رمان حریم عشق - قسمت بیست و پنجم
- خانم معتمد شما چكار می كنید؟ نیكا دست و پایش را گم كرد و پاسخ داد: شب بخیر خانم رئوف.
- شب بخیر عزیزم ، شما باید استراحت كنید . می دونید ساعت چنده؟
- مطمئنا نیمه شبه كه شما برای تزریق آمپول من اومدید.
- درسته شما بیمارید، دوران نقاهت رو می گذرونید ، نباید تا این وقت شب بیدار بمونید . كتاب می خوندید؟ - بله........ تقریبا در واقع داستان میخوندم
- باید داستان جالبی باشه كه شما رو تا این حد علاقمند كرده
نیكا پاسخی نداد، پرستار هوای سرنگ را گرفت و گفت: آماده اید؟
- بله
در حال تزریق آمپول بار دیگر پرسید: نگفتید از كدوم نویسنده است؟
- از یه نویسنده گمنام
- یعنی من اون رو نمی شناسم؟
- چرا اتفاقا حتی او رو دیدید
- یه نویسنده كه من دیدمش؟
- ولی اون نویسنده نیست
- از آشنایان شماست؟
- بله
- پس دفتر خاطرات میخوندید
- آفرین كاملا درسته
- حالا اجازه می دید نام صاحب دفتر رو هم حدس بزنم؟
- فكر می كنید بتونید؟
- شاید.
- خوب بفرمایید.
پرستار لبخند زیبایی زد و گفت: همون جوان قد بلند و لاغر اندام
- ایرج رو می گید؟
- نه، نامزد شما به زیبایی اون نیست
- پس كی؟
- همون مردی رو میگم كه وقتی شما بیهوش بودید هر روز به اینجا می اومد حتی گاهی نیمه شبها
نیكا با تعجب به پرستار نگاه كرد و گفت: من نمی دونستم
- واقعا ؟ من خودم یه نیمه شب بارونی ایشون رو دیدم كه سراسیمه به بیمارستان اومد . درحالیكه سرتاپا خیس بود تمام تنش می لرزید .ازش خواستم حداقل خودش رو خشك كنه ، ولی اون فقط می گفت میخواد شما رو ببینه ....... خواب بدی دیده و نگرانه . بعد رفتیم به اتاق مراقبتهای ویژه ، مدتی در اتاق بالای سرتون نشست ، بعد رفت .گمونم شبها توی ماشین جلوی بیمارستان می خوابید
تعجب نیكا دوچندان شد و گفت: خانم رئوف مطمئنید كه اون كیانوش بود؟
- كیانوش؟
- بله كیانوش مهرنژاد
- درسته فكر میكنم اسمشون همین بود،چون شنیده ام كه باآقای مهرنژادعضو هیئت مدیره نسبتی داره
- برادر زاده ایشونه
- بله،نمیشه بسادگی اینمرد رو فراموش كرد.اززیبایی چشمگیری برخورداره........ راستی مجرده؟
- بله
- شكسته بنظر میرسه ، موهاش جوگندمی شده.............. فكر نمیكنم سنش زیاد باشه.
- نه سنش زیاد نیست، اما كمی عصبیه ، شاید برای همینه كه شكسته شده
- می دونیدخانم معتمد، مدتیكه اینجا بود،دائما همه راجع بهش صحبت میكردندمرد ایده آلی بنظرمیاد؟
- همینطوره
پرستار دفترچه رااز دست نیكا گرفت و داخل كشو گذاشت و گفت: حالا بخوابید.............. راستی چرا آقای مهرنژاد این روزها كمتر به اینجا می آد؟
- كیانوش خیلی گرفتاره، چون یه شركت بزرگ رو اداره میكنه
پرستار پتو را بر روی نیكا كشید وگفت: آفرین!...... خوب ادامه اش برای صبح ، باشه؟
- هرچی شما بفرمایید ...... شب بخیر
پرستار خارج شد نیكا باز تنها شد دلش میخواست به خواندن ادامه دهدولی ظاهرا امكان پذیر نبود. برای همین هم چشمانش را برهم فشرد و سعی كرد چهره نیلوفر را تجسم كند.
صبح زمانیكه نیكا از خواب برخاست ، از دیدن عقربه های ساعت تعجب كرد ، باورش نمی شد تا این ساعت خوابیده باشد. شاید علتش بیخوابی دیشب بود . شب گذشته حتی بعد از آنكه دفتر را بسته بود فكر كیانوش و داستان زندگیش راحتش نگذاشته بود و خواب را از چشمانش ربوده بود .چشمانش را مالید، احساس ضعف میكرد نگاهی به سرم رو به اتمامش انداخت، دستش را بلند كرد و زنگ را بصدا در آورد .چند لحظه بعد پرستاری داخل شد و سرم را تعویض نمود . بعد مستخدم برایش صبحانه آورد. چند لقمه ای خورد و سینی را پس زد و دفتر را از داخل كشو در آورد و روی میز گذاشت .لحظه ای به آن خیره شد نمی دانست الان كیانوش در چه حالی است، حتما امروز را در سوئیس خواهد گذراند و فردا در سنگاپور، چه كار جالبی! هر لحظه یكجا. با این حساب تمام كشورهای جهان را در مدت كوتاهی خواهد گشت . ولی ظاهرا او راضی بنظر نمی رسید ، شاید هم حق داشته باشد . این رفت و آمدها هركسی را خسته میكند. فعالیت او بیش از توانش است و این مساله او را از پای می اندازد. باید به او بگوید تا این حد بخود فشار نیاورد و خود را خسته نكند ، ولی شاید این حرف درست نباشد. او نباید در كارهای كیانوش دخالت كند . ممكن است خود او هم نخواهد غریبه ای در كارش دخالت نماید. فكر اینكه او اكنون فرسنگها با كیانوش فاصله داشت سبب گردید برایش احساس دلتنگی نماید. خودش هم احساسش را نسبت به این جوان نمی دانست ، ولی همین قدر می دانست كه برای او نگران است ، درحالیكه موردی برای نگرانی نمی دید. دفتر را برداشت و كمی عقب كشید و در حالیكه جرعه جرعه چایش را می نوشید قسمتهای خوانده شده را از نظر گذراند درست وقتی چشمش به اولین سطر ناخوانده افتاد، صدایی او را بخود آورد:.............. سلام سركارخانم!
سرش رابلند كرد . در آستانه در ایرج ایستاده بود و به او می نگریست از دیدن او اصلا خوشحال نشد . زیرا با این حساب فرصت خواندن دفتر را از دست می داد . با اینحال لبخندی زد و گفت: سلام بفرمایید.
سعی كرد دفتر را زیر پتویش پنهان كند ، اما ایرج آنرا دید وگفت: چیزی می خوندی؟
- بله یه داستان
- جلدش به كتاب شبیه نبود
- تو یه دفتره
- داستان دست نویس میخوندی؟
- نه
- پس چی؟
- داستان واقعی بود، خاطرات می خوندم.
- دفتر خاطرات؟ چكار مسخره ایه دفتر خاطرات نوشتن، ولی از اون مسخره تر دفترخاطرات دیگرونه....... حالا دفتر مال كیه؟
نیكا لحظه ای مكث كرد. نمیخواست از كیانوش صحبت كند .بنابراین گفت: دفتر یكی از پرستارهاست تازه باهاش آشنا شدم.
- كه اینطور ...... خوب حالت چطوره؟
از اینكه ایرج بیش از این در مورد دفتر كنجكاوی نكرد خوشحال شد و بگرمی پاسخش را داد ایرج باز گفت: برای گرفتن مژده اومدم ، خبر خوشی دارم
- خبر خوش؟ خوب بگو ببینم
- اول مژدگانی
- بگو مژدگانی سر جاش باقیه
- فراموش نمی كنی؟
- نه مطمئن باش، حالا بگو دیگه جون بسرم كردی
- چشم می گم، شادی خانم برای دیدن شما به ایران میاد.
نیكا با شادی فریاد كشید: چه عالی! كی می آد؟
- بزودی ، شاید تا آخر همین هفته.
- خیلی خوبه ، واقعا كه خبر خوبی بود.
ایرج به نقطه ای خیره شد ، ناگهان لبخند بر لبانش خشكید . نیكا با تعجب امتداد نگاه او را دنبال كرد و به سبد گل كیانوش رسید . قبل از آنكه فرصت فكر كردن بیابد ایرج گفت: دیروز وقتی ما می رفتیم این سبد گل اینجا نبو، بود؟
- نه
- بعد از اینكه ما رفتیم كسی به دیدن تو اومد؟
- بله
- اگه اشكالی نداره میخوام بدونم این سبد گل قشنگ رو كی آورده؟
- نه هیچ اشكالی در كار نیست ، دیروز بعد از اینكه شما رفتید.........
- كیانوش مهرنژاد به اینجا اومد همینطوره؟
- بله
- چرا ایشون بعد از ساعت ملاقات به اینجا میان؟
- بر حسب اتفاق اینطور شده بود.
- چطور؟
- نمی دونست ساعت ملاقات تموم شده
- واقعا؟ تاحالا بیمارستان نرفته، بار اولش بود؟
- بس كن ایرج، این چه حرفیه؟
- من حق دارم بدونم این مرد برای چی به دیدن تو می آد؟ چرا با خانواده اش نیومد؟ پس معلوم میشه كه عمدا زمانی رو انتخاب میكنه كه مزاحمی این جا نباشه . اون میخواد با تو تنها باشه و من از او هیچ خوشم نمی یاد.
- خوشت نیاد. چه اهمیتی داره؟ من به كیانوش گفتم هر وقت كه بخواد میتونه اینجا بیاد
- خوبه ، چشمم روشن
- بیست و چند روزه من اینجام، ولی او حتی یه بار هم به دیدن من نیومده.
- چطور مطمئن باشم؟
- تو باید مطمئن باشی چون من میگم.
ایرج لحظه ای سكوت كرد، و به چهره عصبی و بر افروخته نیكا نگریست آنگاه سری تكان داد و گفت: فقط فراموش نكن كه من تلافی میكنم و فقط در یك صورت تو رو می بخشم و اون اینكه قول بدی دیگه اونو نبینی.
- من گناهی مرتكب نشدم ، كه لازم باشه تو منو ببخشی . هركاری دلت میخواد بكن
- تو بخاطراون پسره با من بحث و جدل میكنی، چه حكمتی تو این كاره؟
- من بخاطر حرفای بیخودت بحث میكنم نه بخاطر كیانوش
ایرج جلو آمد دستش را زیر چانه نیكا برد و سرش را بالا آورد و در چشمانش خیره شد و گفت : به من دروغ گفتی ، اون دفتر متعلق به كیانوش بود، اینطور نیست؟
نیكا سكوت كرد و پاسخی نداد. ایرج با خشم دستش را عقب كشید و با سرعت دفتر را از كنار تخت نیكا برداشت و با تمسخر گفت: دفتر خاطرات
نیكا فریاد كشید : تو حق نداری اونو باز كنی.
ایرج با خونسردی گفت: مطمئن باش بازش نمیكنم
بعد جلوی پنجره ایستاد، آنرا گشود . نیكا آشفته پرسید: تو میخوای چكار كنی؟
- هیچی ، چیز مهمی نیست فقط این دفتر رو بحیاط پرت میكنم.
نیكا فریاد كشید: نه
ایرج دفتر را بلند كرد و گفت:چرا؟
نیكا اینبار با لحن ملتمسانه ای گفت: نه ایرج خواهش میكنم ، این دفتر پیش من امانته
- خوب باشه با علاقه ای كه اون نسبت به تو داره گمون نكنم مشكلی پیش بیاد.
- علاقه؟ كدوم علاقه؟ اون نه به من نه به هیچ دختر دیگه ای دلبستگی نداره
- باور نمیكنم، اگه اینطوره ، این كارهای مسخره كه بخاطر تو انجام می ده چه معنایی داره؟
- كدوم كارها ؟ این كه بعد از چند وقت یه مرتبه به دیدن من اومده، كار زیادیه؟ ایرج این كار رو نكن ، خواهش میكنم
- پس قول بده
- چه قولی؟
- بگو كه دیگه اونو نخواهی دید
- آخه چرا؟
- تنها به این علت كه من ازش خوشم نمیاد فقط همین
- ولی این درست نیست
ایرج خود را آماده پرتاب نشان داد وگفت: پس......
نیكا مضطربانه میان كلامش پرید و گفت: قبول میكنم . ایرج با صدای بلند خندید و گفت: پس ارزش دفترش بیشتر از خودشه
بعد پنجره را بست و كنار تخت نشست ، نیكا دفتر را از دستش قاپ زد و آنرا به سینه فشرد. بغض راه نفسش را بسته بود . بزحمت خود را كنترل كرد و بی آنكه به ایرج نگاه كند ، بغض آلود گفت: برو بیرون، میخوام استراحت كنم. بعد روی تختش دراز كشید و ملحفه را روی سرش كشید. قطرات اشك آرام آرام از زیر مژگانش سرك می كشید و بر روی گونه هایش سر میخورد ، روی تخت می چكید و در آن فرو میرفت.
ایرج ملحفه را كنار زد بصورت گریان نیكا نگریست و آرام پرسید: تو داری گریه می كنی؟ ..... ناراحت شدی؟ من شوخی میكردم.........
نیكا دلش میخواست سرش فریاد بكشد ، ولی توانش را نداشت فقط دوباره سرش را زیر ملحفه برد و با گریه گفت: برو...... برو
ایرج از جای برخاست و بی آنكه حرف دیگری بزند اتاق را ترك كرد، با رفتن او نیكا گویی آزاد شده بود، با صدای بلند شروع به گریستن كرد ، در همین حین پرستار وارد اتاق شد، با شنیدن صدای گریه نیكا بطرف تخت رفت ملحفه را از روی او كنار زد و گفت: خانم معتمد گریه می كنید؟
نیكا بخود آمد ، اشكهایش را پاك كرد و گفت: نه چیز مهمی نیست.
- برای چی گریه میكردید؟
- دلم برای خونه مون تنگ شده
پرستار لبخند شیرینی زد و گفت: خانم معتمد بچه شدید؟
- نه خسته شدم، می دونید من چند وقته اینجا اسیرم؟
- بله می دونم ، ولی شما هم می دنید ما اینجا بیمارهایی داریم كه نزدیك یكساله بستری هستند.
- یكسال؟ خدای من! اگر من بودم می مردم....... خانم رئوف من كی مرخص هستم؟
- هر وقت وزنه های پاتون رو باز كنیم
- پس همین امروز بازشون كنید
- میخواهید بخاطر این عجله یه عمر شل بزنید؟
- نه
- پس تحمل داشته باشید......
صدای زنگ تلفن فرصت ادامه كلام را از پرستار گرفت. با اشاره نیكا او گوشی را برداشت نیكا اطمینان داشت مادرش پشت خط است، بنابراین به حرفهای پرستار گوش نمیكرد ، نیكا زمزمه كرد : پس شادی است . سپس گوشی را گرفت و گفت: الو
|