نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و ششم
- سلام عرض شد سركار خانم معتمد - آه...... آقای مهرنژاد شما هستید؟
- بله مزاحم همیشگی
- اختیار دارید، چطور شد یادی از ما كردید؟
- اشكالی داره؟


- برعكس خیلی خوب كردید ، چون من حسابی دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود پرستار در حال خروج گفت: بگو گریه كردی
و نیكا خندید . كیانوش متوجه شد و پرسید: چی گفتید؟
- هیچی پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گریه میكردی.
- گریه؟ راست میگه؟
- نه بابا ، مهم نیست
- نمی خواهید بگید چی شده؟
- گفتم كه مهم نیست
- هر طور میل شماست
- خوب خوش می گذره
- جای شما خالی
- دوستان بجای ما، كجا هستید؟
- تا عصر سوئیس ، ولی عصر میرم سنگاپور ....... می دونید خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگی علاقمندید؟ وقتی رفتم خرید یادم اومد، گفتم برگردم بپرسم
- من كه قبلا گفته بودم با سلیقه خودتون خرید كنید
- حتی در مورد رنگ؟
- بله.
- بازم هر طور شما مایلید، ولی من چندان خوش سلیقه نیستم
- من قبول دارم.
- متشكرم، حالا از خودتون بگید حالتون چطوره؟
- خوبم
- بازم پاتون درد میكنه
- متاسفانه بله . می دونید من امروز تا نزدیك 10 صبح خواب بودم
- واقعا؟
- بله چون دیشب تا دیروقت بیدار بودم
- پاتون ناراحتتون میكرد
- نه ، مشغول مطالعه بودم
- بسیار خوب ، حالا چه كتابی میخوندید؟
- كتاب زندگی یه پسر خوب رو.
- خدای من! یعنی تا دیر وقت دفتر منو می خوندید؟
- بله ، مگه اشكالی داره؟
- نه ، ولی شما نباید این كارو بكنید . در حال حاضر باید فقط استراحت كنیدو
- درسته، ولی آنقدر كنجكاو بودم كه نمی تونستم بیش از این صبر كنم.
- تا كجا رسیدید؟
- تا سال نو
- پس خیلی خوندید
- تقریبا ، شما خیلی خوب مینویسید.
- فكر نمیكردم اینطور باشه، می دونید من زیاد مطالعه ندارم ، بنابراین خوب نمی تونم بنویسم
- نه، خیلی خوب نوشتید
- متشكرم
- الان تو هتل هستید؟
- بله خانم
- در جلسه شركت كردید؟
- بله
- موفقیت آمیز بود؟
- بد نبود ...... در واقع خوب بود.
- خوشحالم ، كی از سنگاپور می آیید؟
- پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح میرسم
نیكا بیاد تولد كتایون افتاد ، اندیشید: پس برای تولد در تهران است و حتما به جشن میرود
- 0000 الو خانم معتمد قطع كردید؟
- نه گوش میكنم بفرمایید
- بهتره من بیشتر از این مزاحمتون نشم .
- نه صحبت كنید، مزاحم نیستید.
- پس شما بگید، من گوش میكنم
- شما خسته اید آقای مهرنژاد؟
- تا چند دقیقه پیش بودم، ولی الان نیستم . مكالمه با یه هموطن خستگی رو از تن به در میكنه
- متشكرم ، شما لطف دارید ، راستی یه خبر مهم ، شادی هم به ایران می آد.
- جدی می گید؟
- البته
- چه وقت؟
- شاید با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده
- شما رو كی از بیمارستان مرخص می كنند؟
- نمی دونم
- شاید تا آخر هفته مرخص بشید
- گمون نكنم
- چطور؟
- بخاطر پام
- گفتید هنوز درد می كنه؟
- بله وگاهی خیلی شدید
- كمی درد وقتی پلاتین رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون می مونه
- شما فكر می كنید من بتونم یكبار دیگه پام رو روی زمین بذارم؟
- البته ، ولی مدتی زمان می بره
- دلم برای قدم زدن تنگ شده
- اونم زیر بارون
- خیلی قشنگه، موافقید؟
- بله حق با شماست ولی حالا اواخر پاییزه و هوا سرده ، راهپیمایی بارونی رو به بهار موكول كنید
- ولی من گفتم زیر بارون
- خوب بجای بارون پاییز ، بارون بهاری چطوره؟
- موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو باید بابت صورتحساب تلفن بپردازید.
كیانوش با صدای بلند خندید و گفت: می ارزه
نیكا با تعجب پرسید: چی گفتید؟
- هیچی گفتم مانعی نداره
- راستی دلتون میخواد شادی رو ببینید؟
- البته
- به پدرم پیشنها میكنم به افتخار شادی و سلامتی من یه مهمانی مفصل بده
- امیدوارم بشما خوش بگذره
- به همه ما
- یعنی منم جز مدعوین هستم؟
- البته
- ولی.......
- ولی نداره، این دیگه جشن نامزدی نیست كه با بهانه بتونید رد كنید چطور می تونید ، به جشن تولد برید، ولی نمی تونید به مهمانی ما بیاید؟
لحن كلام نیكا چنان تهاجمی بود كه كیانوش با صدای بلند خندید . خودش هم تعجب كرده بود كه اینطور كیانوش بیچاره را قبل از جنایت قصاص می كند . كیانوش بعد از مكث كوتاهی گفت: شما سلامتی خودتون رو بدست بیاورید، اصلا من مهمانی می دم.
نیكا پاسخ داد: خیلی ممنون ما فقط بیاید كافیه
- حتما ، خوب خانم معتمد دیگه مزاحمت كافیه.
- نیكا دلش میخواست برای كیانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراین گفت: دیگه ا این حرفا نزنید. لطف كردید، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنید.
- حتما با من امر ینیست؟
- خیر، فقط مراقب خودتون باشید
- شما هم دختر خوبی باشید و به دستورات پزشكان خوب عمل كنید
- اینبار من باید بگم حتما
- خوب، خدانگهدار
- موفق باشید و خدانگهدار.
دیگر صدایی نیامد و نیكا گوشی را سرجایش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ایرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر دیگر، برای همین باز هم به دفتر كیانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خیره شد و زیر لب گفت: نیلوفر چطور تونستی مردی چون او را آزار دهی؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :
سه شنبه 13 فروردین:
امروز شاید اكثریت مردم ایران در گردشگاهها به تفریح مشغول بودند ، ولی من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نیلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردین باز گردد . آخرین مهلت بازگشت او دهم بود ، ولی اكنون سه روز گذشته و او هنوز نیامده ، دو روز قبل شهریار بازگشت و گفت نیلوفر را دیده و این در حالی بود كه من حتی نمی دانستم مقصدشان یكی است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق یكدیگر را ملاقات كرده اند از او پرسیدم : نیلوفر كی می آید؟ او گفت دقیقا معلوم نیست، ولی بزودی می اید بعد یاد آوری كرد كه تولد نیلوفر نزدیك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برایش یك اتومبیل خواهم خرید. هدیه ای كه می دانم مورد پسندش قرار میگیرد.
یكشنبه 18 فروردین
دیروز نیلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفنی اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتی نگاهم بر او افتاد بسختی توانستم خود را كنترل نمایم . دسته گل اركیده ای را كه برایش برده بودم به دستش داد ، ولی او آنرا با خنده بر سرم كوبید و گفت: بجای این گلها یك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دیر كردی؟ او خندید و گفت: حرف حساب.
گفتم : یعنی این حرف بی حساب بود؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود، نیلوفر هیچ می دونی من بدون تو می میرم.
تا بحال به این زیبایی نخندیده بود ، ولی نگاهش برق عجیبی داشت ، برقی كه در آن چهره شیطان مجسم می شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلی صحبت كردیم ، میخواستم از او بخواهم كمی با هم گردش كنیم ، ولی احساس كردم خیلی خسته بنظر می رسد ، برای همین هم از بازگو كردن تقاضایم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به دیدنش رفتم و نهار را با هم صرف كردیم . بعد از نهار او برای دیدن یكی از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتی پیش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم برای نیلوفر تنگ شده ، گویا سالی است او را ندیده ام ، گمانم تنها یك راه برایم وجود داشته باشد . آن هم این كه نیلوفر برای همیشه در كنارم بماند .
دوشنبه 26 فروردین
یك هفته است كه با او بحث میكنم. از او میخواهم جواب قاطعی به من بدهد.میخواهم بدانم بالاخره راضی به ازداج با من هست یا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهای تمسخر آمیز زبان به سخن گشوئ و جملاتی را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشید ، و كاخ آرزوهایم را ویران كرد . او گفت: گوش كن كیانوش ، عزیزم ما الان هم خوشبخت هستیم چرا باید با به وجود آوردن یه تعهد دست وپای خودمون رو ببندیم ازدواج چندان هم كار عاقلانه ای نیست ، باعث میشه انسان اسیر یك سری اعتقادات و مسئولیتهای مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كیانوش ، بیا از زندگی لذت ببریم.
به او پاسخ داد: ولی این درست نیست ما باید زندگی مستقلی رو تشكیل بدیم ، صاحب فرزند بشیم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فریاد كشید : بچه؟
دیگه چی، تو چه توقعاتی از آدم داری؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنین اشتباهی رو مرتكب نمیشم ، بچه به چه دردی میخوره ، من و تو برای والدینمون چكار كردیم كه بچه هامون بخوان برای ما بكنن؟
- من هیچ توقعی از فرزندانم ندارم.
- خوب میپذیرم ، ولی من بخاطر خود اونام تن به این كار نمیدم. چرا اون بیچاره ها رو به این زندگی پرآشوب هدایت كنم؟ مگه تو زندگی چیزی بجز بدبختی هم عایدشون می شه؟ اگه دختر باشه یه جور اسیر زندگیه، و اگه پسر باشه یه جور دیگه . من هرگز این خواسته ات رو برآورده نمیكنم . باید ازش بگذری . اطمینان داشته باش كه قبول نمی كنم .
نگاهش كردم . لحظه ای مكث كردم و پرسیدم : پس تكلیف ما چی میشه؟ تا كی باید اینطور بلا تكلیف زندگی رو سر كنیم؟ ما باید سر وسامون بگیریم ؟ من نمیتونم اینطور ادامه بدم
قبل از آنكه پاسخی بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخیر كردند و من اطمینان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشید و چنین نیز شد ، چون او بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت ، لبخندی مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسی تو رو مجبور نمیكنه
چنان عصبانی شده بودم كه حتی نمیتوانستم كلامی در پاسخش بیابم بنابراین بی آنكه پاسخی بدهم راهم را كشیدم و آمدم ، حتی با او خداحافظی هم نكردم میدانستم او تنوع طلب است و از همه چیز خیلی زود خسته میشود ولی فكر نمیكردم در مورد من هم چنین باشد . و به این صراحت بگوید میتوانم او را برای همیشه ترك كنم ، این حرفش برایم غیر قابل تحمل بود . او با این افكار پوسیده شبه غربی همه چیز را از دریچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقاید مسخره اش می بیند . دیگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بیاید ، هرچند كار بسیار دشواری است، ولی هرطور كه شده تحمل میكنم ، ولی اگر او هرگز نیاید چه؟ آنوقت چه كنم؟
پنج شنبه 29 فروردین
امروز به دیدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقی نكرده بود . به مادربزگش گفتم میتوانم دخترش را قانع كنم تا به دیدار پدر بیاید، ولی پیرزن لبخند پرمعنایی زد وگفت: اون هرگز نمیاد، همونطور كه مادرش نیومد . برای نیلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بیخود خودتون رو بزحمت نیندازید. حرف پیرزن كاملا درست بود، زیرا من بارها از او خواسته بودم به عیادت پدرش برود، ولی او هرگز نپذیرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بی خبرم . ساعتی پیش شهریار به اینجا آمد و گفت كه ماجرا نیلوفر را شنیده ، خیلی تعجب كردم وقتیكه دیدم او حق را به نیلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نیلوفر خرده گرفت، حتی گفت: رفیق نیمه راه، دختره رو تنها توی پارك رها كردی و به خونه اومدی واقعا كه از تو بعیده ، گفتم: تو هم اگه جای من بودی همین كار رو میكردی، تو كه نمی دونی اون به من چی گفت ، باید خدا رو شكر كنی كه فقط رهاش كردم اگه یه ذره غرت داشتم نمیذاشتم این حرفها رو بزنه و یه سیلی محكم تو گوشش میزدم . خندید و گفت: خدا رو شكر كه غیرت نداری . بعد با لحنی آرام ادامه داد: گوش كن كیانوش تو فكر نمیكنی زیادی در هر مورد تعصب بخرج می دی ؟ كیا الان عصر فضا و تكنولوژیه . كمی بازتر فكر كن.
عصبانی شدم و بر سرش فریاد كشیدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! یقینا روشنفكری از دیدگاه تو اینه كه من به زندگی حیووتی تن بدم .كسیكه مسئولیت نمی پذیره حتی مسئولیت مادر یا پدر شدن رو حیوونه نه انسان ، هر چند بیچاره حیوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئولیت می كنند . شهریار تو دیگه چرا؟ من فكر میكردم ما همدیگر رو خوب می فهمیم ولی ظاهرا عقاید پوچ نیلوفر به تو هم سرایت كرده ، وسط حرف پرید و گفت: خوب اگه اینطور فكر میكنی نیلوفر رو رها كن . اون دختری نیست كه تو می خوای . تو این شهر هزارها نیلوفره كه شاید یكی از اونها با تو همفكر و هم عقیده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقی بمونه مسلما همین كارو هم میكنم. من عشق رو فدای انسانیت میكنم نه انسانیت رو فدای عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابی كه اون بهش عشق میورزه نمیكنم
- تو نمی فهمی كه انسان باید بخاطر عشقش از عقاید و افكارش و حتی از زندگیش بگذره
- من اینكار رو میكنم برطی اینكه بدونم اونچه كه بعد از این بدست می آرم حداقل از نظر اصول انسانی پذیرفته شده است
لحظه ای خیره خیره بمن نگریست و گفت: بهش گفته بودم این چنینی، اما بقدرت نفوذش خیلی اطمینان داره فكر میكنه كه تو رو براحتی بزانو در می آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستی میتونی به دیدنش بری، اون پیوسته در انتظارته.
با قاطعیت پاسخ دادم: من نمی رم . بهش بگو این بار اون باید قدم پیش بذاره
- باشه بهش میگم ولی از من بشنو و زیادی سخت نگیر، چون اونم به اندازه تو لجبازه
- به جهنم كه لجبازه ، هر چی باشه ، برام مهم نیست
لحظه ای فكر كرد بعد در چشمانم نگریست و گفت: من كه می دونم دروغ می گی چرا می خوای خودت رو عذاب بدی؟
- برای اینكه موجودیتم رو ثابت كنم
- تو همه جا روحیه برتری طلبی ات رو حفظ می كنی ، ولی گاهی باید زیر دست بود همیشه نمیشه بر زندگی سوار شد.
- بس كن شهریار ، این حرفها كه تو می زنی فقط یكسری تصورات باطله ، من همیشه در مقابل نیلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.
- پس اعتراف كردی كه دوستش داری؟
- مگه شك داشتی؟
- نه، ولی خیلی هم مطمئن نبودم . توپسر عجیبی هستی! برای تولدش چكار می كنی؟ میخوای در قهر بمونی؟
- اگه لازم باشه، بله
- خدای من! دیوونه شدی. تو كه چندین ماهه برای تولدش نقشه میكشی حالا....... نمی دونم چی بگم؟
- پس بهتره چیزی نگی
- یعنی زحمت رو كم كنم؟
- منظورم این نبود
- شوخی كردم، خودم می دونم، ولی تو امشب سرحال نیستی
- اتفاقا خیلی هم سرحالم
- باز دروغ گفتی؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجیح می دم وقت بهتری مزاحمت بشم
- هرطور خودت مایلی
دقایقی بعد شهریار رفت و باز من ماندم و تنهایی . این روزها از كارهای او نیز به اندازه كارهای نیلوفر تعجب می كنم!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید