نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیستم

افسانه گوشی را بر زمین گذاشت و بانگرانی گفت:"الهه خانم جواب نمی ده چه خاكی بر سرم كنم؟" - شاید تلفنتون خرابه خیلی وقتها اینطور میشه اون هفته یادته ما هی زنگ میزدیم فكر كردیم خونه نیستید ، ولی شما گفتید خونه بودید، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نیكا یا اینجا می آد یا میره خونه خودتون ، جای دیگه ای نداره
- من هم از همین میترسم اینطور كه معلومه اون نه اینجاست نه خونه حالا چه كنم؟


- خونسرد باش زن، الان ایرج رو خبر میكنم ، میریم سری به خونتون می زنیم، من مطمئنم اونجاست - ساعت از 9 گذشته ، چرا نیكا زنگ نمیزنه؟
- لابد فكر كرده شما شام اینجا می مونی ، از اون گذشته این وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بیاد بیرون و تو اون خیابون تلفن گیر بیاره؟
- اگه خونه هم باشه باز دل من شور میزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابی نداره ، خدا این مسعود رو خیر بده با این بلایی كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.
عمه از آشپزخانه بیرون آمد و فریاد زد:" ایرج ....... ایرج"
ایرج از پله ها پایین آمد، اكنون آثار نگرانی در چهره او نیز هویدا بود، ولی با اینحال امیدوار بود نیكا صرفا بخاطر لجبازی با او آنها را بی خبر گذاشته باشد. نزدیك مادرش شد و گفت:" بله"
- ایرج جان آماده شو بریم خونه دایی
- چشم من آماده ام اگه شما حاضرید ماشین رو روشن كنم؟...... زن دایی شام خورد؟
- نه بابا ، زن بیچاره با این همه دلهره مگه میتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اینجا بود!
- حالا دایی نیست، من كه هستم ، امر بفرمایید
- فعلا بریم خونه دایی ، شاید اونجا باشه.
چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوی منزل دكتر می رفتند ، چنین بنظر می آمد كه اضطراب لبهای هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزدیكتر می شدند ، دلهره مادر نیكا افزون می گردید، هر چه سعی میكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گوهی نمی داد . كم كم نمای خانه از دور هویدا شد افسانه از همان جا دریافت كه چراغ اتاق نیكا خاموش است، اما شجاعت ابراز این حقیقت را نداشت و آشكارا می لرزید و بخود امید می داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ایرج جلوی در توقف كرد. بازهم نوری از هیچ روزنی خارج نمی شد . افسانه سراسیمه بطرف در حیاط دوید و چندین مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولی پاسخی نشنید ، آنگاه دیوانه وار خود را بردر كوفت و فریاد كشید:" نیكا ، نیكا"
ایرج ومادرش سعی كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقی نیفتاده.
- زن دایی كلید رو بدید شاید خواب باشه.
افسانه در میان گریه ضجه زد:" خواب اون هم 10 شب؟ نیكا همیشه تا دیروقت بیداره."
با اینحال دست در كیفش كرد و كلید را بسمت ایرج گرفت، ایرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه نای برخاستن از روی زمین را نداشت ، الهه خانم زیر بغل او را گرفت و یاریش كرد ، افسانه به او تكیه كرد و داخل حیاط شد ، اما هنوز چند گامی نرفته بودند كه ایرج با چهره ای درهم بازگشت و گفت:" نیست بریم ، اینجا موندن بی فایده است . دستمون از همه جا كوتاهه"
افسانه احساس سر گیجه كرد و چشمانش سرگیجه كرد و چشمانش سیاهی رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد . الهه خانم و ایرج بزحمت او را بداخل ماشین بردند و كمی آب به صورتش پاشیدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صدای بلند شروع به گریستن كرد و گفت :" جواب مسعود رو چی بدم؟ دخترم كجاست؟
- آروم باش زن دایی ، خودتون رو كنترل كنید.
- نمی تونم ..... نمی تونم
- ایرج سوئیچ را گرداند و ماشین بحركت در آمد . افسانه سعی كرد آرام باشد با دقت بخیابان نگاه كرد، شاید در این دقایق نیكا می آمد . هنگامیكه به پیچ سر خیابان رسیدند . ماشینی از مقابلشان پیچید و برایشان بوق زد، اما ایرج بی اعتناد به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:" ایرج جان مثل اینكه با ما كار داشت."
- بعد رو به عقب برگشت، ماشین دور زده بود و بدنبال آنها می آمد وبرایشان چراغ میزد، ناگهان چیزی بخاطر افسانه رسید و فریاد زد:" نگه دار كیانوشه."
- خوب باشه ، تو این موقعیت اون رو كم داشتیم.
در این لحظه ماشین به كنار آنها رسید شیشه پایین آمد و چهره كیانوش نمایان شد كه می گفت: ایرج خان، منم كیانوش
ایرج بظاهر لبخند زد و ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد. كیانوش نیز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ایرج قبل از آنكه كیانوش به جلوی پنجره برسد:" فعلا بهش چیزی نگید."
در همین لحظه كیانوش جلوی پنجره رسید خم شد و چون همیشه مودبانه گفت: سلام شب خوش.
ایرج بی حوصله پاسخ داد: سلام شب شما هم بخیر
كیانوش نمی دانست چطور آغاز كند . بنابراین با من و من گفت:" منزل بودید؟
ایرج با همان لحن قبلی پاسخ داد :" بله حالا هم جایی می ریم ، خیلی هم عجله داریم ."
با وجود سفارشات ایرج ، افسانه خانم ادامه داد:" كیانوش جان به ما كمك كن نیكا گمشده."
ایرج به زن داییش چشم غره رفت وخواست چیزی بگوید كه كیانوش گفت:" اتفاقا من هم برای همین مسئله می خواستم خدمت برسم."
برق امیدی در چشمان افسانه درخشید ، ولی ایرج بر آشفت و گفت:" پس به خونه تو آمده؟"
- نه
- پس چی؟
- من امروز شركت بودم كه......
- كه چی؟
- اگر موافق باشید به ماشین من تشریف بیارید در راه همه چیز رو توضیح میدم.
افسانه پیاده شد. الهه خانم و ایرج هم از او تبعیت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسید:" فقط یك كلمه بگید كه بر سر نیكا چی اومده؟ حالش خوبه؟"
- آروم باشید خانم معتمد ، متاسفانه نیكا خانم تصادف كردند ، ولی حالا حالشون خوبه.
افسانه بازهم بگریه افتاد و ایرج با پرخاش گفت:" چرا تو رو خبر كرده؟
- منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ویزیت من توی كیف نیكا خانم بود ، مسئولین بیمارستان منو خبر كردن.
- كارت ویزیت شما؟ حتما خودتون بهش دادید نه؟ شایدم پیش شما اومده.
كیانوش دیگر نتوانست خونسردی خود را حفظ نماید و اینبار با عصبانیت پاسخ گفت: خیر من هرگز ایشون رو ملاقات نكردم، حتی تماس تلفنی هم با هم نداشتیم ، فعلا هم تصور نمی كنم وقت این حرفها باشه ، اگه الان شما نمی آیی من خانم معتمد رو میبرم."
افسانه خانم نیز به تائید گفته های كیانوش گفت:" بریم كیانوش خان، عجله كنید..... خواهش میكنم زودتر، میخوام دخترم رو ببینم ."
كیانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره ای متعجب بحركت در آمد و ایرج نیز بناچار درهای ماشبن را قفل كرد و به سوی ماشین كیانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوار شدند و كیانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسید: خوب آقای مهرنژاد از نیكا بگید.
- همونطور كه گفتم نیكا خانم امروز بعد از ظهر با یه اتومبیل تصادف كردند و آسیب دیدند ، ایشون رو به بیمارستان منتقل كردند .
- خیلی آسیب دیده؟
- نه خانم معتمد نترسید، فقط استخوان پای راستشون شكسته.
- فقط همین یعنی واقعا دخترم زنده است؟
- من بشما اطمینان می دم .
- شما چه ساعتی خبردار شدید؟
كیانوش بی آنكه به ایرج نگاه كند پاسخ داد:" ساعت 5/3"
پس چرا زودتر بمن خبر ندادی ؟
كیانوش كه از سوالات كسل كننده ایرج به تنگ آمده بود ، بی حوصله گفت: چطور می تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندین مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ، اما كسی جواب نداد، از شما هم آدرسی نداشتم . حالا هم به امید خراب بودن تلفن به اینجا اومدم و تصادفا شما رو دیدم............ راستی خانم معتمد آقای دكتر كجا تشریف دارند؟
- اون با یك گروه تحقیق رفته شمال كشور ........... باید بهش اطلاع بدم.
- فردا اینكار رو میكنیم
- بله ، بله..... آقای مهرنژاد شما با نیكا صحبت كردید ؟ چی گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟
- متاسفانه من با ایشون صحبت نكردم خانم
- چطور؟
- ایشون بیهوش بودند.
افسانه فریاد كشید :" بیهوش ، شما كه گفتید....."
- بله ، ولی نترسید، چون علت بیهوشی عمل پاش بوده فقط همین ....... متاسفانه راننده متواریه، ولی شاهدین ماجرا گفتند كه ظاهرا نیكا خانم خیلی بی توجه از خیابان عبور میكردن و غرق در افكار خودشون بودند ، یكی از شاهدین به مامورین گفتند چندین متر قبل از چهارراه با دختر جوانی برخورد كرده كه در خیابون گریه میكرده ، اون حتی احتمال داده كه دختر قصد خودكشی داشته، مامورین دراینمورد از من سوال كردند ولی من كاملا رد كردم....... معذرت میخوام خانم معتمد امروز اتفاقی برای نیكا خانم افتاده بود؟
افسانه و الهه خانم هر دو به ایرج نگریستند و پاسخی ندادند . ایرج كه متوجه نگاههای آندو شده بود ، دستپاچه گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده"
كیانوش همه چیز را دانست . با خشم به ایرج نگاه كرد و پایش را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشرد . ماشین از جا كنده شد و زوزه كشان سینه جاده را شكافت و پیش رفت.
*******************************
دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهای ویژه در جدال با مرگ تلاش می نمود، ولی ظاهرا مرگ پنجه های هولناك خود را برای ربودن بیماری كه چون فرشتگان با سری باند پیچی شده و رخساری مهتابی بر روی تخت خفته بود گشوده بود. در این مدت او غرق در میان تجهیزات پزشكی توسط سرم و لوله تغذیه می شد، ولی با اینحال از اندام زیبایش تنها پوستی براستخوان مانده بود.
هر روز پرستاران بخش زن جوانی را می دیدند كه از صبح زود پشت در اتاق او می ایستاد . به امید دیدن او از پشت شیشه لحظه شماری میكرد، اما زمانیكه این اجازه به او داده می شد، او تنها قادربودآنی چشم بر چهره جوانش بدوزد. جوانی كه اینك شاید تمام بخش می دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خمیده تر از روز اول می نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سویی همسرش كه می بایست در این شرایط بحرانی تكیه گاه او می شد و از سوی دیگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگیش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتی قدرت فراهم نمودن مایحتاج پزشكی دخترش را هم نداشت. در این موقع آن جوان می آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسویش جلب می شد. جوانی زیبا، متین ، مودب ، ابتدای امر آنها تصور میكردند او نامزد بیمار است ، اما در برخورد های بعدی با ایرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست این خانواده است و آنها نمی دانستند چگونه است كه این دوست اینطور دلسوزانه آنها را یاری می نماید؟ او از صبح یار و ندیم خانواده مجروح بود، برای تهیه مایحتاج بیمار به او مراجعه میشد و او بدون از دست دادن وقت همه چیز را مهیا می نمود. هر شب ساعتی پس از آنكه ستارگان درخشش همیشگی خود را در آسمان از سر می گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل می رساند و پس از آن نگهبان بیمارستان جوانی را می دید كه در میان اتومبیل خود زیر پنجره های ساختمان بیمارستان شب را به صبح می آورد ، گاهی نیمه شبها او را می دید كه در خیابانهای خالی قدم میزند و چشم بر پنجره اتاقها می دوزد. در این میان پیرمرد ، جوان را به صرف چای دعوت میكرد. او ساعتی را در اتاقك نگهبانی میگذراند ، اما كمتر جمله ای بینشان رد و بدل میشد.پیرمردگویا حال كسی را كه عزیزی در بیمارستان آنهم درحال احتضارداشته باشدخوب می دانست برای همین هم او را چندان بحرف نمی كشید و جالب آن بود كه هرگز نپرسیده بود بیمار با او چه نسبتی دارد؟
صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله های بیمارستان بالا آمد در این مدت دیگر همه او را می شناختند او جسته و گریخته نامش را از این و آن می شنید و ناچار بود با آنها احوالپرسی نماید
چون روزهای گذشته سبد زیبایی از گلسرخ در دست داشت. اینكار هر روز او بود كه به امید به هوش آمدن بیمار برایش گل می آورد ، ولی گلها پژمرده می شدند. بی آنكه نگاه بیمار حتی بر شاخه ای از آنها بیفتد، ولی او نا امید نمی شد. و هر روز این عمل را تكرار میكرد. آنروز هم جلوی در اتاق ایستاد، هنوز ملاقات كنندگان دیگر بیمار نرسیده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه ای بر چهره نیكا خیره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:" امروز دیگه نذار اینها خشك بشن. با یه نگاه به ما و این گلها جون بده ، خواهش میكنم نیكا ، فقط یك لحظه چشمات رو باز كن."
بعد آهسته دررا گشود، همچنان كه نگاهش بر روی صورت رنگ پریده دخترجوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضایتی در را بست. از انتهای راهرو پرستاری بسمت اتاق مراقبتهای ویژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كیانوش خود را به او رساند، صبح بخیر گفت و از وضعیت بیمار پرسید . پرستار سری تكان دادو داخل شد.به كیانوش نیز اشاره كرد كه دنبالش برود واو بار دیگر وارد اتاق شد. پرستار وضعیت دستگاهها را چك كرد و چیزهایی یادداشت نمود. روبه كیانوش كرد و گفت:"آقای مهرنژاد متاسفانه فعالیت مغزی بیمار خیلی ضعیفه."
- به من بگید خانم ....... بگید كه اون ............. زنده می مونه .
پرستار شانه هایش را بالا انداخت و برای سرباز زدن از جواب قاطع گفت:" مرگ و زندگی دست خداست."
كیانوش بطرف تخت نیكا رفت بالای سر او ایستاد و زمزمه كرد:" تو زنده می مونی، من می دونم." بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهای راهرو دكتر ، همسرش و ایرج را دید كه بطرفش می آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید