نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و سوم

- كیانوش خان شما ابدا مزاحم نیستید - اگه اجازه بدید نیام
- هر طور خودتون مایلید
كیانوش بسته ها را باز كرد و گفت: شما به شكلات ، آدامس و این چیزها علاقه دارید؟
- بله


- ببینید این بسته ها برای شماست ، انواع تنقلات سوئیسی. با اونها سرگرم می شید - خدای من ! شما حسابی منو شرمنده می كنید
- برعكس، شما با قبول كردن خواهشم من رو شرمنده كردید
نیكا لبخند زد و از بسته شكلاتی كه كیانوش مقابلش گرفته بود ، یكی برداشت و كمی مزه مزه كرد بعد گفت: خیلی عالیه!
- قابلی نداره اونا رو توی كمد می ذارم
بعد بسته ها را برداشت و با سلیقه در داخل قفسه ها چید. نیكا همانطور كه او را نگاه میكرد ، ناگهان پرسید: دیشب تولد خوش گذشت.
كیانوش برگشت ، نیكا دید كه چشمانش از فرط تعجب گرد شده در همان حال پرسید: تولد؟
- بله، تولد كتایون ، مگه دیشب تولد دعوت نداشتید؟
- شما از كجا می دونید؟
- یادتون نیست ، اون روز كه كیفتون رو وارسی میكردم كارتش رو دیدم
- آه، یادم اومد
- تولد خوبی بود؟
- نمی دونم ، نپرسیدم
- نپرسیدید؟ مگه خودتون نرفتید؟
- نه
نیكا با تعجب تكرار كرد: نه؟
- حوصله اش رو نداشتم
لحن بی تفاوت كیانوش تعجب نیكا را دو چندان كرد ، ولی احساس كرد از این خبر خرسند گردیده. بعد در حالیكه سعی میكرد كاملا عادی صحبت كند گفت: ولی كتایون ناراحت میشه
كیانوش بسته دیگری را داخل كمد گذاشت ، آخرین بسته را با خود بسوی نیكا آورد و گفت: خوب بشه...... از اینم امتحان كنید، خوشمزه است . شما كه شام نخوردید . لااقل این بیسكویت باعث می شه احساس ضعف نكنید.
نیكا دلش نمیخواست بحث راجع به تولد را به این زودی خاتمه دهد، هر چند كه كیانوش موضوع صحبت را عوض كرده بود، بنابراین بار دیگر گفت: این اصلا خوب نیست شما دعوت بودید مسلما اون بیشتر از همه منتظر شما بوده
- شما از كجا می دونید كه منتظر من بوده؟
- خیلی ساده، خودم رو جای اون میذارم
- این كارو نكنید، چون اون با شما خیلی فرق داره
- واقعا؟
- بله، می دونید فكر میكنم كتایون بنام مهرنژاد علاقمندتر باشه تا خود كیانوش مهرنژاد
نیكا خندید و گفت: كیانوش خان این چه حرفیه؟
- باور كنید می خواید برای اثبات حرفم شماره تلفنش رو در اختیارتون بذارم ، تا در مورد من باهاش صحبت كنید؟
نیكا خندید و گفت: ظاهرا شما به گفته خودتون اطمینان كامل دارید
- شما هم مطمئن باشید
- گفتید تلفن، یادم اومد كه دیروز با شما تماس گرفتم
- چه وقت؟
- دیروز صبح ، ولی شركت نبودید
- با تلفن مستقیم تماس گرفتید؟
- نه شماره تون رو از مركز اطلاعات گرفتم و با منشی شركتتون صحبت كردم
- پس چرا به من نگفتن؟ من دیروز بعد از ظهر بشركت رفتم
- شاید به این خاطر كه خودم رو معرفی نكردم
- كه اینطور ، خوب چرا با منزل تماس نگرفتید؟
- شماره نداشتم
- پس كارت ویزیت رو بهتون می دم . اگه یكبار دیگه به من احتیاج داشتید به راحنی میتونید تماس بگیرید. من یا تو شركتم یا تو اتومبیل یا منزل شما كه بهتر می دونید من نه زیاد گردش می رم نه مهمونی
- من فكر میكردم پنج شنبه صبح بشركت نرفتید تا خودتون رو برای مهمونی بعد از ظهر آماده كنید
- شوخی می كنید؟ از صبح تا غروب
نیكا باز هم خندید . كیانوش خم شد و كیفش را برداشت و نیكا فهمید كه قصد رفتن دارد و حدسش درست بود ، چون در همان لحظه گفت: خب اگه با من امر دیگه ای نیست می رم
- شنبه خودتونم با پرفسور
- زرنوش
- بله، با پرفسور زرنوش می آید؟
- اگه شما بخواید حتما
- لطفا بیاید
- شما امر بفرمایید ، فقط بگید بدونم تصمیم قطعی شد؟ من میتونم امشب این خبر رو بخ پدرتون بدم؟
- بله، حتما
- در ضمن خانم معتمد فكر نكنید من سوغات شما رو فراموش كردم . من به قولم وفا كردم، ولی تصور میكنم اینجا برای آوردن اون چندان مناسب نیست در یه فرصت مناسب تقدیمتون میكنم
- واقعا متشكرم ، باعث دردسرتون شدم ، اینطور نیست؟
- نه ابدا
كیانوش بار دیگر آماده رفتن شد كه خانم رئوف وارد اتاق گردید . كیانوش او را خوب می شناخت ، همان پرستار شیفت شب كه بارها و بارها آخر شب و یا حتی نیمه شب كیانوش را در اتاق نیكا دیده بود با ورود او رنگ از چهره اش پرید و با خود فكر كرد آیا او چیزی به نیكا گفته؟ صدای سلام و احوالپرسی ، پرستار او را به خود آورد
- سلام!
- سلام از بنده است سركار خانم خسته نباشید
- متشكرم آقای مهرنژاد كم پیدا شدید!
ترس از ادامه جمله پرستار باعث ارتعاش صدای كیانوش گردید و نیكا با تعجب این تغییر حالات را می نگریست : مقصر روزگاره كه ما رو تا این حد گرفتار كرده . پرستار میزان الحراره را بدست نیكا داد و او آنرا زیر زبانش گذاشت . و بعد رو به كیانوش كرد و گفت: این بیمار خیلی دختر بدی شده آقای مهرنژاد ، كمی نصیحتش كنید .
- نصیحتشون كردم وخوشبختانه پذیرفتند
- واقعا؟
- البته بذارید جمله ام رو اصلاح كنم ، من خواهش كردم و ایشون لطف كردند و پذیرفتند..... نیكا خواست خواست چیزی بگوید. كیانوش گفت : هیس، لزومی نداره با اون درجه حرف بزنید.
پرستار درجه را گرفت ، نگاهی به آن كرد و عددی را یادداشت نمود نیكا گفت: آقای مهرنژاد شما نمی دونید خانم رئوف در این مدت چقدر به بنده لطف و محبت داشتند
- اینقدر كه خانم معتمد میخوان از دست ما فرار كنن
كیانوش لبخندی زد وگفت: خانم رئوف امیدوارم بتونیم زحمات شما رو جبران كنیم
- خواهش میكنم آقا. این وظیفه منه ، ولی نیكا جون به من لطف داره
- می دونید خانم رئوف آقای مهرنژاد قصد دارند دكتر معالج منوتغییر بدن.
پرستار نگاه استفهام آمیزش را به كیانوش دوخت و اورا مجبور به توضیح كرد . كیانوش گفت: با اجازه سركار من از پرفسور زرنوش خواستم اینكار رو بكنه .برای همین هم دیروز به اینجا اومدم و عكسهای پای نیكا خانم رو گرفتم
هر دو متعجب به او نگاه كردند . او معنای نگاه هر دو را می دانست پرستار از شنیدن نام پرفسور زرنوش تعجب كرده بود و نیكا از اینكه كیانوش دیروز در بیمارستان بوده پرستار زودتر از نیكا لب به سخن گشود گفت: چطور تونستید از ایشون وقت بگیرید اینطور كه شنیدم سرشون خیلی شلوغه
كیانوش بسیار متواضعانه تنها به گفتن این جمله كه كار مشكلی نبود بسنده كرد پرستار رو به نیكا كرد و گفت: با اینكه از رفتن شما دلتنگ می شم ، اما چون می دونم به صلاحتونه بسیار خوشحالم ، پرفسور زرنوش معجزه میكنه خواهی دید
- رفتن نیكا خانم وابسته به تمایل ایشونه من با پرفسور صحبت كردم، اگر بخوان تو همین بیمارستان عمل انجام می شه .
- واقعا؟ خیلی خوبه
- پس ما بازم پیش نیكا خانم خواهیم بود............خوب من دیگه باید برم از دیدارتون خیلی خرسند شدم آقای مهرنژاد
- منم همینطور خانم
كیانوش فورا جلو رفت و در برای پرستار باز كرد او تشكر كرد و رفت وقتی برگشت نیكا بلافاصله پرسید: پس شما دیروز اینجا بودید؟
- بله پرفسور عكسهایی از شكستگی پاتون میخواست و من برای گرفتن عكسها و پرونده شما به اینجا اومدم وقتی دكتر عكسها رو دید به من اطمینان داد كه شما بزودی می تونید راه برید، من اول خودم مطمئن شدم بعد خبر رو بشما دادم
- تا اینجا اومدید و سری به من نزدید واقعا كه............
- كه چی؟ خواهش میكنم بگید
- هیچی
- اینطور عصبانی نشید، من اومدم ولی چون شما وشادی خانم مشغول بازی بودید، صلاح ندیدم مزاحمتون بشم، همین كه شما رو سرحال دیدم كافی بود.
نیكا لحظه ای متفكرانه سكوت كرد بعد گفت: بهر حال من باید بابت زحماتتون از شما تشكر كنم
- اگه نكنید بهتره. راستی این بسته شكلات رو هم بدید خانم پرستار ببره خونه بچه كه دارن، ندارن؟
- چرا داره، ولی متاركه كرده، بچه اش پیش خودش نیست
چهره كیانوش حالتی حزن آلود بخود گرفت و گفت: حیف از ایشون زندگیشون تباه شده، واقعا متاسفم. بعد بسته شكلات را روی میز گذاشت و در حالیكه سعی میكرد چهره غمگینش را لبخندی تصنعی شاد نشان دهد. گفت: اجازه مرخصی می فرمایید؟
- خواهش میكنم
- پس با اجازه خدانگهدار
- بسلامت
كیانوش كیفش را برداشت و بطرف در رفت، در آستانه در نیكا باز او را صدا زد و گفت : می دونید آقای مهرنژاد ، میخواستم راجع به مطلبی با شما صحبت كنم، اما فكر میكنم باید به زمان دیگری موكول كنم
كیانوش متعجب او را نگاه كرد و گفت: اگه میخواهید بمونم؟
- نه، باشه برای بعد
- هر طور شما مایلید پس من میرم
- بسلامت
كیانوش سلانه سلانه از اتاق بیرون آمد، درحالیكه جملات آخر نیكا تمام ذهنش را پر كرده بود .
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید