كند. با این تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوری رفتند میز نهار چنان با دقت و سلیقه چیده شده بود كه دهان نیكا از تعجب باز ماند . غذاهای رنگا رنگ و متنوع اختیار انتخاب را به آنها نمی داد و خصوصا تعارفهای پی در پی خانواده مهرنژاد باعث می شد نیكا نتواند غذا بخورد . نهار تقریبا در سكوت صرف شد، ولی در اواخر صرف غذا كیانوش رو به دكتر كرد و گفت : آقای دكتر دختر خانم شما در رژیم هستند؟
دكتر خندید و پاسخ منفی داد و او ادامه داد:" پس چرا غذا نمی خورند، البته می پذیریم كه غذاهای ما بخوش طعمی دست پخت مادرتون نیست ، اما این یك روز رو باید تحمل بفرمایید."
نیكا پاسخ داد: آقای مهرنژاد من خیلی بیشتر از همیشه غذا خوردم ."
خانم مهرنژاد در پاسخ نیكا گفت:" كی دخترم كه ما ندیدیم؟"
بعد از صرف غذا همگی بسالن پذیرایی بازگشتند . عموی كیانوش فورا پیشنهاد داد كه آقایان كمی استراحت كنند. آنها نیز پذیرفتند و بدنبال كیانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نیز مشغول صحبت شدند . نیكا احساس میكرد بی حوصله شده ، صحبتهای خانمها برایش جاذبه ای نداشت سعی كرد خود را تزئینات اتاق سرگرم كند كه كیانوش وارد شد . نیكا از دیدن او خیلی خوشحال شد . او می توانست مصاحب مناسبی برای نیكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتی نگاهی به نیكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پیشنهاد كرد به باغ بروند و در هوای آزاد صحبت كنند ، آندو برخاستند نیكا نیز ناچار برخاست، اما زمانی كه براه افتادند ، كیانوش سكوتش را شكست و گفت:" اگه اشكالی نداره شما بمونید؟"
نیكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:" میخواستم خونه رو بشما نشون بدم."
نیكا نگاهی بمادرش كرد و او با سر رضایت داد. خانم مهرنژاد تاكید كرد:" فكر می كنم اینطوری بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهای ما برای شما كسالت آوره."
- نه اینطور نیست ولی..................
- بمون دخترم ، ما ناراحت نمی شیم.
پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نیكا بر جای نشست كیانوش با اخم گفت:" اگه مایل نبودین بمونین ، می رفتین."
- این چه حرفیه؟ من فقط از این جهت این حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.
- شما زیادی بفكر دیگران هستید، ولی من فكر نمی كنم خودتون تمایلی به مصاحبت با من داشته باشید.
- شما خودتون بهتر می دونید كه صحبتهای اونها حوصله منوسر برده بود.
- باور كنم؟
نیكا از لحن پرتردید كیانوش عصبانی شد ، در حالیكه بر می خاست گفت:" اصلا من میرم شما مردها همتون از یك قماشید، من دیگه از بحث و جدل بی مورد خسته شدم نمیخوام با هیچ كدومتون حرفی بزنم."
در همان حال بطرف دررفت. كیانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:" خواهش می كنم بمون نیكا خانم، خواهش می كنم."
او ایستاد و چیزی نگفت بغض گلویش را میفشرد ، می ترسید اگر كلامی بگوید اشكهایش راز پنهانش را برملا سازد .
- منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خیلی بی ملاحظه هستم بازم عذر میخوام منو میبخشی؟ نیكا با سرت سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :" خیلی خوشحالم. حالا بیایید بجایی بریم كه شاید دیدنش براتون جالب باشه"
كیانوش در را برای نیكا گشود و او خارج شد . خودش نیز گامی عقب تر از او بحركت درآمد. نیكا كمی برخود مسلط شده بود گفت:" بیخودی عصبانی شدم....... می دونید من و ایرج .........."
ولی ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كیانوش هم سوالی نكرد و نیكا فهمید كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندی زد، و ادامه داد:" آقای مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خالیه، فكر كردم ازدواج كردید و سرتون حسابی شلوغ شده كه دیگه سراغ ما رو نمی گیرید؟"
- ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.
نیكا در حالیكه به راهنمایی كیانوش از پله ها بالا میرفت گفت:" حق با شماست، هیچوقت ازدواج نكنید كه بیچاره می شید."
كیانوش ایستاد و نگاه پر تحسری به نیكا كرد . نیكا كه از توقف ناگهانی او تعجب كرده بود بناچار ایستاد ." او گفت متاسفم امیدوار بودم شما از زندگی جدیدتون راضی باشید."
- راضی؟
نیكا سرش را بطرفین تكان داد و در حالیكه براه می افتاد گفت:" بهتره چیزی نگم، گمون كنم سكوتم شایسته تر باشه."
- سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گویاست، چهره شما بخوبی نمایانگر روزگار شماست، ولی من بهر حال امیدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خیلی لاغر و نحیف شدید، دیگر از اون شورو نشاط در چهره شما اثری نمی بینم ، در این سه ماه انقدر تغییر كردید كه من در نظر اول كه شما رو دیدم جا خوردم .
- ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاری داره.
كیانوش حرف دیگری نزد . قدمی به جلو برداشت و دری را گشود و از نیكا خواست تا داخل شود و نیكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگی دید كه دور تادور آن را كمدها و قفسه های چوبی پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اینجا كتابخانه قصر كیانوش بود . نیكا از دیدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:" خدای من چقدر كتاب! كیانوش دررا بست و به نقطه نامعلومی خیره شدو پرسید:" شما به كتاب علاقه دارید؟"
- خیلی زیاد!
او گویا در خواب حرف میزند آهسته گفت:" ولی نیلوفر هیچ علاقه ای به كتاب نداشت ، بنظرش اینجا مزخرفترین قسمت این خونه بود" در اینحال با حالتی مسخ شده بحركت در آمد و گفت:" دنبالم بیایید."
|