رمان حریم عشق - قسمت هجدهم
- همین كه گفتم . نیكا رودر رویش ایستاد و فریاد زد:" بیخود گفتی."
ایرج كمی جا خورد، ولی بروی خود نیاورد و اوهم فریادكشید:" توهمسرمن هستی ، هرجا برم باهام می آیی."
- من پا اون طرف مرز نمی ذارم، حتی اگه تو به من وعده بهشت بدی!
- گوش كن دختر، ما می ریم پیش شادی ، تو تنها نخواهی بود.
- اون كه رفته پشیمونه، حالا تو نمی خوای بری پیشش. - من مطمئنم تو پشیمون نمی شی.
- من به تظمین تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوری میتونی مادرت روبا اینحال مریض رها كنی و بری؟
- اون دیگه بخودم مربوطه.
- پس حرفهای اساسی كه میخواستی بزنی اینها بود، تو در این چند ماه منو دیوونه كردی، دیگه نمیتونم تحمل كنم، هر روز یه ساز میزنی، ببین ما قبل از ازدواج راجع به این مساله به توافق رسیده بودیم.
- می دونم ، ولی تو باید كمی منطقی باشی، من اینجا نمی تونم كار كنم.
- قحطی كار اومده؟
- كاری كه مناسب من باشه، بله.
- مگه حضرت والا كی هستی؟ چقدر پر مدعا!
- با من بحث نكن.
- جدی؟
- اگه نمیایی باشه مساله ای نیست من تنها میرم.
- به جهنم هر قبرستونی دوست داری برو.
- باشه میرم و تا زمانیكه قول اومدن ندی، برنمیگردم.
- مطمئن باش این خبرو تو خوابم نخواهی شنید.
- ما می ریم می بینی.
- نِ ....... می ....... ریم
- نیكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ایرج نیز بدنبال او دوید . او پله ها را با سرعت طی كرد و از روی مبل داخل هال كیفش را برداشت . ایرج مقابلش ایستاد و گفت:" حالا كجا؟"
- میرم خونه خودمون
- صبر كن تا مادرت بیاد
- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.
- مادرت شب اینجا می مونه.
- بمونه ، من نمی مونم .
- هر طور میل خودته ، ولی سعی كن به حرفهام فكر كنی
خون نیكا بجوش آمد و فریاد زد:" ساكت شو!"
و بعد بی آنكه خداحافظی كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتی پایش را به كوچه گذاشت دیگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گریستن كرد . عابرین با تعجب به او نگاه میكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گریست. احساس شكست و خستگی میكرد. قدمهایش چنان سست و لرزان بود كه گویا در میان ابرها قدم بر میداشت . زمانی به این سو و آنی بسوی دیگر متمایل میشد و تنه ای از عابری میخورد و بی اعتنا به راهش ادامه می داد. در این لحظات به سر چهارراهی رسید ، ولی همچنان بی تفاوت و بی حوصله قدم به خیابان گذاشت . راننده ای كه از مقابل می آمد عابری را دید كه گویا در خواب قدم بر میدارد با آنكه فهمید او ابدا متوجه خیابان نیست، اما از آنجا كه سرعتش بسیار زیاد بود نتوانست بموقع اتومبیلش را متوقف سازد و در مقابل دیدگان حیرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمین خورد. راننده لحظه ای به جسم بیهوش او نگریست، و شیارهای خون كه تا چندین متر آنطرف تر پاشیده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. دیدن مصدوم در میان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بیندازد.بی اختیار پایش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرین بتوانندكاری انجام دهندازصحنه گریخت.
در بخش اورژانس بیمارستان تمام وسائل مصدوم بررسی گردید، اما آدرسی از او بدست نیامد . تنها در داخل كیف پولش كارت ویزیتی بنام شركت بازرگانی مهرنژاد و آقای كیانوش مهرنژاد پیدا شد. مسئولین بیمارستان بلافاصله باآن شماره تماس گرفتندومنشی شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگانی مهرنژاد بفرمایید."
- ببخشید خانم اونجا آقایی بنام كیانوش مهرنژاد كار می كنند؟
- بله ایشون رئیس شركت هستند
- میتونم با این آقا صحبت كنم؟
- شما؟
- از بیمارستان تماس می گیرم
- وقت قبلی داشتید؟
- خیرخانم
- در اینصورت متاسفم ، ایشون الان در جلسه مهمی شركت دارند
- یعنی در شركت نیستند؟
- چرا هستند ، اما تاكید فرمودند كسی مزاحمشون نشه
- خانم محترم الان وقت این حرفا نیست مساله مرگ و زندگی در میونه
- ولی..............
- ولی نداره خواهش میكنم عجله كنید.
منشی با اكراه از جای برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كیانوش در میان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشی را برداشت.
- الو وقت بخیر، من كیانوش مهرنژاد هستم، با من امری بود؟
- پس آقای مهرنژاد شمایید؟
- بله
- من از بیمارستان.......... زنگ میزنم ساعتی پیش مصدومی رو به اینجا آوردند، ایشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسایلش ما كارت شما رو پیدا كردیم، اگر امكان داشته باشه سری بما بزنید و مصدوم رو شناسایی كنید.
- الساعه خدمت میرسم، ولی میشه لطف كنید و مشخصات مصدوم رو بگید.
- خانمی هستند بنظر بیست و دو سه ساله، ولی متاسفانه نشونه خاص دیگه ای نیافتیم
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته.
- لطفا سوال كنید در دست ایشون انگشتر برلیانی با حروف((n )) وجود داره؟
- اجازه بدید.
كیانوش احساس كرد صدای ضربان قلب خود را میشنود هر لحظه آرزو میكرد كه پاسخ منفی بشنود بالاخره بار دیگر صدا برخاست كه می گفت:" بله آقا ، درسته"
سرش گیج رفت و دیگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همین الان می آم." تماس را قطع كرد.
خودش هم نفهمید مسیر بین شركت و بیمارستان را چگونه طی كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتی فراموش كرد ماجرا را برای منشی خود توضیح دهد.
در طی مسیر با آخرین سرعت حركت میكرد، بی محابا از چراغ قرمزها می گذشت و خیابانهای یكطرفه را ورود ممنوع طی میكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بیمارستان رسید با سرعت پیاده شدو بداخل بیمارستان دوید. یكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نیكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بایستی هر چه سریعتر به اتاق جراحی روانه شود و زمانیكه او كنجكاوانه حالش را پرسید ، پرستار وضعیت بیمار را وخیم و بحرانی اعلام كرد. كیانوش با سرعت به دنبال كارهای تشكیل پرونده رفت. لحظاتی بعد او نیكا را بر روی برانكار دید، چهره اش خون آلود و رنگ پریده بنظر می رسید، لحظه ای به لكه های بزرگ خون روی ملحفه سفید خیره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پایین رفت و با حالتی عصبی سیگار كشید، مردی كه كنار سالن ایستاده بود و به او می نگریست نزدیكر آمد و پرسید:" مصدم چه نسبتی با شما داره؟" كیانوش لحظه ای سكوت كرد نمی دانست چه باید بگوید ، بی اختیار گفت:"خواهرمه"
- تصادف كرده؟
- بله
- راننده كجاست.
این جمله بخاطر كیانوش آمد كه فراموش كرده جزئیات قضیه را پی جویی نماید بنابراین ضمن عذر خواهی از مرد بطرف اطلاعات بیمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بی اطلاعی نمود. طبق راهنماییش به نگهبانی بیمارستان رفت. در اتاقك نگهبانی مرد جوانی برایش توضیح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گریخته، ولی مسئولین با استفاده از اطلاعات شاهدین حادثه بدنبال او هستند ، در حین صحبت او، چشم كیانوش به گوشی تلفن خورد و بیاد آورد كه باید خانواده دكتر را در جریان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشید پاسخی نشنید. ناامیدانه گوشی را برجای خود گذاشت و به جلوی در اتاق عمل بازگشت.
**********************************
- ایرج مادر، پس چرا نیكا نیومد؟
- چه می دونم
- یعنی چه؟
- ایرج جان نیكا چیزی بشما نگفت؟
- نه.
- حرفتون شده
- نه بابا، چرا انقدر سوال پیچم می كنی؟
- من دلم شور میزنه الهه خانم، نیكا عادت به این كارها نداره، هیچوقت بی اطلاع من تا دیر وقت جایی نمی مونه.
- حالا هم كه دیر نشده زن دایی، می آد
- نه ایرج جان، من دیگه نمی تونم منتظر بمونم، میرم خونه شاید اونجا باشه.
- ایرج بلند شو ماشین رو روشن كن، منم می آم افسانه جون، شاید حدست درست باشه.
- زیاد عجله نكنید الان اون میاد اینجا، ما می ریم اونجا ، هر دو سرگردون می شیم.
- ایرج هم بی ربط نمیگه افسانه جون اگه موافقی نیمساعت دیگه منتظرش بمونیم ، اگه نیومد اونوقت همه با هم می ریم منزل شما، هر جا باشه پیداش می كنیم.
افسانه با تردید پذیرفت و بار دیگر برجای نشست و چشم به عقربه های ساعت دوخت.
|