نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و سوم
یكشنبه 19 مهر امروز سه روز است كه در خیابان 14 شرقی یعنی همان خیابانی كه آن روز او را پیاده كردم پرسه میزنم . از صبح تا غروب آفتاب ، ولی هیچ نشانی از او نیافته ام ، فردا صبح باز هم دسته گلی تهیه میكنم و به آن خیابان میروم بالاخره او را خواهم یافت، حتی اگر تمام روزهای سال را هم در آن خیابان سر كنم
پنج شنبه 23 مهر


امشب چهارمین دسته گل خشك شده را روی میز قرار دادم ، ترسم از آن است كه روزی این دسته گلهای خشك شده تمام اتاقم را پر كند ، ولی هیچ اشكالی ندارد هر طور شده او را می یابم . دلم برای قاصدك عشق میسوزد فكر میكنم از اینكه در دستهای من اسیر است خسته شده ، او طالب گل زیبای من نیلوفر است . گاهی فكر میكنم بهتر آنست كه اندیشه او را از سر بیرون كنم ولی چگونه ، وقتیكه چشمانش حتی لحظه ای از نظرم دور نمیشود، خدایا نمی دانم چه باید بكنم ؟ بیش از 10 روز است كه بشركت نرفته ام ، جلساتم تمام منتفی گردیده و كارهایم روی هم تلنبار شده و من تنها بیماری را بهانه میكنم و تا رفع كسالت بخود مرخصی داده ام . اما آیا روزی این كسالت برطرف خواهد شد؟ شنبه 25 مهر
من و قاصدك عشق امروز را هم دست خالی بازگشتیم به گمانم او از من خسته تر است، هرچه باشد او بیش از من برای رسیدن به صاحبش دلتنگی میكند .دلم بحال هر دویمان میسوزد یعنی امكان دارد او را هرگز نبینم هر چند در انتظار لحظه دیدارش لحظه شماری میكنم ، ولی هنوز نمی دانم اگر روزی او را ببینم چه باید گویم؟
دوشنبه 27 مهر
امروز ، روز تولدم است. تعجب نكن الان توضیح میدهم چرا امروز را اینطور لقب داده ام ، باورت میشود ، امروز اورا دیدم و حتی با او هم صحبت شدم ، حق داری باور نكنی خودم هم هنوز باورم نمیشود ، بگذار برایت تعریف كنم.
صبح ساعت 8 طبق معمول این چند روز بدنبال گمشده ام بخیابان موعود رفتم ، ماشین را در گوشه ای پارك كردم و طول و عرض خیابان را چندین مرتبه طی كردم ، دیروز وقتی باز هم از خیابانگردی نتیجه نگرفتم ، تصمیم گرفتم كه امروز به مغازه های محل سری بزنم و سراغ او را از آنها بگیرم ، البته قبلا هم چندین مرتبه این فكر را كرده بودم ولی از ترس آنكه برای او مشكل آفرین شود صرفنظر كرده بودم ، اما امروز دیگر طاقتم طاق گردیده بود ، برای همین وارد مغازه ای شدم ، صاحب مغازه پیرمرد خوش مشربی بود ، گویا قبلا هم مرا دیده بود چون آشنایان با من احوالپرسی كرد، بی مقدمه سوال كردن را صلاح ندیدم و تقاضای پاكتی سیگار كردم و در حین آنكه پیرمرد سیگار را می آورد سر صحبت را با او باز كردم ، پیرمرد سیگار را داخل كفه ترازو گذارد و با لهجه شیرینی شروع به صحبت كرد. برای آنكه بیشتر بمانم نداشتن فندك را بهانه كردم . بسته ای كبریت خواستم و در عین حال سعی نمودم موضوع صحبت را به افراد محل بكشانم . پیرمرد جعبه كبریت را هم آورد ، ولی هنوز صحبتهای ما به نتیجه مطلوب نرسیده بود ناچار اینبار نوشابه ای طلب كردم و برای آشنایی بیشتر از او نیز خواستم تا به حساب من برای خود نیز نوشابه ای باز كند. او ابتدا نپذیرفت ولی چون اصرار بیش از اندازه مرا دید با اكراه پذیرفت . در حین نوشیدن نوشابه ها نیز نتوانستم صحبتها را به جهت مطلوب سوق دهم زیرا او از ساكنین آن محل در 50 سال قبل سخن می گفت بیش از این درنگ را جایز ندانستم و از او خواستم تا حساب مرا بگوید ناگهان صدایی از پشت سرم گفت: منم میتونم یه بسته آدامس بردارم
به جانب صدا برگشتم ، صدایی كه چون ابر در نظرم لطیف و آسمانی جلوه میكرد از آنچه دیدم كم مانده بود قالب تهی كنم . درست پشت سر من او ایستاده بود ، با لباسی به رنگ آسمانی كه از او چهره ای چون فرشتگان ساخته بود ، آنچنان هیجان زده شده بودم كه بی اختیار فریاد زدم : نیلوفر من . نیلوفر اشاره كرد خونسردی خود را حفظ كنم و خود با خونسردی تمام رو به فروشنده كرد وگفت: آقای ملكی لطفا یه بسته آدامس هم به من بدید . پیرمرد در حالیكه با تعجب بما می نگریست بسته ای آدامس نیز كنار سیگار گذارد و گفت: با هم حساب كنم؟ من چنان هیجان زده شده بودم كه نتوانستم پاسخی بدهم تنها زمانیكه دیدم نیلوفر كیف پولش را باز میكند بخود آمدم و گفتم : نیلوفر خانم خواهش میكنم.
بعد رو به فروشنده كردم و پرسیدم : چقدر باید تقدیم كنم؟ مبلغ را پرداختم ، بی آنكه اجناس خریداری شده را بردارم آماده رفتن شدم ، اما اشاره نیلوفر سبب شد متوجه اشتباهم شوم و برگردم و خریدهایمان را بردارم ، با هم از مغازه خارج شدیم من به او نگریستم و گفتم : بالاخره ستاره سهیل من طلوع كرد؟
او لبخندی دل انگیز زد و گفت: شما اینجا چه می كنید آقای مهرنژاد؟
- دنبال شما می گشتم .
- دنبال من؟
- بله
- خوب بفرمایید.
- همینجا ، وسط خیابون
- پس كجا؟
- اگه اجازه بدید داخل اتومبیل خدمتتون عرض كنم
با سر پاسخ مثبت داد بعد هر دو براه افتادیم او گفت: هرگز فكر نمیكردم یه بار دیگه شما رو ببینم.
- منم نمی خواستم مزاحم بشم
پاسخم را شنید ولی حرف دیگری نزد من چندگام جلوتر رفتم و در ماشین را باز كردم و كنار ایستادم تا سوار شود ، سوار شد در را بستم و با سرعت سوار شدم . او نگاهی پر تمسخر به من نمود و گفت: شما همیشه برای خرید سیگار به این مغازه می آی؟
لحن پر تمسخرش دستپاچگی ام را بیشتر كرد با همان حال گفتم : خیر حقیقت اینه كه دنبال شما می گشتم تمام این چند روز
- با حسن ختام برنامه اوندفعه بازم میخواستید منو ببینید؟
- بله مجبور بودم
- پس تمایلی در كار نبود
پاسخش خونم را بجوش آورد نمی دانی با چه لحن سردی این جمله را ادا كرد میخواستم سرش فریاد بكشم" چطور میتونی این حرفها رو بزنی؟ من بخاطر تو چندین روزه تو این خیابون سرگردونم ، حالا تو اینطوری صحبت می كنی " اما برخود مسلط شدم و گفتم: چیزی بالاتر از تمایل بود.
بی اعتنا خندید خنده اش بنظرم مضحك آمد با همان لحن سرد گفت: نگفتی چرا میخواستی منو ببینی؟
- شما چیزی گم نكردید؟
- چیزی كه شما پیدا كرده باشید ...... تصور نمی كنم
- ولی اشتباه میكنید
- چطور؟
بجای آنكه پاسخش را بدهم گلسرش را از داشبورت خارج كردم روبه رویش گرفت و گفتم :نگاه كنید.
نگاهش را به قاصدك عشق دوخت، اما هیچ تعجبی در نگاهش ندیدم گویا برایش عادی بود. بعد لحظه ای مكث خندید بلند و كشدار، آنقدر خندید كه گونه هایش بسرخی گرایید. متعجب نگاهش كردم . نمیدانستم چه باید بگویم .خنده اش برایم چنان چندش آور و احمقانه بود بود كه احساس سرگیجه كردم . اما بالاخره پایان یافت ، هنوز ته مانده كمرنگی از آن خنده در صورتش بود كه گفت: فقط همین ؟ تمام این روزها بخاطر این پروانه بدنبال من می گشتی ، خیلی مسخره است!
با غیظ پاسخ دادم: حتی اگه این گلسر برای شما بی ارزش باشه ، من خودم رو موظف دیدم اون رو به صاحبش پس بدم ، تحت هر شرایطی
از تحكم صدایم جا خورد و گفت:" تصور كردی سر زیر دستات فریاد میكشی؟ من كارمند شما نیستم آقای رئیس. بی آنكه خود بخواهم لب به پوزش گشودم.اخمهایش را از هم گشود و اینبار همان لبخند دلفریب همیشگی لبانش را زینت داد و آهسته گفت: خوب كیانوش خان لحظه ای مكث كرد. از شنیدن اسمم از زبان او چنان هیجان زده شدم كه چون برق گرفتگان در جای خشك شدم و چشم به او دوختم . خنده اش عمیق تر شد و ادامه داد: چرا اینطوری نگام میكنی؟ من فقط خواستم بگم از من یه مژدگانی بخواهید، ظاهرا رسم بر اینه كه وقتی گمشده كسی رو بیابند طلب مژدگانی می كنند من هم آماده ام بفرمایید.
- من هیچ چیز جز رضایت شما نمیخوام
- نه ، هرچی میخواهید بگید، عجله كنید ممكنه نظرم تغییر كنه و از دادن مژدگانی صرفنظر كنم
لحظه ای درنگ كردم و پرسیدم: هر چی بخوام می پذیرید
- اگر معقول باشه ، حتما
- فكر میكنم معقوله.
- پس معطل چی هستید؟ بگید
- من...... من این پروانه رو میخوام .
لحظه ای به چهره ام خیره شد و گفت: پس چرا اون رو آوردید؟
- چون میخواستم برای برداشتن كسب اجازه كنم...... خوب تقاضام زیاده؟
- نه اتفاقا بر عكس فكر میكردم چیز دیگه ای بخواهید
- مثلا چی؟
- آدرس ، شماره تلفن یا لااقل یه دیدار دیگه
تازه بخاطر آوردم كه تقاضای خیلی ناچیزی كردم و حق با اوست ولی به آن پروانه زیبا خیلی علاقمند شده بودم . اصلا دیدار دوباره او را به آن پروانه مدیون بودم بهر حال سكوتم را كه دید گفت: همانطور كه قول داده بودم می پذیرم این پروانه مال شما.
تشكر كردم و او پرسید: این پروانه به چه درد شما میخوره؟
- هیچی فقط ازش خیلی خوشم اومده ، خیلی زیباست!
- واقعا
- بنظر شما اینطور نیست؟
- شاید حق با شما باشه...... خوب من دیگه باید برم
نمی دانستم چه بگویم كه بماند جمله اش غافلگیر كننده بود آهسته و از روی ناچاری گفتم: به همین زودی؟
- بله ، جایی كار دارم
لحظه ای نگاهش كردم بخود جرات دادم و گفتم : میتونم شما رو برسونم.
قلبم به تپش افتاد و انتظار چون حیوانی وحشی به دلم چنگ میزد می دانستم كه رد میكند و همینطور می دانستم كه عمدا جوابش را با تاخیر می دهد و قصد دارد مرا عذاب دهد. بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: مگه شما كار و زندگی ندارید؟
- كاری مهمتر از رسوندن شما نه.
- خوب پس حركت كنید.
- لحظه ای با تردید نگاهش كردم ، باورم نمیشد كه پاسخ مثبت شنیده باشم ، از درنگم تعجب كرد و گفت: چی شد، پشیمون شدی؟
هیجان زده پاسخ دادم: نه همین الساعه قربان
حركت كردم و گفتم : امر بفرمایید سركار خانم از كدوم طرف باید برم ؟
- فعلا از این خیابون خارج شو. بقیه مسیر رو هم میگم.
- یادتون باشه از طولانی ترین راه آدرس بدید
پاسخی نداد تنها به صندلی تكیه زد و چشمانش را روی هم نهاد. احساس كردم قصد استراحت دارد، برای همین سكوت اختیار كردم . سر خیابان نیش ترمزی زدم و خواستم بپرسم به كدام سو؟ كه او همانطور با چشمان بسته گفت: سمت راست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: از كجا فهمیدید به انتهای خیابون رسیدیم؟
لبخندی زد و پاسخ داد: مثل اینكه تو این محله زندگی میكنم
در دل هوش و ذكاوتش را ستودم و آهسته سوال كردم : خسته هستید؟
چشمانش را گشود و گفت: نه
باز همان نگاه سبز به صورتم پاشیده شد . نگاهی كه تاب تحمل در مقابل جاذبه اش را در خود نمی دیدم برای همین ترجیح دادم نگاهم را از نگاهش بدزدم . سكوت را شكست و پرسید : دفعه اول بود كه به این خیابون می اومدید؟
خندیدم و گفتم: دفعه اول؟ به گمونم بتونم بگم از ابتدا تا انتهای این خیابون چندتا خونه است و در هر كدام چه رنگیه؟
- جدی می گید؟
- باور كنید.
نگاهش به دسته گل جلوی ماشین خیره شد. تازه بیاد آوردم فراموش كردم آنرا به او تقدیم كنم، ولی او فرصت اینكار را بمن نداد و گفت: هدیه ای از جانب دختران محله ماست؟
- نه ............ می دونید این دسته گل خیلی خوش اقباله برعكس بقیه
- چطور؟
- چون این گل بدست صاحبش رسید ولی بقیه در اتاق من خشك شدند.
بعد گل را برداشتم و مقابلش گرفتم و گفتم: برای زیباترین بهار زندگی
خندید و گل را از دستم گرفت، گلبرگی از گل سرخی جدا كرد و ناخنش را در آن فشرد و آنرا پاره كرد گفتم: اگر مطابق میلتون نیست می بخشید ، من نمی دونستم شما به چه نوع گلی علاقمندید
- حالا میخواهید بدونید؟
- بله ، شاید بعد از این برام لازم باشه.
- فكر نمیكنم به كارتون بیاد، ولی بهر حال من گل اركیده رو به گلهای دیگه ترجیح میدم.
گلبرگ پاره شده را از شیشه بیرون انداخت و در همانحال گفت: برو داخل اتوبان . بداخل اتوبان پیچیدم و با همان سرعت كم پیش راندم . خندید و گفت: تندتر از این نمی تونید برید، حتی یه دوچرخه هم میتونه از ماشین مدل بالای شما سبقت بگیره.
تصمیم گرفتم مهارتم را در راندن اتومبیل به رخش بكشم . پایم را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشردم، ماشین از جا كنده شد و با سرعت سرسام آوری بجلو رفت. دو سه مرتبه عمدا ماشین را به اینطرف و آنطرف اتوبان منحرف كردم ، میخواستم او را بترسانم تا از من بخواهد آهسته برانم ولی او كف دستهایش را محكم به هم كوفت و هیجان زده فریاد كشید: آفرین ، تندتر . از جسارت او تعجب كردم ، بنظرم پدیده ای عجیب آمد تا بحال دختری چون او را ندیده ام . سرعتم را چنان افزایش دادم كه برای خودم هم وحشتناك بود. ولی او هیچ وحشتی نداشت . چند لحظه بعد هیجانش فروكش كرد ، خونسرد به صندلی تكیه داد و گفت: خوب كافیه ، مهارتت رو نشون دادی حالا هر طور میخوای برو.
از سرعتم كاستم در حالیكه از رفتارش متحیر مانده بودم . اینبار من سكوت را شكستم و گفتم: خیلی حرفها هست كه باید براتون بازگو كنم .
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: بازم هوس دعوا و مشاجره كردی؟
- نه ، چرا دعوا؟
- مثل اوندفعه كه از حرفهای من ناراحت شدی.
- ناراحت نشدم ، اگه اینطور بود الان اینجا نبودم ، ولی قبول بفرمایید شما كم لطفی فرمودید .
تكرار كرد: كم لطفی . احساس كردم بازهم آن ماسك مسخره را بر چهره زد ، از صمیمیت چند لحظه پیش در او نشانی نبود، این مرتبه خیلی جدی پرسید: حرف حسابتون چیه؟ از من چی میخواید؟
- میخواستم بیشتر با هم آشنا بشیم ،البته اگه اشكالی نداشته باشه.
- پس شجره نامه منو میخواید بدونید .میتونید برای بازشناسی من از دایره هویت شناسی پلیس بین الملل كمك بگیرید.
نمی دانم چرا سعی میكرد از جملات نیشدار و پرطعنه استفاده كند، ولی به هر حال بعد از آن خوی پرخاشگر، ملاطفت این دیدار نعمتی بود كه من باید آن را حفظ می نمودم . بنابراین نباید از كنایه هایش دلگیر می شدم . ولی در عین حال نمی دانستم چه باید بگویم و سكوت را ترجیح دادم . سكوتم را كه دید لبخند زد و گفت : اخمهاتون رو باز كنید . اون چه كه می خواید براتون می گم .
هر چه كه مایل به شنیدنش هستید بپرسید، شروع كنم؟
- البته ، ولی قبلا از اینكه خواسته منو برآورده می كنید ازتون متشكرم .
- تشكر لازم نیست ، اگر تمایلی دارید گوش كنید . اسمم نیلوفره ، 22 ساله هستم و در آپارتمانی در همین خیابون زندگی میكنم.
- تنها؟
- بله می دونید زمانی انسان بر سر دو راهی انتخاب قرار می گیره و نمیتونه هیچ كدوم از دو راه رو انتخاب كنه ، بهتره هر دو رو كنار بذاره به راه سوم فكر كنه
- شما در یك چنین وضعیتی قرار گرفتید؟
- بله، البته دو سال قبل و من انتخابم رو انجام دادم ، می دونید پدرم مردمتعصبی بود. پایبند به یكسری اعتقادات كذایی، بر عكس اون مادرم به هیچ كس و هیچ چیز پایبند نبود و این مساله همیشه باعث درگیری بین اونها بود . پدر در آرزوی خانواده ای هسته ای بود . میخواست شب وقتی از سركار میاد. همه ما سر میز غذا حاضر باشیم ولی حتی یك شب هم چنین نشد چون من، برادرم نیما و مادرم هركدوم گرفتار كارهای خودمون بودیم ، تو خونه ما در همه وقت و همیشه یك نفر غایب بود. افراد خانواده كمتر باهم برخورد داشتند و این خلاف خواست پدر بود كه دوست داشت قدرت مطلقه خونه باشه از زمانی كه بیاد دارم اون دو تا همیشه در حال مشاجره بودند، مادر میخواست از هر قیدی آزاد باشه و پدر میخواست همسری وفادار و فرزندانی سر به راه داشته باشه. مسخره نیست عصرفضا و چنین افكار مضحكی؟
میخواستم حرفش را رد كنم، اما ترسیدم از من برنجد ، بنابراین اجازه دادم حرفش را ادامه دهد و او چنین گفت: ومن مانده بودم و این دو راهی، زمانی پدر حق رو بخود می داد و منو بسوی خود میخواند و روزی مادر به رفتن همراهش تشویقم میكرد و من واقعا سرگردون بودم، شما بودی چه میكردی؟ بنظر من هر دو احمق بودند ، از هیچ كدومشون دلخوشی نداشتم ، موجودات كسل كننده! نیما ترجیح داد با مادر بره و رفت، قبل از اون هم كمتر ایران بود . چند ماهی می اومد و دوباره نزد اقوام مادر در خارج از كشور میرفت. اونها رفتند و من و پدر موندیم . از اون پرسیدم : تصمیمش چیست؟ اون میخواست پیش مادرش بره و من می بایست سالها عصا كش اون پیرزن خرفت و غرغرو میشدم . باید می نشستم و چرندیاتش رو راجع به پدر و مادرم می شنیدم ، بنابراین تصمیم گرفتم با پدر همراه نشم میخواستم آزاد باشم. آزاد و بدون تعهد. نمیخواستم برای خودم پایبندی ایجاد كنم گفتم منم میرم پیش مادر...... ولی نرفتم . همین جا آپارتمانی اجاره كردم...... حالا من در تنهایی روزگار می گذرونم، پدرم منزوی و گوشه گیر شده، از شما چه پنهون گمونم قاطی كرده ومادرم وبرادرم تو ینگه دنیا خوش می گذرونند.این آخرین جمله اش بود بعد از آن سكوت كرد و بمن خیره شد، نگاهی طولانی و نافذ . آنگاه فرمان داد بایستم . به آنچه گفت عمل كردم و فورا كناری پارك كردم . ناگهان فریاد زد: به من نگاه كن!
نگاهش كردم متعجب و با تردید . او ادامه داد: شنیدی؟ حالا فهمیدی من كی ام؟ یه دختر بیچاره از یه خانواده نابسامان و مسخره . حالا باز هم اصرار داری منو ببینی. دلت میخواد آدرس منزلم رو بدونی و هرجا میخوام برسونیم؟
بدون آنكه لحظه ای بیندیشم پاسخ دادم: بله. البته الان هم پشیمان نیستم . من واقعا او را دوست دارم چرا باید بخاطر خانواده اش طردش كنم . تازه اكنون در مقابلش خود را مسئول می دانم . او طعم خوشبختی را در زندگی نچشیده، اما من او را خوشبخت خواهم كرد . نمی دانی چقدر تعجب كرد وقتی دید اینطور راسخ پاسخ مثبت می دهم . فریاد كشید: دیوونه شدی، می دونی چی میگی؟ چرای می خوای موقعیت خودت رو با این عشق بی فرجام خراب كنی. این مسخره بازیها رو كنار بذار و به خودت بیا ، عشق رو برای كتابهای قصه بذار و به واقعیات زندگی فكر كن.
در پاسخش گفتم: حالا شما گوش كنید سركار خانم. من از روزی كه چشم باز كردم ، یه ماشین حساب تو دستم بود و حسابهای شركت پدرم رو چك میكردم. باید بشركت و كارهاش رسیدگی میكردم. پدر خیلی زود خودش را بازنشسته كرد . چون كار طاقت فرسای شركت بزرگ ما خیلی زود آدم رو از پا می اندازه و بعد من موندم و كلی كار . از صبح تا غروب آفتاب پاسخ تلفن، تلگراف ونامه می دادم ، هنوز تازه جوانی بیشتر نبودم ، كه باید با مشاورین مالی و حقوقی و بازرگانی هر روز به یه شهر می رفتم . انقدر در كارم غرق بودم كه بندرت یاد زندگی شخصی ام می افتادم . اصلا نفهمیدم سالها چطور طی شد؟ من بودم و كار بود و شركت. ولی حالا نه، حالا میخوام بقول شما به واقعیات زندگی فكر كنم ، میخوام بخودم بیام و برای خودم زندگی كنم نه برای تراز نامه شركتم.
كاش می توانستم توصیف كنم چقدر زیبا خندید، چقدر دلنشین نگاهم كرد، لحظاتی در همانحال سپری شد بعد شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت: امیدوارم پشیمون نشی و حرفای امروزت رو فردا فراموش نكنی .
من به او قول دادم كه هرگز آنچه را گفتم فراموش نكنم و حالا با خود نیز پیمان می بندم كه هرگز و تحت هیچ شرایطی دست از او نكشم.
یكشنبه 10 آبان
كار دشواری بود ، ولی بالاخره پایان یافت . امروز رویای من به حقیقت پیوست . من و نیلوفر صبح به یك دفتر ثبت رفتیم و با هم نامزد شدیم . تعجب نكن الان توضیح می دهم . او اولین شرطش برای پذیرفتن تقاضای ازدواج من آن بود كه بی حضور و اطلاع هیچ كس ما باهم نامزد شویم . حتی نزدیكترین كسانمان نیز نباید به این راز پی می بردند و بجای صیغه عقد بخواست او تنها صیغه محرمیت برای دوران نامزدی بین ما جاری شد . ثبتی صورت نگرفت و چیزی در شناسنامه ها یمان درج نگردید، ولی لااقل این حسن را دارد كه من از این پس میتوانم بی هیچ مشكلی به دیدار او بروم . او همسر من است ولی مشكلترین قسمت قضیه پنهان كردن اینكار از خانواده است . فكر میكنم آنها حق دارند این مهمترین مساله زندگی پسرشان را بدانند . ولی او نمیخواهد من هم قول داده ام بخواست او عمل كنم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید