نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و دوم
نیكا بار دیگه پلكهایش را گشود و آب طلب كرد، مادرش فورا چند قاشق آبمیوه در گلویش ریخت ، او بسختی آن را فرو داد و بار دیگر نالید:"پام، پام" مادر چشمان پر اشكش را برصورت نحیف و رنگ پریده دخترش دوخت و زیر لب دعا كرد. دختر در حالتی نیمه بیهوش پیوسته ناله میكرد. تنها گاهی بر اثر تزریق مسكنی لحظاتی آرام میگرفت ولی چون تاثیر آن از بین میرفت باز ناله را از سر می گرفت، تقریبا تمام طول شب نیز وضع او چنین بود با آنكه از انتقال او به بخش سه روز میگذشت هنوز كاملا به هوش نیامده بود. مادش در تمام این مدت بی قرار و مضطرب بر بالینش می نشست و پدرش هر غروب خسته و دل آزرده راه خانه خالی را در پیش میگرفت و میرفت تا در سكوت خانه به تماشای جای خالی همسر ودخترش بنشیند و دیوانه وار بگرید. ایرج نگران آینده و حال وخیم همسرش هر روز به بیمارستان می آمد و شب هنگام بازگشت ، درحالیكه نمی توانست هیچ پاسخ امیدوار كننده ای بمادر بیمارش بدهد و اما كیانوش، او كارهای خسته كننده هروز شركت را دنبال میكرد اما دیگر به بیمارستان نمی رفت و تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا میكرد
با گذشت روزها بیمار كم كم به حالتهای اولیه خود باز می گشت.صبح روز هفتم وقتی چشمانش را گشود مادرش را بنام خواند ، دكتر با شادی اعلام كرد كه حافظه بیمار فعال است و او میتواند همه چیز را بیاد آورد پس از آن او ، پدرش و حتی ایرج را نیز بازشناسی كرد. دكتر از آنها خواست تا بیمار را خسته نكنن ، ولی سعی نمایند خاطرات گذشته را بیادش بیاورند . اكنون اندك اندك وضعیت عمومی او رو به بهبود می رفت تا آنجا كه حتی صحنه تصادف و ماجرای دعوای آنروز را با ایرج بخاطر آورد، اما تصمیم گرفت در اینمورد صحبتی نكند. از مادرش خواست تا آنچه در این مدت بر او گذشته برایش شرح دهد، مادر همه چیز را تعریف كرد، در هر جمله صحبتی از كیانوش و زحمات و لطفهایش آورد. ولی با اینحال نیكا می اندیشید چگونه است كه اكنون بعد از گذشت 20 روز از بستری شدنش در بخش او حتی یكبار نیز به ملاقاتش نیامده بود!
نگاهی به ساعتش نمود تا نیم ساعت دیگر ساعت ملاقات آغاز میشد ، فكر دیدن پدر و دیگران وجودش را از اشتیاق پر كرد و سعی نمود چهره ای شاد بخود گیرد تا پدر از دیدن او خرسند گردد. سپس چشم به در دوخت تا زمانی كه دكتر با دسته گلی زیبا در آستانه آن ظاهر شد، آنگاه لبخند رضایت صورتش را پوشاند پس از پدر ایرج از راه رسید . هنوز نیمساعت نگذشته بود كه اتاق از عیادت كنندگان پر شد، نیكا در ضمن صحبتهایش با پدر از او خواست تا مادرش را به همراه خود بمنزل ببرد زیرا احساس میكرد محیط بیمارستان و این پرستاری دراز مدت او را خسته و رنجور نموده ، مادر با شنیدن سخنان نیكا بشدت مخالفت كرد و گفت كه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت . اما وقتی اصرار بیش از حد نیكا را دید با گفتن جمله فعلا تا زمان رفتن خیلی مانده ، به بحث خاتمه داد ، نیكا هنوز سرگرم بحث بود. ناگهان صدای مردی كه پدرش را دكتر معتمد میخواند توجهش را جلب كرد. احساس كرد لحن كلام برایش آشناست . رویش را بسمت در گرداند و از لا به لای عیادت كنندگان چشمش بمردی جلوی در افتاد، اشتباه نكرده بود او كیومرث خان بود. اندیشید كه بعد از كیانوش وارد خواهد شد ، اما برخلاف تصورش بعد از او مهندس مهرنژاد و همسرش ، با سبد گل بسیار زیبایی وارد شدند و بطرف تخت نیكا آمدند و نیكا باز اندیشید ، كیانوش پس از پارك ماشین و با فاصله از آنها خواهد آمد ، ولی وقتی پدر از كیومرث خان حال كیانوش را پرسید دانست كه باز هم اشتباه كرده است، زیرا او پاسخ داد او هم قصد داشت خدمت برسد ولی متاسفانه كاری پیش آمد و مجبور شد به جلسه فوری برود.......
نیكا دیگر گوش نكرد ، خانم مهرنژاد با مهربانی به دلجویی از نیكا پرداخت و مهندس از وضعیت بد خیابانها و بی دقتی رانندگان سخن گفت، پدر ومادرش از لطفهای كیانوش گفتند و تشكر كردند، ولی ظاهرا آن دو بی اطلاع بودند و بجای آنها كیومرث خان از نگرانی كیانوش صحبت كرد و از ادای دینش نسبت به خانواده دكتر و نیكا دانست كه او در جریان كارهای برادرزاده اش قرار دارد . خانواده مهرنژاد زیاد آنجا نماندند و پس از یك خداحافظی گرم و صمیمانه آنها را ترك كردند ، كم كم دیگران نیز رفتند و اتاق خلوت شد . ایرج سبد بزرگ گل را برداشت و به طعنه گفت: مهندس خیلی زحمت كشیده . بعد جعبه بزرگ شیرینی را كه كیومرث خان آورده بود باز كرد و در حالیكه به نیكا تعارف میكرد باز گفت:" برعكس برادرزاده اش آدم قابل تحمل و خوش سلیقه ایه."
نیكا با غیظ بی آنكه خود بخواهد از كیانوش دفاع كرد و پاسخ داد:" تو بابت نجات من به اون مدیون هستی، پس حق نداری اینطور درباره اش صحبت كنی."
ایرج با دلخوری در حالیكه بطرف دكتر می رفت گفت:" كاش می دونستم چرا خودت رو موظف به دفاع از اون می دونی؟"
نیكا پاسخی نداد در همین حال پرستار وارد شد و پایان زمان ملاقات را اعلام كرد . عیادت كنندگان آماده رفتن شدند . به اصرار نیكا مادر نیز با آنان همراه شد و نیكا را تنها گذاشت . اما هنوز چند لحظه ای از این تنهایی نگذشته بود كه احساس دلتنگی كرد چشمش را به پنجره دوخت و به حیاط پاییز زده بیمارستان خیره شد، احساس كرد این دلگیرترین و سخت ترین پاییز در میان بیست و دو سه پاییزی است كه گذرانده است ، قطره ای اشك چشمانش را سوزاند . برای آنكه جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد ، لحظه ای پلكهایش را برهم نهاد . ناگهان صدای پایی اورا بخود آورد . با اشتیاق چشمانش را گشود اما در مقابل خود كسی جز دكتر و پرستار را ندید ، دكتر برای ویزیت شبانه آمده بود . نیكا به او خسته نباشید گفت و دكتر در سكوت او را معاینه كرد پس از آن از پایش پرسید و او از درد شكوه كرد . دكتر با لبخند پاسخ داد" كه این مسئله بعد از آن شكستگی شدید و عمل جراحی طبیعی است ." بعد صحبت آقای مهرنژاد را پیش كشید و از نیكا سوال كرد :" شما چه نسبتی با آقای مهرنژاد دارید ؟ امروز ایشون رو همراه بردار و خانم بردارشون اینجا دیدم ." نیكا با تعجب به دكتر نگاه كرد و پرسید:" شما اونها را می شناسید؟"
دكتر پاسخ داد :" البته آقای مهرنژاد با بیش از 50% سهام این بیمارستان از پرنفوذترین اعضاء هیئت مدیره هستند" بعد اضافه كرد:" شما این مساله رو نمی دونستید؟"
نیكا نگاهی به دكتر كرد و گفت:" خیر ایشون از دوستان پدر من هستند و من زیاد به امور شخصی خانواده مهرنژاد واقف نیستم ."
دكتر با گفتن جمله ایشون مرد بسیار خوبی هستند اتاق نیكا را ترك كرد و او بار دیگر تنها ماند و به غروب بیرون اتاق خیره گردید، بنظرش رسید بوی خوشی اتاقش را پر كرده ، اما حوصله رو گرداندن نداشت . شاید كسی از جلوی در عبور كرده بود و باد بوی عطر او را به داخل اتاق آورده بود . اما لحظه ای بعد احساس كرد منبع این بوی خوش كاملا در كنارش قراردارد. به سرعت برگشت و با تعجب در مقابل خود كیانوش را دید . او با احترام سر خم كرد و گفت:" سلام خانم معتمد."
- شما هستید؟
- بله .............. معذرت میخوام ظاهرا كمی دیرتر از ساعت ملاقات رسیدم
نیكا چشمانش را به سبد گلسرخ زیبایی دوخت كه در دست كیانوش بود و آرام پرسید: چطور اومدید بالا؟
- كار دشواری نبود این نگهبانها منو می شناسند ........... خوب حالتون چطوره؟
- خوبم ................ متشكرم
- معذت میخوام كه نتونستم زودتر خدمت برسم.
نیكا ناگهان بخاطر آورد این نخستین باری است كه كیانوش به دیدارش می آید، برآشفته و عصبی پاسخ داد:" یعنی در این بیست روز شما حتی چند دقیقه هم بیكار نبودید كه بتونید تلفنی حالی از من بپرسید؟"
كیانوش یكه خورد و گفت:" مزاحم خودتون نمی شدم فكر میكردم شاید حالتون مساعد نباشه و نتونید صحبت كنید ، اما تقریبا هر روز حالتون رو از دكتر میپرسیدم."
- چرا به دیدنم نیومدید؟ در حالیكه می دونستید بشما نیاز دارم.
- به من نیاز دارید؟ این تنها فكری بود كه هرگز به ذهنم نرسید، دور و بر شما مثل همیشه شلوغ بود . من فكر نمیكردم وجودم براتون اهمیتی داشته باشه........... حالا واقعا شما بمن نیاز داشتید؟
نیكا این مرتبه بر عكس چند جمله اول لحظه ای اندیشید و با خود گفت: " چرا باید از این غریبه توقع داشته باشم كه به دیدنم بیاید ؟چرا با او اینگونه سخن گفتم؟ در حالیكه در این مدت بهترین یار خانواده ام بوده. " از گفته های خود پشیمان شد ، نگاهش را از گلها گرفت و به كیانوش نگریست كه همچنان در انتظار جواب او ایستاده بود. آرام گفت:" چرا وایسادین؟ خواهش میكنم بنشینید، منو ببخشید. محیط بیمارستان خسته و عصبی ام كرده و در این میون هیچكس مقصر نیست."
كیانوش نشست . ولی ظاهرا مایل بود جواب سوالش را بشنود . اما نیكا علاقه ای به گفتن پاسخ نداشت . لذا گفت:" امروز پدر و مادرتون و كیومرث خان اینجا بودند، وقتی اونها رو بدون شما دیدم واقعا به این نتیجه رسیدم كه منو فراموش كردید، یا در این مدت انقدر شما رو خسته كردم كه دیگه نمی خواید منو ببینید.
- این چه حرفیه ؟ تصور می كنید میتونم شما و محبتهاتون رو فراموش كنم؟
نیكا پاسخ نداد و كیانوش ادامه داد:" شما هیچ زحمتی برای من نداشتید.
- اینطور نیست شما از هیچ محبتی در حق من فروگذار نكردید . حتی خون شما حالا در رگهای من جریان داره.
كیانوش زمزمه كرد:خون من در رگهای پاك شما ، این برای من مایه افتخاره .
نیكا جسته وگریخته سخنان اورا شنید پرسید: شما چیزی گفتید؟
- خیر، گفتم امیدوارم هرچه سریعتر خوب بشید.
- فكر میكنم بخت با من یار بوده كه حالا نفس میكشم
- خوشبختانه همین طوره
- البته لطف شما رو هم نباید نادیده گرفت
- باز شروع كردید........... خوب حالا چطورید؟ هنوز هم درد دارید؟
- بله پام عذابم میده ، نمی دونید كی این وزنه ها رو از پام باز میكنن؟
- به گمونم مدتی باید بمونه ، شما دختر مقاومی هستید اینطور نیست؟
- سعی میكنم باشم ، حداقل بخاطر پدر ومادرم.
- آفرین! من همیشه شما رو تحسین كردم و حالا بیشتر از گذشته
- متشكرم
- فكر میكنم شما نیاز به استراحت داشته باشید، اگر اجازه بدید زودتر رفع زحمت كنم.
- به این زودی، حتما از اینجا هم به یك جلسه دیگه خواهید رفت؟
- نه ، ولی فردا صبح به سوئیس پرواز میكنم، دلم میخواد چیزی بخواید كه به رسم سوغات براتون بیارم.
- فقط سلامتی
- از اون بابت مطمئن باشید من سخت جونم، چیز دیگه ای بخواهید ، تعارف نكنید.
- هرچی كه بقول معروف چشمتون رو گرفت.
- لااقل بگید در چه نوع مغازه ای؟....... پوشاك خوبه؟
- بله، خیلی
- امیدوارم بتونم چیزی مطابق سلیقه شما پیدا كنم.
- شما خیلی با سلیقه اید
- از كجا می دونید؟
- از خریدهای قبلتون، مثلا اون انگشتر برلیان
- اون انگشتر رو برای اولین بار روزی كه به بیمارستان اومدم توی دستتون دیدم، انگشتهای شما به اون جلوه بخشیده بود
- شاید هم برعكس
- تصور نمی كنم
نیكا خندید ، مكثی كردو گفت: پس با این حساب تا مدتها شما رو نمی بینم.
- چطور؟
- خوب حتما مدتی در سوئیس می مونید.
- نه ، من دو روز دیگه در سنگاپور جلسه دارم، فقط دو روز در سوئیس می مونم.
- پس سه روز دیگه تهران هستید.
- تهران نه
- پس كجا؟
- یكسره به شیراز
- اون هم دنبال كار؟
- بله
- اینطور كار كردن شما رو خسته میكنه و زود از پا می افتید، كسی نیست كه بتونه بهتون كمك كنه؟
- نه متاسفانه خودم باید برم
كیانوش از جا برخاست نیكا بی اختیار گفت:" دیگه به دیدنم نمیاید؟
لحنش حالت خاصی داشت. خودش هم تعجب كرد كه چرا اینطور ملتمسانه این جمله را ادا كرده است. كیانوش لبخند كمرنگی زد و پرسید:" چرا میخواید بازم منو ببینید، درحالیكه می دونید مصاحب خوبی نیستم.
- اشتباه می كنید نظر من ابدا این نیست............ اگر جای من بودید می فهمیدید دیدن یك دوست در این حالت چقدر برای انسان شادی آفرینه.
- من هم قبلا بستری بودم
- واقعا
- بله، یكسال واندی
- یكسال؟ خدای من! خوب پس حتما می فهمید من چی میگم.
- متاسفانه در اینمورد تفاهم نداریم، چون من حتی نمی خواستم پرستارهام رو ببینم، دیدن هیچ كس برام شادی آفرین نبود ، خانواده ام رو هم نه میشناختم نه دوست داشتم ببینم، تنهایی رو ترجیح می دادم.
نیكا متحیر گفت:" كه اینطور و خواست بپرسد چرا بستری بودید؟ اما منصرف شد، ولی خود كیانوش بی تفاوت گفت:" تعجب نكنید چون من در تیمارستان بستری بودم نه بیمارستان. وبعد خندید نیكا هم از حرف او خنده اش گرفت در همان حال كیانوش بطرفش خم شد وگفت:خانم كوچولو دوست دارید بشما چیزی بدم كه هم سرگرمتون كنه ، هم فكر میكنم براتون جالب باشه
نیكا متعجبانه نگاهش كرد وگفت: البته، چیه؟
كیانوش كیفش را از روی زمین برداشت و آنرا روی تخت گذاشت شماره های رمزش را گرداند و درش را بازكرد نیكا آنقدر برای دیدن سورپریز كیانوش عجله داشت كه ناخودآگاه بداخل كیف سرك كشید كیانوش لبخند زد و در كیفش را بسمت نیكا گرداند . نیكا شرمگین و اهسته گفت:" معذرت میخوام كنجكاو شدم."
كیانوش نگاهش را به نیكا دوخت و گفت :" اصلا خودتون بردارید ببینم می تونید پیداش كنید.
- یعنی اجازه دارم كیف شما رو وارسی كنم؟
- البته خیالتون راحت باشه، نامه های عاشقانه ام رو منزل گذاشتم.
نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت: قلمش بشكنه هر كس برای شما نامه عاشقانه بنویسه
كیانوش با صدای بسیار بلند خندید وحیرتزده پرسید:" چرا؟"
نیكابازهم ازگفته خودتعجب كردگویاكس دیگری بجای اوحرف میزدسرش رابزیر انداخت و گفت: همینطوری
كیانوش بار دیگر خندید و گفت: بالاخره دنبالش می گردید یا نه؟
نیكا احساس كرد او امشب خیلی سرحال است در حالیكه دستش را بسوی كیف دراز میكرد گفت: شما امشب خیلی سرحالید!
- از زمانیكه پام رو در طبقه پنجم گذاشتم و به مقابل اتاق شما رسیدم حالتم به این صورت تغییر كرد
نیكا حرفش را جدی نگرفت كیف را بسمت خود كشید وگفت: می دونید شما رو از بوی عطرتون شناختم همیشه این بو رو می دید ، حتی بعد از رفتنتون بوی شما توی خونه مون پیچیده بود.
- از این بو خوشتون نمی آد؟
- بالعكس خیلی هم خوشم می آد.
كیانوش باز هم لبخند زد و در همان حال دستش را پیش برد تا پاكتی را كه روی لوازمش قرار داشت بردارد ولی نیكا با سرعت به پشت دستش زد و گفت:"" دست نزنید ، خودتون اجازه دادید كیفتون رو بازرسی كنم."
كیانوش دستش را عقب كشید و با دست دیگرش جای ضربه نیكا را گرفت و گفت: هر چه شما بفرمایید
نیكا دلجویانه پرسید :" محكم زدم؟
- نه ابدا
نیكا شروع به زیر و رو كردن كیف كرد و در همان حال با صدای بلند نام محتویات آنرا بر زبان آورد ........ یه ماشین حساب فوق مدرن ، یه سررسید با آرم شركتتون ، دوتا دسته چك ، یه دسته چك خارجی ، یه گذرنامه ، یك بلیط هواپیما و یه مشت ورق پاره كه معلوم نیست به چه دردی میخورد
كیانوش خندید وگفت: خانم ورق پاره؟
- خوب بابا من كه اسمشون رو نمی دونم
- همون بهتر كه ندونید.......... میخواهید راهنماییتون كنم
- بله ، ممنون میشم
- جیب پشت در كیف رو نگاه كن
نیكا دستش را داخل قسمت پشت در كرد دفتری را لمس كرد كمی آنرا بالا كشید دفتر خاطرات كیانوش بود. هیجان زده فریاد كشید: دفتر خاطراتتون!
- بله براتون جالبه؟
- بهترین چیزی كه ممكن بود دریافت كنم
- یادتون می یاد قبلا گفته بودم روزی دفتر رو بهتون میدم بخونید
- بله و فكر میكنم بهترین زمان رو انتخاب كردید.
- خوشحالم كه شما رو راضی می بینم
نیكا لحظه ای سكوت كرد، آنگاه با تردید گفت: مطمئن هستید كه به من اجازه می دید دفترتون رو بخونم؟
كیانوش نگاه خاصی به نیكا كرد، ولی او مفهوم آنرا درك نكرد، گرچه می دانست منظوری در آن نگاه نهفته است بعد با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" بخونید برای من هیچ فرقی نداره ، چون در شما رغبت این كار رو دیدم اونو با خود آوردم.
- به هر حال متشكرم
- خوب من دیگه میرم، آرزو میكنم زودتر سلامت خودتون رو بدست بیارید، اگر احتیاجی به من داشتید حتما تماس بگیرید
- نمی گیرم ، هر وقت خودتون لازم دیدید به دیدنم بیایید
- هر روز خوبه
- شما انقدر گرفتارید كه باید بگم هر ماه هم خوبه، هر چند فكر نمی كنم ماهانه هم نوبت بما برسه
- شما هر وقت اراده كنید من در خدمتتون هستم
- مثلا فردا صبح؟
- هر وقت
- قرارتون در سوئیس چی میشه؟
- با یه تلفن منتفی می شه
- شوخی كردم......... آه خدای من فراموش كردم از شما پذیرایی كنم، لطفا از داخل یخچال چیزی بیارید گلویی تازه كنید
- متشكرم دیگه باید برم
- خواهش می كنم
كیانوش با بی میلی در یخچال را گشود و جعبه شیرینی بیرون آورد ، این همان جعبه ای بود كه عمویش آورده بود، نیكا با دیدن آن خندید و گفت: می دونید این شیرینی رو كی آورده؟
- بله كیومرث
- از كجا فهمیدید؟
- از نام شیرینی فروشی
- كه اینطور
- بله خودم گفتم شیرینی رو از كجا بگیرند ، سفارش سبد گل رو هم تلفنی به گل فروش دادم
- واقعا ؟ پس چطور گلسرخ نبود؟
- چون میخواستم سبد گلسرخ رو خودم بیارم........ شما هم شیرینی میل دارید؟
جعبه را مقابل نیكا گرفت و اشاره كرد: از اون سری دومی ها بردارید خوشمزه تره
نیكا به خواست او عمل كرد . كیانوش خود نیز از همان سری برداشت و جعبه را سرجایش گذاشت فكر آن پاكت هنوز ذهن نیكا را بخود مشغول كرده بود برای همین با شیطنت خندید و گفت: با این مغلطه كاریها خوب از دادن اون پاكت بمن سرباز زدید
شیرینی در دهان كیانوش ماند . با تعجب به نیكا نگاه كرد، در همان حال بار دیگر كیفش را باز كرد و پاكت را در آورد ، مقابل نیكا گرفت. شیرینی را فرو برد و گفت: بفرمایید سركارخانم، شما خودتون بازش نكردید.
- چون دیدم تمایلی ندارید
- بازم از این حرفها زدید ، چند دفعه عرض كنم كه این حرفها برای من كهنه شده، حالا بگیرید و باز كنید
نیكا به پاكت نگریست كه بر پشت آن نوشته بود (( حضور محترم جناب آقای كیانوش مهرنژاد)) پاكت را گرفت و كارت دعوت آنرا بیرون كشید در همان حال گفت:عروسی دعوت شدید؟
- نه جشن تولد
خیال نیكا راحت شد كارت را كاملا بیرون كشید و باز كرد ولی وقتی نام میزبان را درانتهای آن دید دچار حالت خاصی گردید، زیرا در انتهای دعوتنامه نام كتایون عبدی بچشم میخورد و نیكا بخوبی این نام را در خاطر خود داشت
- تولد چه وقتیه؟
- پنج شنبه
- حتما شما برنامه هاتون رو طوری تنظیم كردید كه اون شب تهران باشید
- تا پنج شنبه خیلی مونده
- امیدوارم خوش بگذره
- متشكرم اجازه مرخصی می فرمایید؟
- خواهش میكنم خیلی لطف كردید
- خدانگهدار خانم معتمد
- خدانگهدار آقای مهرنژاد
كیانوش خندید و زیر لب گفت :" به این سرعت تلافی میكنید؟" بعد در را باز كرد اما نیكا او را بنام خواند: كیانوش خان
كیانوش برگشت : جانم
- واقعا از لطفتون ممنونم
- خواهش میكنم ، میتونم بازم یه دیدنت بیام
- البته منتظرم
- مزاحمت نمیشم خداحافظ
كیانوش خارج شد و نیكا باز احساس دلتنگی كرد ، ناگهان بیاد دفتر افتاد و دلتنگیش را فراموش كرد، دیگر احساس تنهایی نمیكرد بر عكس مشتاقانه میخواست دفتر را بخواند ابتدا تصمیم گرفت آغاز این كار را به صبح فردا موكول كند برای همین دفترچه را تنها ورق زد و آهسته گفت: چه خوش خط. بعد آنرا بست و داخل كشوی كنارش قرار داد و دراز كشید چند لحظه ای گذشت . خدمه بیمارستان توزیع شام را آغاز نموده بودند در باز شد و چرخ غذا جلوی آن نمودار گردید ، مسئول توزیع، سینی غذای نیكا را روی میزش قرار داد و خارج شد، نیكا بزحمت دوباره نشست چشمش كه به غذاها خورد اشتهایش را از دست داد چند قاشقی به زور خورد، بعد میز را كنار زد و دراز كشید تا بخوابد اما حس كنجكاوی خواب را از چشمانش ربوده بود دلش میخواست زودتر قصه كیانوش را بخواند دستش را دراز كرد و دفتر را از داخل كشو بیرون كشید و با سرعت ورق زد و از قسمتهای خوانده شده گذشت و ادامه داستان را آغاز كرد .
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید