رمان حریم عشق - قسمت سی و ششم
نیكا با صدای آرامی كه او را بنام میخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهایش ضخیم و سنگین شده، شاید چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالای سرش دوخت. كیانوش با چهره خسته ولی لبخندی زیبا كنارش ایستاده بود. - سلام نیكا خانم بالاخره بیدار شدی؟
نیكا با دیدن او بیاد دفتر افتاد و بغض گلویش را فشرد، تا حدی كه نمی توانست پاسخ كیانوش را بدهد . چقدر دلش برای این مرد میسوخت. به زحمت و بیشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد . لبخند جوان عمیقتر شد و به خنده گفت:هنوز از خواب بیدار نشدید؟
- چرا ولی می دونید من ......... دیشب دیر خوابیدم احساس كرد كیانوش بقیه جمله اش را حدس زده ، زیرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت: معذرت میخوام كه صبح به این زودی مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اینجاست.
نیكا نگاهی به دور وبرش كرد. جلوی در سه مرد با روپوشهای سفید ایستاده و با هم صحبت میكردند. خیلی دلش میخواست پروفسور مشهور را ببیند و در همان حال گفت: باز خودتون رو به زحمت انداختید كه........
- خواهش میكنم خانم، حالا آماده اید؟
- بله
كیانوش بطرف مردان سفید پوش رفت وگفت: خوب آقایون بیمار ما آماده هستن.
هر سه مرد رویشان را بطرف نیكا گرداندند.نفر اول دكتر ادیب بود، نفر دوم دكتر جهانگیری . نیكا هر دوی آنها را قبلا دیده بود، ولی نفر سوم را كه مرد كاملی با موهای سفید واندامی لاغر و صورتی بشاش بود نمی شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزدیك آمدند، سلام واحوالپرسی و مراسم معارفه بسیار مختصر و سریع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نیكا كرد و گفت: گوش كن جوون، من آخرین عكسهای پای شما رو دیدم، ولی برای انجام معاینه دقیقتری مجبورم گچ پاتون را برای چند ساعتی باز كنم. با این وضع معاینه دقیق ممكن نیست. خوب موافقید؟
لحن پروفسور نیز چون چهره اش دلسوزانه ومهربان بود. نیكا به كیانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت: بله ، موافقم.
دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق دیگری انتقال دادند و ظرف چند لحة گچ پایش را باز نمودند . نیكا در تماس هوا با پایش احساس مطبوعی داشت. دستش را به آرامی بر روی پوسته های پایش كشید ، دلش نمی خواست بار دیگر پایش را گچ بگیرند . احساس راحتی میكرد. اما این راحتی چند لحظه بیشتر طول نكسید ، زیرا بمحض آنكه او را برای انتقال به اتاقش بر روی تخت روان قرار دادند، آنچنان دردی در پایش پیچید كه تمام تنش از عرق خیس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتی داخل اتاق شد كیانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسید: حالتون خوبه؟
- بله خوبم فقط وقتی تكون میخورم پام درد میگیره
كیانوش لبخندی زد وگفت: همه چیز درست میشه پاتون خوب میشه ، نگران نباشید.
پروفسور جلو آمد ، لبخندی زد و گفت: خوب جوون آماده ای؟
- بله
بعد ملحفه را از روی پای نیكا كنار زد. كیانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ایستاد. پروفسور كارش را با دقت بسیار آغاز كرد. نحوه معاینه او به گونه ای بود كه برای نیكا تازگی داشت. علاوه بر او دكترهای دیگر نیز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاینه پروفسور چشم دوخته بودند وگاه گاه سوالاتی میكردند و پروفسور پاسخ آنها را می داد. نیمساعت بعد كار دكتر تقریبا تمام شده بود. این بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان دیگر چون تازه محصلینی كنجكاو پی در پی او را سوال پیچ میكردند و او بی آنكه لحظه ای تفكر كند، پاسخ همه را می داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد وكیانوش را بسوی خود خواند. او آمد نگاه پر محبتی به نیكا كرد گفت: زیاد كه درد نداشت، داشت؟
نیكا كه هنوز درد می كشید بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفی داد. كیانوش رو به پروفسور كرد و گفت: در خدمتم
دكتر عكس را بالا گرفت . بر روی قسمتهایی از آن با روان نویس دایره هایی رسم كرد و مشغول صحبت شد. نیكا از صحبتهای او سر در نمی آورد. زیرا او از اصطلاحات تخصصی استفاده میكرد كه نیكا هرگز نشنیده بود . نگاهش به كیانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولی نیكا فكر میكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانیكه پروفسور سكوت كرد، كیانوش سوالی پرسید كه بنظر نیكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مینمود. پروفسور پاسخش را داد. نیكا با تعجب به او نگاه میكرد كه بار دیگر با همان اصطلاحات عجیب سوال دیگری كرد و به قسمتهایی از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه برای نیكا نامفهوم بود، اما لبخند كیانوش حكایت از رضایت داشت.
پروفسور این بار رو به نیكا كرد وگفت: دخترم خوب گوش كن ببین چی می گم.
- من آماده ام بفرمایید
- می دونید به اعتقاد من پای شما قابل علاجه . اما این درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذیری ، بزودی كار رو شروع می كنیم
نیكا با دلهره پاسخ داد: اون دو شرط چیه؟
- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودی پای شما سرماخوردگی نیست كه با مسكنی ظرف یكی دو روز یا حتی یه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحی و خصوصا فیزیوتراپی بعد از اون با درد توامه و این چیزیه كه باید ظرفیت تحملش رو در خودتون ایجاد كنید
سخنان پروفسور را كیانوش با جمله در عوض نتیجه خوبی خواهید گرفت ادامه داد نیكا لحظه ای بفكر فرو رفت و بعد گفت: می پذیرم و سعی میكنم بیمار خوبی باشم
كیانوش خندید و گفت: بدون سعی هم ، شما خوبید خانم معتمد.
- متشكرم لطف دارید
- خوب جوونها ظاهرا همه چیز برای انجام عمل آماده اس بزودی كارمون رو شروع می كنیم.
سوالی در ذهن نیكا چرخ می زد ولی زبانش از بازگو نمودن امتناع میكرد بالاخره دل را به دریا زد و پرسید: دكتر میتونم به مسافرت برم؟
لبخندی بر لبان پروفسور نشست و گفت: كیانوش همه چیز رو برام گفته حقیقتش اگه شما در یك وضعیت روحی عادی بودید، من هرگز اجازه تحرك بشما نمی دادك ولی با شرایطی كه شما دارید میتونم تا آخر هفته برای تجدید روحیه به شما وقت بدم، برید ولی برای روز شنبه اینجا باشید. با هواپیما سفر كنید و حتی الامكان از تحرك خودداری كنید. به هیچ عنوان با عصا راه نرید فقط از ویلچر استفاده كنید. مواظب باشید ضربه ای به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهیز كنید....... راستی كیانوش جان اگه بتونید خانم رو با كسی همراه كنید كه اطلاعات پزشكی داره مثلا یه پرستار خیلی بهتره، هم خیالتون راحت می شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر میشه
- خب دخترم چیز دیگه ای نیست كه بخوای بدونی؟
- نه بابت همه چیز از شما متشكرم.
- منم متشكرم و امیدوارم سفر خوبی داشته باشید . خیلی مواظب خودتون باشید
- حتما دكتر
- من دیگه می رم . با من كاری ندارید؟
- نه متشكرم
- پروفسور خیلی لطف كردید امیدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم
پروفسور كیفش را از روی صندلی برداشت با دست به پشت كیانوش زد وگفت: بس كن مهرنژاد كوچك
بعد رو به نیكا كرد و ادامه داد: خدانگهدار، دخترم تلفن منو كیانوش جان بشما می ده ، در حین سفر اگر اتفاقی افتاد حتما تماس بگیرید.
- متشكرم مزاحمتون می شم.
پروفسور بطرف در رفت . كیانوش نیز پشت سر او به راه افتاد . لحظه ای رو به جانب نیكا كرد و گفت: فعلا با اجازه
و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نیكا را به اتاق گچگیری انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفید بلندی قالب پایش به او هدیه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتی داخل اتاق شد، كیانوش مقابل پنجره ایستاده بود و به حیاط بیمارستان نگاه میكرد . حالتش به گونه ای بود كه باز نیكا را بیاد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمی دانست چرا با یاد آوری دفتر، بی اختیار بغض گلویش را می فشرد و چشمانش را اشك به سوزش وامیداشت. صدای چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كیانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نیكا را روی تختش قرار دادند ورفتند كیانوش جلو آمد و نیكا گفت: فكر میكردم با پروفسور می رید.
- به راننده گفتم ایشون رو برسونه ، بعد دنبال من بیاد ، میخواستم راجع به سفر بیشتر صحبت كنیم. اگه تمایلی ندارید و ترجیح می دید تنها باشید با اجازه شما مرخص می شم .
- شما را بخدا بس كنید آقای مهرنژاد این چه حرفیه؟
كیانوش لبخند زد و نزدیكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت: پس اخمهاتون رو باز كنید و من رو به لبخندی مهمان كنید.
نیكا بی آنكه سعی نماید بی اختیار لبخند زد وگفت: حالا خیالتون راحت شد؟
- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد برای 4 بعد ازظهر امروز بلیت هواپیما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما
نیكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: همین امروز؟
- بله
- برای من تنها؟
- نخیر برای شماو خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاری كه همراهتون می یاد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت دارید یك شب هم غنیمته، اشتباه كردم/
- نه ولی......
- ولی چی؟ راحت باشید
- راستش آقای مهرنژاد مشكل اینجاست كه مقدمات سفر مهیا نیست
- همه چیز اونجا هست. شما فقط باید ساك لباسهاتون رو ببیندیدكه برای اون هم تا بعد از ظهر وقت دارید ، فكر میكنم كافی باشه
- بله ولی مساله پرستار و بیمارستان چی میشه؟
- خب این هم كه مشكلی نیست . شما با خیال راحت می رید ترتیب كارهای ترخیص موقتتون رو من و كیومرث می دیم، ولی در مورد پرستار این مساله به شما مربوط میشه. پیشنهاد خاصی در اینمورد دارید؟
- نه من پرستاری رو نمی شناسم
- پس در این صورت ترتیب این كاررو هم خودم می دم.
نیكا لحظه ای بفكر فرو رفت بعد گویا چیز تازه ای بمغزش خطور كرده باشد گفت: می شه از پرستاران همین بیمارستان باشه؟
- بله ، چرا كه نه
- من میتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنید؟
شنیدن این نام دل كیانوش را لرزاند ودستپاچه و بی اختیار پرسید: چرا ایشون خانم معتمد؟
نیكا باز هم از تغییر حالت كیانوش متعجب شد و با چهره ای پشیمان گفت: خب اگه اشكالی داره صرفنظر میكنم من فقط همین طوری ایشون رو پیشنهاد كردم.
كیانوش سعی كرد برخود مسلط شود . بعد گفت: نه هیچ اشكالی نداره . سعی میكنم این كار هم بخواست شما انجام بگیره.
تعجب نیكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراین خواست باز هم در اینمورد سخنی بگوید ولی كیانوش كه گویا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت: باور كنید هیچ اشكالی نداره..... ایشون كه الان بیمارستان نیستند، هستند؟
- نه
- شماره تلفن منزلشون رو دارید؟
- متاسفانه نه.
- اشكالی نداره، از طریق بیمارستان نشونیشون رو پیدا می كنم.
- میترسم باعث دردسرتون بشه
- اینطور نمیشه، ولی مطمئن باشید اگر اینطور شد پیگیر قضیه نمی شم وكس دیگری رو معرفی میكنم
- حتما همین كار رو كنید
كیانوش برخاست و جلوی پنجره ایستاد و گفت: خوب راننده هم اومد، فكر نمیكنم قبل از رفتنتون فرصتی دست بده كه شما رو ببینم، بنابراین بهتره از همین حالا خداحافظی كنم. امیدوارم سفر بشما خوش بگذره، خیلی هم مراقب خودتون باشید.
- حتما شما هم اگه وقت كردید سری بما بزنید...... واقعا نمی دونم با چه زبونی باید از شما تشكر كنم؟ فكر نمی كنم بتونم لطفهای شما رو جبران كنم.
- این چه حرفیه خانم. این منم كه باید محبتهای شما وخانواده تون رو تلافی كنم، با اجازه شما من مرخص می شم...... خواهش میكنم دیگه هم از این حرفا نزنید فعلا خدانگهدار سركار خانم.
- بسلامت .......... صبر كنید آقای مهرنژاد بلیتها چه میشه؟
كیانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشید و گفت: حق با شماست بر میگردم.
نیكا لبخندی زد وگفت: خدانگهدار
|