نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت نوزدهم
با آنكه عقربه های ساعت دیواری بیمارستان بسیار كند حركت میكرد، اكنون بیش از 4 ساعت از زمانی كه نیكا را به اتاق عمل برده بودند، می گذشت . كیانوش دو بار دیگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولی هر دو بار بی نتیجه بود. او احتمال می داد كه عیب از خطوط تلفن باشد، بنابراین تصمیم گرفته بود بمحض پایان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعی میكرد افكار درهم ریخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دوید و اما بیرون آمدن برانكار او را برجای میخكوب كرد، خیره خیره به تخت روان نگاه كرد و نیكا را با سری پانسمان شده و صورتی متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگیز ساخته بود كه سیگار از لای انگشتان كیانوش بر زمین افتاد . چهره نیكا نشان می داد كه در جدالی سخت با مرگ دست و پنجه نرم می كند . كیانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شیلنگ می گذشت خیره شد و مسیر آنرا تا دستان نحیف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگین انگشتری روی دستش توجهش را بخود جلب كرد، این همان انگشتری بود كه به نیكا هدیه كرده بود ولی تا كنون آنرا در دستش ندیده بود، با اینحال امروز زمانی كه نشانه های بیمار را می پرسید بی اختیار سراغ آنراگرفته بود و دست لرزانش را پیش برد و ملتمسانه گفت:" بخاطر خدا طاقت بیار دختر" با رسیدن به اتاق مراقبتهای ویژه با دیگر ناچار به توقف گردید، درست در همان حال بخاطر آورد باید سری به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتیجه عمل را جویا شود و در دل خود را بخاطر این قصور سرزنش كرد و سراسیمه بسوی اتاق دكتر دوید. قبل از آنكه سوالی كند با دیدن چهره دكتر وضعیت بیمار را دریافت ، با اینحال ضمن تشكر از دكتر احوال نیكا را پرسید، دكتر ابتدا پرسید:" شما چه نسبتی با بیمار دارید؟"
- ایشون دختر یكی از دوستان بنده هستند.
كیانوش عمدا جمله اش را بی تفاوت بیان كرد تا اعتماد دكتر را برای بیان واقعیت بخود جلب كند دكتر درحالیكه به چهره رنگ پریده و لرزان جوان می نگریست گفت:"واقعا؟ شما آنچنان آشفته اید كه من تصور كردم همسر یا نامزد شماست."
- خیر اینطور نیست
- پس حتما به دوستتون و دخترش خیلی علاقمندید؟
- من زندگیم رو مدیون ایشون هستم
دكتر سری تكان داد و با تاسف گفت:" گوش كنید آقای....
- مهرنژاد هستم
- چی فرمودید؟
- مهرنژاد، كیانوش مهرنژاد.
- شما با آقای كیومرث مهرنژاد نسبتی دارید؟
- بله ایشون عموی بنده هستند.
- می دونید بیشتر از 50% سهام این بیمارستان متعلق به ایشونه؟
كیانوش نام بیمارستان را با محتویات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:بله ، بله
- پس چرا زودتر آشنایی ندادید؟ رئیس بیمارستان از دیدن شما خرسند خواهند شد.
كیانوش بی حوصله پاسخ داد:" متشكرم ، فعلا از اون بگید."
- بله همونطوركه عرض كردم خیلی متاسفم كه نمی تونم خبر خوشی بشما بدم ما هر چه از دستمون می اومد انجام دادیم ، ولی تا زمانی كه به هوش نیاد نمی تونم اظهار نظر قطعی كنم، وضعش خیلی وخیمه ، یك شكستگی عمیق در جمجه، دو شكستگی شدید در ران و زانوی پای راست كه باعث شده استخوان حتی از گوشت پا بیرون بزند و این وضع بسیار وخیمه ، بعلاوه كوفتگی شدید در ناحیه شانه، بازو ، پای چپ و همینطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بیش از همه نگران كرده ، وضعیت ترك جمجمه و آسیب احتمالی به مغزه و بعد از اون شكستگی های وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بایستی تا مدتها بستری باشه و درد كشنده ای رو تحمل كنه كیانوش سرش را بزیر انداخت و بزحمت از روی صندلی برخاست و بی آنكه كلامی بگوید از اتاق خارج شد در همین حال پرستار بخش بسوی او آمد و گفت:" همراه بیمار، نیكا معتمد شما هستید؟"
- بله
- بیمارتون نیاز شدید به خون داره، شما می تونید بهش خون بدید؟
- البته
- گروه خونتون چیه؟
- +o
- پس مشكلی نیست دنبال من بیایید
كیانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود اندیشید :" بعد از این كار باید حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید