رمان حریم عشق - قسمت سی و چهارم
پنج شنبه 7 مهر بالاخره دوران بلا تكلیفی سپری میشود همه چیز درست خواهد شد و زندگی به روی من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. دیروز مادر نیلوفر با او تماس گرفته، آزیتا خانم دوشنبه هفته آینده برای برگزاری مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خیلی خوشحالم كه او بالاخره می آید و كارها سر و سامان می گیرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكلیف هستم، آن هم وجود پدر نیلوفر است، دلم میخواهد او نیز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولی آیا این صلاح است؟ در اینمورد با نیلوفر هنوز صحبتی نكرده ام ولی می دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم برای آن مرد بیچاره میسوزد، او هم حق دارد در شادی دخترش سهیم شود .
همینطور مادربزرگ او هم باید بیاید ، من هر دوی آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اینكار را بدهد!
سه شنبه 12 مهر
امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نیلوفر به تهران رسید، من، مادر، مهندس مهرنژادو كیومرث همراه نیلوفر به استقبالش رفتیم، البته كیومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضایتی را در چشمانش می دیدم . بهر حال آزیتا خانم آمد، او ظاهری بسیار آراسته داشت و چهره اش بسیار جوانتر از سن و سالش می نمود ، زنی بذله گو و خوش مشرب بود، چنین می نمود كه هرگز در زندگی خود با مشكلی ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نیلوفر در بیست سال آینده است ، وواقعا هم شباهت آندو به یكدیگر بی نظیر بود . اما من همچنان اسیر هیجان و دلهره بودم، می ترسیدم كه برای مادر زن آینده ام خوشایند بنظر نرسم، ولی در منزل مهندس وقتی هر سه تنها ماندیم آزیتا خانم لبخندی پر شیطنت زد كه او را شبیه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحنی غرورآمیز رو به نیلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نیلوفر،صیدت حرف نداره! گرچه از لقبی كه گرفته بودم هیچ خوشم نیامد، ولی از اینكه پذیرفته شده بودم، بخود می بالیدم. حالا دیگر مطمئن هستم كه بزودی نیلوفر به من تعلق خواهد یافت!
نیكا با اشتیاق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسی مواجه گردید، وقتی سرفصل نوشته را از نظر گذارنید تعجبش دو چندان شد ، زیرا تاریخ بعدی متعلق به هفت ماه بعد بود . نیكا با هیجان و سرعت ادامه داد.
یكشنبه 23 اردیبهشت
همیشه می دانستم كه كیانوش خاطراتش را با نیلوفر می نگارد، ولی هرگز تصور نمیكردم چنین زیبا و پیوسته نگاشته باشد و در ضمن هیچ نمی دانستم كه او تا این حد نیلوفر را دوست دارد . نمی دانم وقتی كیانوش یكبار دیگر بحال طبیعی باز گردد و ببیند من آن قصه پر غصه ای را كه او به تحریر رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگیر میشود یا نه؟ ولی بهر حال قصد دارم آنچه بر عزیزترین فرد خانواده ام گذشت بنویسم، تا پایان این حكایت پرفراز و نشیب عیان گردد. نمی دانم از كجا شروع كنم، همه چیز ناگهانی آغاز شد و همچون آذرخشی وجود چون گل كیانوش عزیزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزدیك به هفت ماه از آن روزها می گذرد، ولی آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسی می دانست كه این ماجرا این چنین پشت مرد خود ساخته ای همچون كیانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از این قرار بود كه بعد از آمدن آزیتا خانم، كیانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گردید. هرگز فراموش نمی كنم روز سالگرد آشناییشان در آن خانه زیبا پیشكشی به همسر آینده اش بود چه جشنی برپا نمود! و نامزدی خود را با نیلوفر علنی ساخت. و من هیچ وقت او را این چنین سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهای اساسی در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عین ناباوری مشاهده كردم كه مادر نیلوفر نیمی از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهریه دخترش می طلبد . من بشدت با این مساله مخالفت كردم، ولی كیانوش گویا عقل خود را از دست داده بود . چون بی هیچ تعمقی خواست آنهارا پذیرفت. حتی زن داداش و داداش كیوان نیز مخالف بودند، ولی برای كیانوش اهمیتی نداشت. او تنها و تنها به وصال نیلوفر می اندیشید.
من همانگونه كه هرگز نتوانستم نیلوفر را بپذیرم، تحمل مادرش نیز برایم دشوار بود. بنابراین تصمیم گرفتم از آنجا كه كیانوش هیچ اهمیتی به نظرات من نمی داد، پای خود را كاملا از این قضایا بیرون بكشم و چنین نیز كردم . اما این هم برای كیانوش بی اهمیت بود، او به تنهایی و با سرعت همه چیز را مهیا كرد، روز خرید چنان جواهراتی برای نیلوفر خریده بود كه حتی دهان زن داداش نیز از تعجب باز مانده بود. او از هیچ ولخرجی برای همسر و مادر همسرش خودداری نمیكرد و هر چه نیلوفر اراده می نمود، همان میشد. ولی من نمی توانستم عشق او را نسبت به كیانوش باور كنم. بنظر من برای نیلوفر خوشایندتر آن بود كه صاحب نیمی از سهام شركت كیانوش باشد تا خود او.
تمام كارتهای دعوت پخش گردیده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كیانوش سر از پای نمی شناخت . آنروز بعد از ظهر من به دیدار یكی از دوستانم كه بتازگی از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتی برای هواخوری از خانه خارج شدیم . برحسب اتفاق در یكی از مراكز خرید با مادر نیلوفر برخورد كردیم . من با او احوالپرسی مختصری كردم و باز به راه افتادیم . دوست من به مغزش فشار می آورد خانمی را كه من با او صحبت كردم بازشناسی نماید ، زیرا معتقد بود قبلا او را در جایی دیده ، ولی برای من هیچ اهمیتی نداشت بنابراین به گفتگوی خود با او ادامه دادم ، در حالیكه می دانستم هنوز به آزیتا می اندیشد . لحظاتی بعد او با صدای بلند گفت : یادم اومد كیومرث تو آقای حقانی رو یادت می آد؟ اون تاجر فرش
با لحنی بی تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چی؟
- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بودیم
- شنیدم كه چند سالیه خارج از كشور زندگی میكنه؟
- خوب آره بابا، همون جا برای دخترش جشن تولد گرفته بود
- بیژن آخرش رو بگو
- دارم می گم دیگه . این خانم با دخترش و مردی كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقای حقانی دوست باشن
- چی گفتی؟
- گفتم دخترش......
- نه ، نه اون مرد ، مردی كه همراهشون كی بود؟
- بنا بود دامادشون بشه
- ببینم تو كیانوش ما رو دیدی؟
- آره
- اون مرد كیانوش نبود؟
- نه دیوونه ، اگه كیانوش بود كه خود می شناختمش
- ولی آخه كیانوش میخواد داماد این خانم بشه
- خوب شاید دو تا دختر داره؟
- تا اونجایی كه من می دونم یه دختر بیشتر نداره ، تو حتما اشتباه می كنی؟
- نه غیر ممكنه
- تو حالت خوب نیست ، حتما اشتباه می كنی
- خیلیم حالم خوبه . اشتباهم نمی كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم
- چطوری؟
- چند تا عكس دسته جمعی از اون روز دارم ، فكر میكنم این سه نفرم باشن
ادامه صحبتهایش را نشنیدم، اصلا نفهمیدم چطور مسیر را تاخانه طی كردیم . آنچنان شتابی بخرج می دادم كه بیژن گیج شده بود، بیچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پیدا كرد ، پیش من آورد وقتی به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزید آنچه كه می دیدم برایم باور كردنی نبود، در كنار نیلوفر مردی نشسته بود كه بیژن او را داماد آنها معرفی كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نیازی به تفكر در مورد هویتش باشه او..... او صمیمی ترین دوست كیانوش ، شهریار بود . نمی دانستم چه كنم؟ بیژن كه رنگ پریده و اعمال غیر عادی مرا دیده بود برایم لیوانی نوشیدنی سرد آوردو علت را جویا شد . من نمی دانستم چه بگویم تنها به عذرخواهی مختصری اكتفا نمودم و چون اطمینان داشتم ، كیانوش بدون مدرك حرفهای مرا نخواهد پذیرفت با اجازه او عكسها را نیز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشین با شركت تماس گرفتم. ولی منشی اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بی اطلاع است . با منزل كیوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمین پاسخ دادند ، به منزل جدیدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدایش محزون و غم آلود می نمود ولی سوالی نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بیایم كاری بسیار ضروری پیش آمده . و بعد بسرعت بسویش شتافتم وقتی بخانه رسیدم و او را دیدم بسیار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر می آمد و بنظر می آمد گریسته باشد. پیراهن مشكی بر تن نموده بود و حالتی عزادار داشت. با تعجب پرسیدم: چی شده؟
به تلخی لبخند زد وگفت: بد بیاری دیگه
- چطور؟
- امروز رفته بودم آسایشگاه از دكتر اجازه بگیرم پدر نیلوفر رو برای عروسی بیارم ، میدونی چی شده؟
- نه
- آقا ناصر امروز صبح مرد
طنین صدای كیانوش را بغضی درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داری گریه می كنی؟
غم آلوده پاسخ داد: دلم براش میسوزه ، نمی دونی با چه فلاكتی جون داد آخه چرا؟
- كیانوش واقعا متاسفم ، ولی من میخواستم مطلب مهمی رو بهت بگم
- اتفاقا منم میخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنیم؟ فكر نمیكنم برای نیلوفر ومادرش اهمیت داشته باشه
- اجازه بده كیانوش اول من حرفم رو بزنم
- باشه بفرمایید
- حقیقت اینه كه نمی دونم از كجا شروع كنم ، ولی دلم میخواد با دقت گوش كنی و عاقلانه تصمیم بگیری
- باشه بگو
- ببین كیا تا حالا هركاری كردی هیچی، ولی حالا دیگه دلم میخواد تمومش كنی
- چی رو تموم كنم؟
- این بازی رو
- كدوم بازی رو؟
- تو باید این دختر رو كنار بذاری
مثل صاعقه زده ها در جایش خشك شد و لحظاتی ناباورانه به من نگریست و بعد گفت: معلومه چی میگی؟
- این دختر به درد تو نمیخوره
- باز شروع نكن حالا دیگه برای این حرفها خیلی دیره ، سه شبه دیگه عروسی منه . تمام دوستا و آشناها این رو می دونن
- خوب بدونن، از قدیم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه
- كدوم جهنم؟ دیگه داری عصبانیم می كنی ها
لحظاتی مكث كردم، خود را ناچار دیدم حقیقت را بی پرده به او بگویم و گفتم: این ازدواج یه كلاهبرداریه، من نمی ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چی داری غارت كنن و آخر سر زندگیتم به باد بدن
- بسه دیگه ..... تو اجازه نداری راجع به همسر من اینطوری حرف بزنی
فریاد كشیدم : اون لیاقت همسری تو رو نداره ، اون یه هرزه است
آتش خشم در چشمانش زبانه كشید نزدیكتر آمد و در حالیكه از فرط عصبانیت می لرزید گفت: اگه نتونی حرفت رو ثابت كنی، خفه ات می كنم، قسم میخورم.
من هم با عصبانیت عكسها را روی میز ریختم و گفتم : بیا با داماد جدید آشنا شو ، تو فقط همسر اینطرف مرزی، خارج از ایران تعویض می شی. بدبخت بی غیرت.
عكسها را برداشت و به آن خیره شد. چهره اش بطرز وحشتناكی تغییر كرد. صورتش چون مردگان سفید شد و رعشه ای تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتی به همان حال باقی ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمی كنم ..... حقیقت نداره .
دلجویانه گفتم : این عكسها رو بیژن آورده، اون اصلا از قضیه بی اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازیتا خانم رو تو خیابون دیدیم....
دیگر ادامه ندادم، چون بی فایده بود او متوجه نمی شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روی تخت خواباندم و پتویش را رویش كشیدم اما بی فایده بود، او همچنان می لرزید بسمت تلفن رفتم تا برایش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسویش دویدم گفتم :كجا؟
- باید نیلوفر رو ببینم
- باشه برای یه وقت دیگه، تو حالت خوب نیست
- نه،..... نه ، كیومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟
بناچار به راه افتادم در بین راه سكوت درد آوری بین ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت اندیشیدن یافته بودم، فكر میكردم كه در حق كیانوش خیلی بیرحمی كرده ام ، نباید چنین میكردم ، ولی واقعیت آن است كه نمی دانستم عكس العمل او تا این حد شدید خواهد بود. آهسته پرسیدم: كجا برم؟
ولی او گویا شوكه شده بود ، همچنان بی حركت و ساكت باقی ماند. بناچار این بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمی بخود آمد ولی هنوز بر كلمات تسلطی نداشت ، این بار به زحمت پاسخ داد: نمی دونم ..... نه یعنی برو....... برو خونه شهریار. مكثی كرد و باز ادامه داد: نه شهریار نه...... برو خونه..... نی.....نیلو......
زحمتش را كم كردم و گفتم : فهمیدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برایش میسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته می گریستم، ولی هیچ كاری از دستم ساخته نبود ، جز اینكه هرچه سریعتر او را به آپارتمان نیلوفر برسانم . وقتی زنگ را می فشردم به كیانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنین ندیده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نیلوفر در را برایمان باز كرد. از دیدن ما، در آن وقت روز یكه خورد ، ولی فورا برخود مسلط گردید ، تعارف كرد داخل شویم به كیانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكیه كرده بود نیلوفر با اشاره از من پرسید: چه شده؟
و من تنها سر تكان دادم . سعی كردم او را بنشانم ، ولی او همانطور ایستاده بود . فقط اندكی خم شد، سیگارش را همانطور نیمه در جا سیگاری خاموش كرد . اما هنوز لحظه ای نگذشته بود كه با دستان لرزان سیگار دیگری روشن كرد و با شدت پكی به آن زد . نیلوفر همچنان متحیر و مبهوت ما را می نگریست و من دیدم كه كیانوش تمام قوایش را برای ساختن جمله ای بكار میگیرد بالاخره عكسها را روی میز پرتاب كرد و گفت: دلم میخواد راجع به اینا برام توجیهی منطقی داشته باشی ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهریار، هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.
|