رمان حریم عشق - قسمت سی و پنجم
صدایش بشدت لرزان بود، به نیلوفر نگاه كردم .گویا ارتعاش صدای كیانوش به او هم سرایت كرده بود او نیز مرتعش گردیده بود با اینحال خم شد و عكسها را برداشت . از دیدن آنها بشدت تعجب كرده بود و قبل از هر حرفی گفت: اینا دست تو چكار میكنه؟ كیانوش با عصبانیت فریاد زد: این هیچ مهم نیست ، اصل قضیه رو بگو
نیلوفر رنگ پریده تر از قبل بنظر می رسید، اما همچنان سعی میكرد بر خود مسلط باشد دستپاچه و بریده بریده گفت: این یه مهمونیه ، جشن تولده ، من ومادر اونجا برحسب اتفاق شهریار رو دیدیم .
- ولی تو هیچوقت از این قضیه به من چیزی نگفتی، حتی شهریارم نگفت - خوب شاید بخاطر این بود كه صحبتش پیش نیومده ، ما هم لازم ندونستیم حرفی بزنیم
- كه اینطور...... ولی من چیزهای دیگه ای شنیدم ، شما این آقا رو دامادتون معرفی كردید
- نه ، حتما اشتباهی شده، ما اون رو دوست دامادمون معرفی كردیم
- به من دروغ نگو
فریاد كیانوش در اتاق پیچید ، من و نیلوفر مانند صاعقه زده ها از جا پریدیم نیلوفر كه كلافه و عصبانی می نمود ،این باراز دردیگری وارد شد وبا عصبانیت گفت: چرامن باید بتو جواب بدم؟ نكنه به من اعتماد نداری؟
كیانوش قرص ومحكم پاسخ داد: نه و بعد از لحظه ای مكث گویا چیزی را بخاطر آورده باشد گفت: حالا فهمیدم چرا شما همیشه با هم می رفتید سفر ، من بیچاره ساده رو بگو حتما وقتی اونطرف مرز خوش می گذروندید حسابی به من هالو می خندیدید كه بخرج من برای خودتون سفر میرید ، در بهترین هواپیماها می نشینید و در لوكس ترین هتلها منزل می كنید حق هم داشتید بخندید و تازه بعد از این همه خیانت باز برمی گشتی و می شدی خانم مهرنژاد..... تو یه حیوونی نیلوفر
نیلوفر كه برآشفته بود دیگر نتوانست خود را كنترل كند و فریاد زد: تو آدم متعصب و خشك و بیخودی هستی، من از اولم می دونستم كه تو مرد زندگی من نیستی ، از همون روزی كه عمدا گلسرم رو توی ماشینت جا گذاشتم. می دونستم اشتباه كردم ، اما مادرم گفت درست میشه، می گفت باید تو رو نگه داشت تو صید خیلی خوبی هستی، می گفت اگه دندون روی جیگر بذارم و رفتارهای احمقانه تو رو تحمل كنم ، بزودی مالك نیمی از شركت مهرنژاد می شم و اونوقت مالك همه هستی تو هستم و تو نمیتونی منو از زندگیت بیرون كنی . من آزادانه هر كاری رو كه بخوام می كنم، درحالیكه نام و ثروت مهرنژاد رو یدك می كشم.....
كیانوش آرام آرام بسوی نیلوفر رفت، مقابلش ایستاد و گفت: یعنی تو هیچوقت منو دوست نداشتی؟.... هیچوقت عاشقم نبودی؟ من فقط برای تو یه حساب بانكی بی پایان بودم ؟ نیلوفر سكوت كرد، كیانوش ملتمسانه ادامه داد: حرف بزن نیلوفر خواهش میكنم.
- تو.....تو خیلی قشنگی، قشنگترین مردی كه در عمرم دیدم، والبته پولدار، یعنی همون چیزی كه من میخوام، اما عقاید تو برای زندگی در عصر ما به درد نمیخوره. من دلم میخواد آزاد زندگی كنم، ولی تو میخوای منو محصور كنی، این چیزی كه من همیشه ازش نفرت داشتم، همون نقطه اشتراك تو و پدر.
كیانوش پوزخندی زد و گفت: پدرت مرد
نیلوفر لحظه ای سكوت كرد و ناباورانه به كیانوش نگاه كرد او دوباره گفت: باور نمی كنی؟
- اگه راست هم بگی برام فرقی نمیكنه، باید می مرد
كیانوش ناگهان سیلی محكمی به گوش نیلوفر نواخت، او بر زمین افتاد كیانوش بسویش حمله ور شد و او را بسرعت بلند كرد و دستان قدرتمندش را دور گردن ظریف نیلوفر حلقه كرد. و من برای لحظه ای مبهوت مانده بودم ، اما دیدن صورت نیلوفر كه هر لحظه تیره تر می شد و چشمانش كه بطرز وحشتناكی از حدقه بیرون زده بود ، مرا بخود آورد از جا برخاستم و به زحمت كیانوش را كنار كشیدم ، او همچنان فریاد می زد و ناسزا می گفت . نیلوفر بزحمت نفس می كشید ولی من نمی توانستم به او كمكی كنم، چون مجبور بودم كیانوش را در جای خود نگه دارم. او همچنان بطرف نیلوفر یورش میبرد. نیلوفر به كمك دسته صندلی از جا برخاست، كمی بحالت طبیعی بازگشته بود. كیانوش را بزحمت بسوی در كشیدم وگفتم بیا بریم كیا، تو دیگه اینجا كاری نداری...... بیا بریم.
كیانوش باز هم آرام شد . از این آرامش ناگهانی متعجب گشتم ، او رو به نیلوفر كرد و گفت: ولی من نیلوفر تو رو همیشه دوست داشتم، همیشه تو برای من بمعنای زندگی بودی ، فقط بگو چرا؟ چرا با من اینكار رو كردی؟
لحن آرام كیانوش به نیلوفر جراتی بخشید و او گریه كنان پاسخ داد: هنوزم دیر نشده كیانوش...... من بهت قول می دم كه دیگه تكرار نشه.
لبخند پردردی بر لبان تبدار كیانوش نشست و پاسخ داد: دیگه نه نیلوفر.... كسی كه یكبار بتونه خیانت كنه. صد مرتبه دیگه هم میتونه.... حالا دیگه گریه نكن نمیخوام چشمات رو گریون ببینم. من.... من از زندگی تو و شهریار بیرون میرم..... من.......این منم كه اضافه هستم. امیدوارم شما با هم خوشبخت باشید ..... حق با توست من به درد زندگی با تو نمیخورم ، شاید این چیزها رو قبل از این هم می دونستم ، ولی ترجیح می دادم تظاهر به ندونستن كنم، ولی حالا دیگه همه چیز تموم شده......
بغض كیانوش تركید .سرش را بر چهارچوب در گذاشت . وپر درد گریست بی اختیار اشكهای من نیز جاری شد و برای اولین بار بود كه دیدم نیلوفر نیز واقعا می گرید
در راه بازگشت كیانوش تنها یك جمله گفت: لطفا منو به خونه خودم ببر، خونه خودم و نیلوفر
من خواسته اش را اجابت نمودم، ولی در آن لحظه نمی دانستم كه این آغاز انزوای دراز مدت كیانوش خواهد بود بعد از آن كه كیانوش را رساندم بلافاصله بمنزل برادرم رفتم و همه چیز را برایشان توضیح دادم. بیچاره زن داداش كم مانده بود قالب تهی كند. بزحمت توانستم آنها را متقاعد كنم كه پیگیر قضایا نشوند و بیش از این آبروی فامیل را بخطر نیندازند. ولی واقعا وضعیت دشواری بود شاید بیش از 500 كارت دعوت توزیع شده بود . بهر حال بیشترین نگرانی من برای خود كیانوش بود پدر ومادرش میخواستند برای دلجویی به دیدارش بروند، ولی من از آنها خواستم اجازه دهند او تنها باشد ، چون به این تنهایی نیاز داشت . وقتی من صحبتهای كیانوش را برای آنها بازگو كردم ، خصوصا گفتم كه او برای نیلوفر و شهریار آرزوی خوشبختی نموده كیوان گفت: می دانستم كیانوش پسر عاقلی است. ولی من می دانستم كه قضیه اینقدر هم ساده نیست . چون هیچكدام از آن دو به اندازه من از احساس كیانوش نسبت به نیلوفر آگاه نبودند.
تا دو هفته هر روز به دیدارش می رفتم ، ولی او از دیدن من سرباز میزد و من نیز اصرار نمیكردم، حتی حاضر به دیدار والدینش نیز نمی شد . پس از دو هفته یك روز عصر كه به دیدارش رفته بودم ، مرا پذیرفت. وقتی وارد شدم، گرچه ظاهرش بعلت رویش ریشهای بلند كمی غریبه می نمود، اما خودش مثل همیشه با من احوالپرسی كرد ، در ضمن صحبتهایش گفت: صبح بسیار زیبایی است. در حالیكه غروب بود و كم كم هوا رو به تاریكی می رفت و من دانستم كه او زمان را گم كرده . البته زیاد هم غیر عادی نبود، زیرا در آن خانه كه تمام روزنه هایش به بیرون مسدود گشته بود ، تخمین زمان درست، كار آسانی نبود به همین علت به رویش نیاوردم و در ادامه از او خواستم كه بشركت برود ، لحظه ای خیره خیره نگاهم كرد و آنگاه پاسخ داد: جدی می گی آقا ناصر؟
گفتم: من كیومرثم، كیانوش
اما او گویا نمی شنید حالتی متفكرانه بخود گرفت و گفت:آهان پس توی شركتهام پر زالو شده
با شنیدن كلمه زالو تمام بدنم به لرزه افتاد، او مرا ناصر صدا كرده بود و اكنون نیز زالو. بی اختیار بیاد پدر نیلوفر افتادم و از این تصور كه كیانوش ناصری دیگر شده باشد، پشتم لرزید، من چندین مرتبه همراه كیانوش به عیادت او رفته بودم و دقیقا معنای زالو را می دانستم او باز گفت: من تمام شب رو تا صبح با زالوها می جنگم ولی تمومی ندارن
- كدوم زالوها كیانوش؟
- همون زالو چشم سبزا دیگه، ببین خون دستام رو مكیدن چند جای دیگه تنم هم همینطور شده
نزدیكتر رفتم و به دستهاش نگاه كردم كه از زیر آستین بالا زده اش نمودار بود. تمام ساعد و بازویش را با ناخن كنده بود و زخمهای چندش اوری بر روی آنها ایجاد كرده بود. سعی كردم با او صحبت كنم تا شاید بخود آید. بنابراین گفتم: كیانوش جان، گوش كن من ناصر خان نیستم ، اون مرده یادت نیست، اینجام زالویی در كار نیست این تصورات ناصرخان بود.
لحظه ای بیگانه وار بر من نگریت و بعد فریاد كشید : تو ناصر خان نیستی؟ پس برای چی اومدی اینجا ؟ من گفتم ناصر خان بیاد تا باهم زالوها رو بكشیم، زود باش برو بیرون، زود باش.
همچنان فریاد می كشید و قصد داشت مرا بیرون براند. مستاصل شده بودم. تصمیم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پی علاجش بر آیم،ولی من كه وضعیت اسفبارناصر را در آسایشگاه های روانی دیده بودم، چطور میتوانستم عزیزترین كسانم را روانه آنجا كنم؟
بهر حال كار معالجه بسختی آغاز گشت. درابتدامادرش نمیخواست باور كند كه یكدانه فرزندش را باید بدست روانپزشكان بسپارد، و حالی بمراتب بدتر از كیانوش داشت. ولی پس از مدتی بناچار تسلیم خواست پزشكان شد. معالجات اولیه در منزل و با پرستاری مادرش انجام گرفت، ولی با وخامت وضع برایش دو پرستار استخدام گردید. ولی گذر زمان و بدتر شدن حال او این حقیقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبی برای درمان نمی باشد، و ناچار او را به آسایشگاه انتقال دادیم . واین در حالی بود كه دیگر هیچكس را نمی شناخت جز زالوهایی كه پیرامونش در حركت بودند ، خونش را می مكیدند و عذابش می دادند و او برای نابودی آنها خود را بر در و دیوار می كوبیدو. یكماه ونیم از بستری شدنش در آسایشگاه می گذشت، ولی هنوز هیچ تفاوتی در وضع او ایجاد نگشته بود كه هیچ، بنظر می آمد روز به روز بدتر هم میشود. سرانجام كیوان تصمیم گرفت او را برای ادامه معالجه به سوئیس بفرستد و همینطور هم شد، اكنون چندماهی است كه او در یك آسایشگاه معتبر در خوش آب وهواترین نقطه سوئیس بسر میبرد. پزشكان نهایت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولی او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگیر میشود و خود را به در و دیوار می كوبد و همچنان با ناخن قسمتهای مختلف بدنش را می كند تا محل نیش زالوها را از بین ببرد. بنظر میرسد كیانوش عزیز ما برای همیشه از دست رفته باشد، ولی من نمیخواهم او ناصری دیگر شود نه. نه. نمی گذارم!
شنبه 24 شهریور
روزگار عجیبی است اكنون هشت ماه از بستری شدن كیانوش در آسایشگاه دور افتاده شهر زوریخ می گذرد، و بالاخره او آرامشی نسبی یافته است، دیروز از سوئیس بازگشتم. خدای من كیانوش چقدر پیر شده. موی شقیقه هایش كاملا سفید شده بود و صورتش پر از چین وچروكهایی گردیده كه هركدام راوی یك دردند. جای آمپولهای آرام بخش و مسكن روی بدنش پینه بسته ومصرف بیش از حد قرصهای آرامبخش او را به معتادین شبیه نموده، اما با اینحال برای اولین بار توانست مرا بشناسد. ما مدتی با هم در پارك قدم زدیم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نیلوفر و شهریار را از من گرفت و من در حالیكه تمایلی به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن این جمله كه: تا آنجا كه می دونم دیگه ایران نیستند، اكتفا كردم .حتی به او نگفتم كه نیلوفر آپارتمانش را فروخته و دیگر باز نمیگردد . او لحظه ای مكث كرد و بعد لبخند كمرنگی زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هایی با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت: برادر زاده شما تا پایان ماه آینده مرخص خواهد شد می توانید ببریدش.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: ولی حالش هنوز خیلی خوب بنظر نمیرسه.
- بله می دونم ولی در حال حاضر ما بیش از این نمی توانیم براش كاری كنیم. اگر اینطور دور از شما وخانواده ووطن اینجا بمونه ،افسردگیش بیشتر می شه، بهتره برگرده ایران ولی من توصیه میكنم بازم یه چندماهی تحت نظر یه روانپزشك حاذق باشه.
من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودی كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعی احساس هراس موج می زند و برای عاقبت اینكار نگران هستم
دوشنبه 23 مهر
دیروز بالاخره كیانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتیم و از او استقبال گرمی بعمل آوردیم، اما او فقط نگاهمان میكرد، از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنیم و من دانستم كه فرودگاه برای او یادآور خاطرات تلخی است بنابراین بخواست او با سرعت راه خانه كیوان را در پیش گرفتیم، ولی او با اصرار خواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتی گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نیلوفر بنا نهاده بود .كیوان تصمیم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهمانی باشكوهی ترتیب دهد ولی من به شدت مخالفت كردم، وقتی او علت را جویا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنایی نیلوفر و كیانوش است و اگر با من مشورت میكردی ، می گفتم كه اجازه دهی لااقل تا آن روز كیانوش در آسایشگاه بماند جملات من هراسی در دل همه برانگیخت و من در چشمان آنها وحشتی عجیب را بوضوح مشاهده كرده ام
شنبه 28 مهر
دیشب تا دیروقت همه بیمارستان بودیم. می دانستم كه بالاخره نحسی این روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما یكبار دیگر با عنایت خداوند توانستیم كیانوش را از آغوش مرگ جدا كنیم. روز جمعه ما همه از صبح سعی كردیم با او ارتباط برقرار كنیم اما او حاضر نشد، ما را بپذیرد. مستخدمین ما را از وضعیت او مطلع می ساختند و هربار از سلامتش مطمئن می شدیم. حوالی غروب دلگیر جمعه احساس اضطراب و دلهره ای عجیب به دلم چنگ انداخته بود . دیگر نتوانستم تحمل كنم ، با سرعت بمنزل كیانوش رفتم. چهره مستخدمینش بسیار نگران بود و جمالی گفت كه یكساعتی است كیانوش در را به روی خود قفل نموده و به هیچ كس اجازه ورود نمی دهد.
گفتم: مگه از صبح در قفل نبود؟
واو پاسخ داد: چرا ولی هربار كه در می زدیم آقا جواب می داد ، ولی الان ساعتیه كه پاسخی نمی دن.
با شدت به در كوبیدم و چند بار نام او را با صدای بلند تكرار كردم، ولی پاسخی نشنیدم بر سر جمالی فریاد كشیدم: معطل چی هستی در رو بشكن
و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم وكیانوش را روی تختخوابش یافتم در حالیكه پیرامونش را عكسهای نیلوفر پر كرده بود و در دستش خودنویس یادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفید و بدنش یخ زده بود ولی هنوز نبضش بسیار ضعیف میزد. نمی دانم چطور او را به بیمارستان انتقال دادیم . فقط زمانی بخود امدم كه دكترش گفت: خوشبختانه خطر برطرف گردید. بهر حال من در آخرین لحظات توانستم مانع آن شوم كه اینبار كیانوش جانش را در روز تولد عشقش به نیلوفر هدیه كند.
پنج شنبه 10 آبان
حال كیانوش رو به بهبود است بزودی از بیمارستان مرخص میشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودی زد و گفت: هیچوقت بخاطر اینكار نمی بخشمت
من با صدای بلند خندیدم وگفتم: برعكس من فكر میكنم این بهترین كار در تمام مدت زندگیم بود . حالا دیگه تو واقعا پسر من هستی . چون خودم بهت زندگی دادم .
لحظه ای سكوت كرد و گفت: ولی من از این به بعد زندگی نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسیده ام.
پاسخش دلم را به درد آورد ولی سعی كردم با او بحث نكنم
یكشنبه 4 آذر
دیروز در اوج نا امیدی روزنه ای از امید در دلم درخشیدن گرفت. اینكه می نویسم نا امیدی از جهت كیانوش است. زیرا او همچنان به انزوای خود ادامه می دهد. نه سرگرمی و نه تفریحی و نه حتی مهمانی نزدیكترین اقوام. او همچنان خود را در سرای نیلوفری محبوس گردانیده.(سرای نیلوفری نامی است كه پیش از این كیانوش برای آن عمارت پیشكشی انتخاب كرده بود و حالا بجای سرای نیلوفری آنجا زندان كیانوشی است.) بهر حال وضعیت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما برای پیدا كردن یك روانپزشك متبحر هنوز بجایی نرسیده بود تا اینكه دیروز دكتر بهروزی یكی از دوستانم را برحسب اتفاق در خیابان دیدم . نمی دانم چرا تابحال بفكر او نیفتاده بودم. او روانشناس حاذقی است. وقتی حال كیانوش را پرسید برایش توضیح دادم كه او همچنان دچار كابوسهای شبانه میشود، از سر درد شدید عصبی رنج میبرد. و رعشه رهایش نمیكند. بعد از او خواستم كه معالجه كیانوش را دنبال كند او لحظه ای فكر كرد و بعد گفت: من حرفی ندارم ولی دكتری بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كیانوش را بپذیرد من اطمینان دارم كه خوب خواهد شد.
دستپاچه گفتم: هرچه بخواهد به او می دهم ، فقط كاری كن كه او قبول كند.
لبخندی زد و گفت: مساله پول نیست، مساله اینجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگی میكند .
نا امیدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسیدم: یعنی هیچی!
لبخندش امیدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در یك روز جمعه كه احتمالا جمعه همین هفته است به دیدار دكتر معتمد برویم. ومن اكنون بسلامت كیانوش بسیار امید دارم. راستی چند بار است كه كیانوش دفترش را از من میخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چیزی كه بعنوان آخرین جمله میتوانم بنویسم این است: این سرانجام پر درد یك آشنایی بود.
قطره اشك دیگری از روی گونه نیكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشنای كیانوش كه آخرین سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسید كه كیومرث خوب می نویسد، ولی نوشتار كیانوش همچون لحنش صمیمانه تر بنظر می رسید با اشتیاق آخرین سطور را از نظر گذراند.
می دانی چرا تاریخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چیز را گم كرده ام. نیلوفرم را گم كرده ام. نوشته های كیومرث را خواندم. همه چیز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چیز خوب توصیف شده بود.می دانی همه چیز مثل یك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكی . خدای من چرا این بلا بر من نازل شد؟ نیلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگیم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهی باید زنده به گور شوم و تا پایان عمر در دخمه ای بنام زندگی جان بكنم. گاهی فكر میكنم از همه چیز متنفرم، حتی از نیلوفر ، ولی آخر مگر میشود او زندگیم، هستیم، روحم و تمام وجودم بود، چطور میتوانم از او متنفر باشم! همه می گویند فراموشش كن ولی آخر چگونه؟ نیلوفر آمده بود كه برود و من نمی دانستم، اكنون او رفته ، ولی با خود همه چیز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را می برد، ولی احساس و روح و اشتیاق مرا برای زندگی باقی می گذاشت. حالا من دیگر هیچ ندارم چون نیلوفر را ندارم. دكتر جدید چه میتواند به من بدهد؟ نیلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نیلوفر، هیچ وقت تو را نخواهم بخشید فقط یك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟
آخرین كلمه ای كه بر دفتر نگاشته شده بود یك چرای بسیار بزرگ بود بر آخرین برگ ریزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتی جوهر برخی كلمات را پخش كرده بود و نیكا از لابه لای كلمات ریشه درد را در وجود كیانوش می دید. دفتر را بست و با صدای بلند شروع به گریه كرد آنقدر گریه كرد كه به هق هق افتاد و نفهمید كه چه وقت خواب او را در ربود.
|