نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و نهم

یكشنبه 11 تیر 8 روز از رفتن نیلوفر میگذرد 8 روز پر التهاب و پر امید ، یكی دوبار با هم تماس داشته ایم ، ولی او گفت هنوز با مادرش صریحا صحبت نكرده ، ولی از حاشیه هایی كه گفته و آنچه شنیده میتوان به موافقت او هم امید بست ..... امروز بیش از هر روز احساس دلتنگی میكنم ، چون شهریار نیز رفت وقتی نیلوفر نباشد ، تمام امید من به شهریار است ، او سنگ صبور من است و ما دائما در مورد نیلوفر با هم صحبت میكنیم ، اما زمانیكه او هم می رود دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمی ماند ،
به همین دلیل هم عصر بمنزل كیومرث رفتم ، او از دیدن من خوشحال شد ، با هم مشغول صحبت شدیم . بسختی توانستم موضوع صحبت را به نیلوفر بكشانم چون او هیچ علاقه ای به صحبت در اینمورد ندارد، ولی به هرحال من سر صحبت را باز كردم ، چند دقیقه ای كه صحبت كردیم او گفت : میخوام ازت سوالی بكنم ولی نمیخوام مثل اوندفعه حتی قبل از لحظه ای تفكر جوابم رو بدی .
گفتم : خوب بپرس
نگاهم كرد و چون نگاهش طولانی شد و لب به سخن باز نكرد گفتم: بگو دیگه من حاضرم
- نمی دونم چطور بگم
- با زبان شیرین فارسی
- ولی تو در زبانهای دیگه ای هم تبحر داری
- بله ، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی ، فرانسه ، به هر زبانی كه میخواهی بگو
- كاش می شد با زبان بی زبانی بگم
- تو تب نداری؟
- كمون نكنم
- پس علت این هذیون گفتن ها چیه؟
- خودمم نمی دونم
- از اصل مطلب دور نشیم ، سوالت رو بپرس
- میدونی......... می دونی كیا.......
- نمی دونم بگو
- فرصت بده تا بگم
- از همین حالا تا هر وقت كه بخوای ساكت می مونم ، شما نطق بفرمایید
- متاسفم در حالیكه من میخوام كاملا جدی صحبت كنم ، تو همه چیز رو یه شوخی برگذار می كنی
- معذرت میخوام ، من منظوری نداشتم حالا بگو
- كیا تو فكر میكنی چنانچه نیلوفر ازدواج با تو رو بپذیره و شما رسما زن و شوهر بشید ، تمام مشكلات تو حل میشه؟
- منظورت چیه؟
- من فكر میكنم اونوقت تازه آغاز مشكلاته
- بله ، مشكلات همسر داری ، پدر شدن ، فكر خونه و شیر خشك بچه و هزار مشكل دیگه ، منم قبول دارم
- ولی منظور من این مشكلات نیست ، بذار یه جور دیگه سوالم رو مطرح كنم برای تو همین كافیه كه اسم تو در شناسنامه او ثبت بشه و اسم اون در شناسنامه تو ؟
- مگه دیگران چطور به همدیگه تعلق پیدا می كنند؟
- تعلق پذیری توسط دلها انجام میشه ، دلها باید همدیگر رو بپذیرن ، اینكه نامی هم دردفتر ثبت بشه فقط یك قسمت جزئی از قضیه است ، قسمت اعظم ماجرا در همون مساله دلها خلاصه می شه .
- پس دراینصورت ما همین حالا هم یك زوج خوشبختیم ، چرا كه نه تنها دل من بلكه تمام وجودم و زندگی و هستیم به نیلوفر تعلق داره .
- تو رو كه نمیدونم ، ولی اون چطور؟
- گمون كنم اونم همینطور باشه
- تنها حدس و گمان كافی نیست ، اطمینان لازمه ، تو این اطمینان رو داری؟
لحظه ای سكوت كردم . آیا میتوانستم در این مورد به او اطمینان داشته باشم؟ نه تصور نمی كنم . بنابراین برای آنكه به سوالش پاسخ ندهم گفتم: منكه هیچ سر در نمی آرم .
- چرا سر در می آری، فقط كمی فكر كن ، خوب و همه جانبه فكر كن . نیلوفر دارای عقاید منحصر به فردیه . اون از مسئولیت گریزانه ، تنوع طلبه ، پایبند هیچ نوع محدودیتی نمی شه و اینها مسائلیه كه تو باید حتما در نظر بگیری
حرفی برای گفتن نداشتم و تنها سكوت كردم . اكنون سه ساعت از نیمه شب گذشته ولی فكر صحبتهای كیومرث خواب را از چشمانم ربوده است نمی توانم بخوابم ، زیرا خوب می دانم كه متاسفانه او كاملا درست می گوید!
یكشنبه 25 تیر
22 روز است كه نیلوفر ایران را ترك كرده ، شهریار نیز هنوز باز نگشته و من حسابی تنها مانده ام . نمی دانم چرا نیلوفر كار را به تاخیر می اندازد و مثل همیشه امروز و فردا میكند . فكر میكنم قصد دارد به این بهانه سالی را نزد مادرش بماند . دست آخر هم بیاید و بگوید نشد یا موافقت نكرد و از این قبیل حرفها....... با آنكه هرشب با او تماس می گیرم هنوز نتیجه ای عایدم نشده ، معلوم نیست چه می گوید ، زمانی مادرش را مقصر می داند و گاهی بدنبال فرصت برای زمینه سازی میگردد ، هر بار بالاخره پاسخی به سوالاتم می دهد و مرا از سر باز می كند . اما بهر حال من هنوز امیدوارم كه او با دست پر باز گردد !
چهارشنبه 11 مرداد
هنوز خبری از آمدن نیلوفر نیست . من هم در این مدت برای آنكه خود را مشغول نمایم بیش از پیش سرگرم كارهای ساختمانی شده ام، اگر اشكالی پیش نیاید ترجیح می دهم روز عروسی با سالروز آشناییمان هماهنگ گردد و به این ترتیب درست در همان شب میتوانیم پای درخانه ای بگذاریم كه هدیه من به اوست . بنابراین باید از هم اكنون به فكر تزئینات داخلی ساختمان باشم زیرا ظاهرا چیزی به اتمام كارهای ساختمانی آن نمانده پس از این نوبت به كارهای داخلی و سفتكاری آن می رسد . بنابراین باید زودتر در تدارك بر آیم . لعنت بر این كیومرث آنقدر آیه یاس در گوشم خوانده كه دیگر حالم از زندگی بهم میخورد . برای همین هم سعی میكنم این روزها كمتر اورا ببینم . چون واقعا نمیتوانم با او بحث و جدل نمایم .
پنج شنبه 19 مرداد
بالاخره سركارخانم نیلوفر پس از یكماه و نیم بازگشت . ابتدا قصد داشتم چون همیشه بخاطر تاخیرش و اینكه در این مدت پاسخ مشخصی به تلفنهای من نمی داد با او درگیر شوم . ولی او بعد از احوالپرسی اولیه بلافاصله گفت:مادرم به دامادش خیلی سلام رسوند . هیجان زده فریاد كشیدم : پس چرا قبلا نگفتی گه با ازدواجمون موافقت كرده .
ملیحانه خندید و پاسخ داد: میخواستم بعنوان ارمغان این خبر رو شخصا بهت بدم
نمی دانستم از خوشحالی چه كنم ، گفتم : واقعا متشكرم نیلوفر
- تشكر لازم نیست ، من بخاطر خودم اینكار رو كردم . راستی لباسم ، لباسم كجاست؟ از تن كی باید در بیارمش؟
- لباست توی خونه است . هنوز نه تنها كسی اون رو تن نكرده بلكه حتی هیچ كس لباست رو ندیده فكر كردم شاید مایل نباشی تا قبل از اون شب كسی اون رو ببینه
- اتفاقا خوب كاری كردی ولی كیانوش............
كلمه ولی باعث شد قلبم از جای كنده شود: باز هم یك ولی دیگر. با دلهره و تردید نگاهش كردم و گفتم: ولی چی؟
سرش را پایین انداخت و شرمگینانه گفت: مادر تا اوایل پاییز نمیتونه بیاد.
از دلشوره خلاص شدم و با خوشحالی پاسخ دادم : فقط همین؟ اینكه مشكلی نیست.
غبار اندوه بزودی از چهره اش زدوده شد و با شادی گفت : می ترسیدم ، این مساله باعث رنجشت بشه
- منكه نزدیك به یكسال صبر كردم یكی ، دو ماه دیگه هم روش
- آفرین پسر خوب ......... راستی شهریار هنوز نیامده
- نه ، ولی امروز ، فردا سر وكله اش پیدا می شه ، از دفعه بعدم حق ندارید با هم برید.
احساس كردم ناگهان رنگش پرید و دستپاچه شد ، بسختی توانست برخود مسلط شود بعد پرسید: برای چی؟
در حالیكه از تغییر ناگهانی حالتش تعجب كرده بودم ، لبخند زدم و گفتم : چرا جا خوردی؟ فقط به این علت كه من خیلی تنها می شم ، این چه وضعیه ، تك تك برید دیگه.
نفس راحتی كشید و گفت: چشم
- راستی نیلوفر خانم
- بله كیانوش خان
- باید سری هم به كیومرث بزنیم
- چرا؟
- میخوام این خبر رو خودت بهش بدی
- هر طور شما بخواهید آقا
از شنیدن كلماتش بقول قدیمیا قند در دلم آب میشد . او پرسید: محل كار كیومرث كجاست؟
- همه جا و هیچ جا ، اگه آدرسی ازش میخوای ، آدرس منزلش رو در اختیارت میذارم، هرجا كه باشه شبها بخونه می آد، در طول روز مشكل بشه جایی پیداش كرد ولی اگه دوست داشته باشی ترتیب ملاقاتت رو خودم می دم
- نه ممنون همین اندازه كه آدرسش رو داشته باشم كافیه خودم از پس كارها بر می آم .
بعد آدرس و شماره تلفت كیومرث را در اختیارش گذاشتم، و باز صحبت به خودمان برگشت . با وجودی كه تمایل داشتم بیشتر او سخن بگوید و من شنونده باشم در عمل برعكس شد و بیشتر من از نقشه های آینده ام برایش حرف زدم و او با لبخند و رضایت گوش میكرد و جالب آنكه این بار بر عكس دفعات قبل حتی در یك مورد كوچك نیز با من مخالفت نكرد ، شاید این سر آغاز پیروزی من در زندگی است
یكشنبه 13 مهر
روزها از پی یكدیگر می گذرند ، روزهای انتظار را بی صبرانه از صبح به شب و از شب به صبح پیوند می دهیم و مشتاقانه در انتظار پاییز چشم به برگهای نیمه سبز درختان دوخته ایم . و زمان تكراری و بی تنوع در حال گذر است و هیچ اتفاق خاصی نمی افتد . تنها مساله ای كه ممكن است بزودی رخ دهد دیدار مادر و مهندس مهرنژاد با نیلوفر است . او بالاخره پذیرفت كه با خانواده من ملاقات كند ، اما اكنون موضوع مكان قرار است ، به او میگویم بمنزل ما بیا ، می گوید به خواستگاریت بیایم . می گویم پس وقتی مشخص كن و اجازه بده آنها بیایند ، این بار می گوید آپارتمانم اینطور است و آنطور است . شاید اگر هیچكدام از دو را فوق را نپذیرد مجبور شوم به آنها پیشنهاد كنم در جایی دیگر ، مثلا در یك رستوران یكدیگر را ملاقات نمایند هرچند كه چندان رغبتی به این كار ندارم ولی بهر حال از هیچ بهتر است .
آه راستی كار هدیه سالگرد هم رو به اتمام است . از آغاز این هفته كار گچبری ، آینه كاری و رنگ را شروع كرده ام . خوشبختانه كیومرث قول داده ترتیب دكوراسیون و تزئینات داخلی ساختمان را بدهد و من از بابت واقعا خوشحالن ، زیرا نه وقت اینكار را دارم و نه حوصله اش را ، از آن گذشته كیومرث در این موارد خوش سلیقه و سختگیر است و مسلما بهتر از عهده انجام این كار بر می آید . خدای من ! نمی دانم چرا شهریورماه امسال اینقدر طولانی است هرچه می گذرد تمام نمیشود !
پنج شنبه 24 شهریور
اكنون ساعت 3:30 بعد از نیمه شب است، ولی من هنوز نتوانستم بخوابم ، آنقدر دچار هیجان و اضطرابم كه حتی پلكهایم روی هم نمی آید . فردا روز بزرگی است ! چون فرداشب بالاخره مادر و مهندس با نیلوفر ملاقات خواهند كرد . احساس میكنم نتیجه این دیدار برایم خیلی با اهمیت است . با آنكه در مراسمی از این قبیل غالبا پسران از این میترسند كه دختر دلخواهشان مورد پسند خانواده قرار نگیرد ، در مورد من وضع بر عكس است . یعنی من بیشتر از این دلهره دارم كه مبادا نیلوفر آنها را نپسندد و این بار این بهانه را بدست آورد و باز سر ناسازگاری گذارد و تمام نقشه های مرا نقش بر آب نماید . آنقدر در گوش مادر و مهندس خوانده ام چنین بگویید و چنان كنید كه دیگر خسته شده اند . صدبار سفارش كرده ام تحت هیچ شرایطی با نیلوفر بحث نكنند، سرشب كه منزلشان بودم مادر گفت: پسر جون ماكه با هم دعوا نداریم این یه مراسم آشناییه ، هرچند كه خیلی مسخره است .
و من عصبانی شدم و بی اختیار فریاد كشیدم : همین یك كلمه كافیه ، مسخره یعنی چه ؟ خوب اون دوست نداره ما به خونه اش بریم .
بیچاره مادرم از گفته خود پشیمان شد و در حالیكه سعی میكرد مرا آرام سازد گفت: كیانوش ، عزیزم تو زیادی هیجان زده شدی كمی بر خودت مسلط باش هیچ اتفاقی نمی افته . و مهندس ادامه داد: حق داره خانم ، باید هم هیجان زده باشه میخواد ازدواج كنه گرچه همه كارها رو بدون ما كرده ولی عیبی نداره..... روز خواستگاری خودمون رو فراموش كردی؟
- ادامه نده كیوان ادامه نده ، تو آبروی منو پیش فامیل و خانواده بردی دست وپا چلفتی! میوه برمی داشتی همه میوه ها می ریخت ، چای بر می داشتی از سر استكان سرازیر می شد، قند بر میداشتی قندون بر می گشت و همه قندها می ریخت......
من حسابی خنده ام گرفته بود مهندس هم در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت: دستهای لرزان شما مسبب این اتفاقات بود خانم فراموش كردی.
- كی؟ من؟ دستهای من می لرزید ، خواب دیده بودی آقا!
- دستهات به كنار چرا صورتت آنقدر سرخ شده بود كه خواهرم می گفت مثل دخترهای دهات سرخ و سفیده؟
- نخیر صورتم خشكی زده بود
من در سكوت آن دو را می نگریستم و با خود می اندیشیدم كه این بحث تا صبح نیز ادامه می یابد . بنابراین آهسته از اتاق خارج شدم. آن دو آنقدر سرگرم بحث بودند كه ابدا متوجه خروجم نشدند . مسلما وقتی بخود آمدند و جای مرا خالی دیدند كه من در اتاق خوابم بودم
ولی من هیچ قصد ندارم مثل پدر آبرو ریزی كنم و این در حالی است كه مطمئن هستم نیلوفر هم هرگز مانند مادر دچار هیجان نمیشود . بهر حال من امشب شادم خیلی شاد . تنها مساله ای كه كمی نگرانم كرده رفتار كیومرث است از روزی كه این قرار را با نیلوفر ثابت كرده ام چندین مرتبه با او تماس گرفته ام و خواسته ام كه او نیز با ما همراه شود، ولی او نپذیرفته است . امشب نیز وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت: ببین كیانوش من هیچ تمایلی به دیدن نامزد تو ندارم . فهمیدی؟ پس اصرار نكن چون من نمیخوام هیچوقت دیگه ای هم ببینمش .
نمی دانم دو مرتبه چه شده ولی حدس میزنم هرچه هست از دومین دیدارشان ناشی میگردد در دیدار هفته قبل آن دو متاسفانه باز هم من غایب بودم ولی مطمئن هستم او بالاخره نیلوفر را می پذیرد ، تنها مشكل این است كه نمی تواند عقاید منحصر بفرد نیلوفر را بپذیرد ، اصلا او نمیتواند خانمها را تحمل كند اگر غیر از این بود به گمانم اكنون فرزندانی در سن و سال من داشت !
جمعه 25 شهریور
خدا را شكر بالاخره نفس راحتی كشیدم، همه چیز بخیر گذشت . قصد كردم شرح وقایع امشب را سطر به سطر بنگارم تا یادگاری باشد برای سالهای آینده ، شاید یك روز دختر قشنگم و یا پسر عزیزم اینها را بخواند و بر عشق جوانی پدر لبخند بزند . دیشب قرار بود امروز غروب من بدنبال نیلوفر بروم ، اما او صبح تماس گرفت و گفت كه تصمیم دارد خودش به تنهایی به رستوران همیشگی بیاید فقط من باید ساعتی را برای این دیدار مشخص نمایم . ابتدا خواستم مخالفت نمایم ، ولی از ترس آنكه مبادا این برایش دستاویزی گردد تا ملاقات را منتفی نماید اعلام موافقت كردم و به او ساعت 5/7 را پیشنها نمودم او نیز پذیرفت . عصر من با عجله مادر و مهندس را راه انداختم ، بیچاره مادر آنقدر هول شده بود كه بعضی چیزهایی كه میخواست فراموش كرده بود بیاورد و در راه یكسره بمن غر می زد . من برای نیلوفر گردنبندی خریده بودم تا مادر به او هدیه كند . او در راه به یكباره گفت: كیانوش گردنبند رو فراموش كردم .
آنچنان ناگهانی ترمز كردم كه صدای جیغ لاستیكها با بوق ماشین پشت سر در هم آمیخت و در خیابان پیچید . پدر با تعجب بمن نگریست و مادر عصبانی فریاد زد : چه خبرته؟ شوخی كردم بابا
من كه كلافه شده بودم با غیظ پاسخ دادم : شوخی قحط بود؟
مادر با ملایمت گفت: ببخشید آقا ، حالا را بیفت
من هم پشیمان از برخوردهای عصبی ام پاسخ دادم : شما ببخشید سركار خانم مهرنژاد ، حالا حتما آوردی؟
- بله آوردم خیالت راحت باشه .
دو مرتبه به راه افتادیم مهندس معتقد بود با سرعتی كه من می روم هرگز نخواهیم رسید و مادر پیوسته در مورد غیبت كیومرث سوال پیچم میكرد . به هر حال وقتی رسیدیم ، هنوز سه ربع به موعد قرار مانده بود . تازه اگر نیلوفر سر وقت می آمد . مادر با اخم این مساله را گوشزد كرد ، ولی من به روی خود نیاوردم . نشستیم و من سفارش دسرهای مورد علاقه آن دو را دادم ، ولی احساس كردم خودم به هیچ عنوان نمیتوانم چیزی بخورم ، اما از ترس آنكه مورد نصیحت و موعظه قرار نگیرم برای خود نیز سفارشاتی دادم در حالیكه نگاهم به صفحه ساعت میخكوب شده بود و انتظار در سینه ام حالت خفگی ایجاد میكرد به پدر سفارش نمودم چنانچه آشنایی دید خود را به آن راه بزند و با او صحبت نكند . بمادر نیز سفارش كردم زیاد پر حرفی نكن ، و به نیلوفر هم فرصت حرف زدن بدهد . من هر چه سفارش میكردم آن دو تنها می خندیدند. طوریكه تصور میكردم مرا مسخره می كنند و سفارشاتم را شوخی تلقی می نمایند و از این بابت بیشتر كلافه می شدم . هرچه آنها بیشتر مرا مطمئن می ساختند ، من بی تاب تر می شدم ! خصوصا زمانیكه به موعد قرار نزدیك و نزدیكتر می شدیم . بالاخره عقربه های ساعت 30/7 را نشان داد ولی من اطمینان داشتم كه او با تاخیر خواهد آمد ، اما بر خلاف تصور من هنوز چندثانیه ای نگذشته بود كه چهره او از دور هویدا شد. با سرعت از جای برخاستم تا به استقبالش بروم ، ولی بر اثر این عجله صندلی واژگون شد و ظرف كرم كارامل بر اثر تكان شدید میز روی زمین افتاد . مادر و مهندس لبخند معنی داری به یكدیگر زدند و من با خود اندیشیدم (( پسر كو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر)) آنگاه بطرف نیلوفر رفتم، لباسی همرنگ چشمانش بر تن داشت و این همرنگس تا آنجا بود كه انسان تصور میكرد رنگ چشمانش از لباسش متاثر است ،‌او بگرمی با من احوالپرسی كرد، بنظرم چندان هیجانزده نیامد، درحالیكه آهسته صحبت می كردیم به سر میز آمدیم . مادر و مهندس از جا برخاستند و ضمن احوالپرسی به او خوشامد گفتند . بعد بار دیگر هر چهار نفر پشت میز قرار گرفتیم . لحظه ای نگاهش كردم . با آن لبخند ملیح ، زیباییش چند برابر شده بود ، با خود فكر كردم، یعنی بنظر آن دو نیز نیلوفر اینقدر زیباست ! برای گرفتن پاسخ چندان معطل نماندم زیرا مادر از زیر میز پایش را به پایم زد و با اشاره گفت: خیلی زیباست . و من احساس غرور كردم . او بسیار زیبا و دلنشین سخن می گفت ، سعی میكرد كمتر سحبت نماید و بیشتر شنونده باشد .مادر او را سوال پیچ میكرد . من به او چشم غره می رفتم ، ولی نیلوفر ملیحانه می خندید و پاسخ مادر را با صبر ومتانت می داد . او امشب رفتاری از خود نشان داد كه من هرگز تصورش را هم نمیكردم ، از آن یكدندگی و لجاجت ذاتیش خبری نبود او واقعا خانمی برازنده و با شخصیت بود طوری كه مادر و پدرم نیز در همان یك دیدار شیفته او شدند . آنها متعجب از این همه حسن كه در وجود او گرد آمده بود، حسن سلیقه و انتخاب مرا تبریك می گفتند و من بخود بالیدم !

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید