نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و هفتم
كیانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگی او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه همیشه با این فكر می آمد، اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه صداهای آشنا گوشش را پر كرد. دیدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندی از هم بگشاید. او بلافاصله پرسید: كیانوش مهرنژاد را ندیدید؟ دكتر گفت: نه ، اومدند؟
- بله صبح زود
- با پروفسور زرنوش؟
- بله
شادی بلافاصله پرسید: خب چی گفت؟
- گفت پام باید یه بار دیگه عمل بشه.
ایرج نگاهی به او كرد و پرسید: اطمینان داشت كه اگه یه بار دیگر پات رو عمل كنه نتیجه می ده؟
- بله كاملا مطمئن بود
- ما رو باش گفتیم زود بریم كه به دكتر برسیم، ولی مثل اینكه این آقای مهرنژاد خیلی زرنگتر از ماست!
- مامان جون راجع به مسافرتم پرسیدی؟
- بله مامان گفت میتونم برم.
شادی با خوشحالی فریاد كشید: عالیه! خیلی خوب شد!
مازیار به شادی نگاه كرد و گفت: عزیزم آرومتر، اینجا بیمارستانه.
- معذرت میخوام آخه خیلی خوشحال شدم.
همه خندیدند و ایرج گفت: پس با این حساب باید در تدارك سفر باشیم ، برنامه چیه دایی جان؟
- نمی دونم باید با كیانوش خان هماهنگ كنیم.
نیكا پاسخ داد: نیازی به هماهنگی نیست . كیانوش همه كارها رو كرده.
- چطور؟
- برای امروز ساعت4، بلیت هواپیما داریم ، فكر میكنم وقتی هم كه برسیم توی فرودگاه منتظرمونه.
- برای كیا بلیت گرفته
- برای همه ، حتی یه بلیت برای پرستاری كه به پیشنهاد دكتر همراه ما می آد.
ایرج با غیظ گفت: بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.
شادی وساطت كرد و گفت: حالا چه اشكالی داره ایرج جان؟ طفلی زحمت كشیده دردسر ما رو كم كرده.
مازیار هم در تائید صحبتهای شادی ادامه داد: ایرج جان شما كاری داری؟
- نه
- پس همه موافقند؟
- دخترم چی باید با خودمون ببریم؟
- گفت همه چیز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو باید آماده كنید .
- پس با این حساب بهتره بریم سراغ كارای ترخیص شما.
- نه ایرج احتیاجی نیست، چون كیانوش و عموش ترتیب این كارو هم می دن
ایرج لبخند پرمعنایی زد و با لحن طعنه آمیزی گفت: خوب بود ترتیب بستن ساكای ما رو هم می داد. اینطوری بهتر نبود؟
نیكا به او چشم غره رفت، ولی سوال دكتر جلوی سخنش را گرفت: نیكا جان پروفسور نگفت كدوم بیمارستان عملت میكنه؟
- پروفسور كه نه، ولی كیانوش گفت هر بیمارستانی كه خودمون مایل باشیم بشرط اینكه امكانات لازم رو داشته باشه. می دونی پدر من همین بیمارستان رو ترجیح می دم، هر چی باشه چند ماهیه اینجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتی نداشته باشید برگردیم همین جا
- نه دخترم هر طور خودت مایلی.
- خوب مثل اینكه با این حساب ما كاری اینجا نداریم
- نه شادی جان، توصیه میكنم هر چه سریعتر به خونه برید و خودتون رو آماده كنید
- تو چكار میكنی؟
- هر وقت كارای ترخیص من تموم شد، زنگ میزنم به عمه تا بیاید دنبال من .
- بسیار خوب
- ایرج نگاه معترضش را به نیكا دوخت . لحظه ای سعی كرد ساكت باشد، ولی نتوانست بالاخره گفت: مهرنژاد بر میگرده؟
- بله ، گمونم
- پس بهتره منم بمونم. خوب نیست همه كارها رو برای اون رها كنیم و بریم .
نیكا با آنكه قلبا از اینكار راضی نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاری نداری" اكتفا كرد. ووقتی ایرج پاسخ داد: كاری كه واجبتر از تو باشه نه. بزحمت با لبخندی اعلام موافقت كرد . وقتی همه رفتند . ایرج هم دنبال كارهای نیكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهای ترخیص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه ای از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس همیشه روپوش سفید بر تن نداشت. او با نیكا احوالپرسی گرمی كرد. نیكا میخواست ماجراهای صبح را برای او توضیح دهد كه او خود پیشدستی كرد و پرسید: برای چی منو انتخاب كردید؟
نیكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت: برای چه كاری؟
- برای سفر ، مگه شما از آقای مهرنژاد نخواسته بودید من همراهتون باشم؟
- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چیز رو می دونید؟
- بله، الان با آقای مهرنژاد اومدم
- خودش كجاست؟
- منو رسوند و رفت
- خانم رئوف با ما می آئید؟
- نمی دونم چی بگم. آقای مهرنژاد گفت ترتیب مرخصی منو می ده، ولی نیكا، عزیزم مشكل اینجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هیچ جای دنیا به من خوش نمی گذره.
- خوب اونم بیارید
- ولی پدرش نمی ذاره
- خیلی بد شد، من فكر میكردم شما بهترین همسفر برای من هستید.
- متاسفم
- نه هركس برای خودش مشكلاتی داره و من نمیتونم شما رو مجبور به این سفر كنم، ولی خیلی خوب می شد اگه می تونستید بیاید
- بله خوب میشه..... اگر لعیا می اومد....
چشمان زن جوان را هاله ای از اشك در خود گرفت نیكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهای پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت: غصه نخورید، به امید خدا همه چیز درست میشه.
در همین حال ایرج وارد شد. خانم رئوف و ایرج با هم مشغول احوالپرسی شدند بعد ایرج رو نیكا كرد و گفت: هیچ كاری باقی نمونده. بعد از ویزیت دكتر می ریم كیانوش ترتیب همه چیز رو از قبل داده
بعد كنار تخت نشست. نیكا از او خواست كه از خانم پرستار پذیرایی كند. لحظات به كندی و در انتظار آمدن دكتر به بخش می گذشت كه تلفن زنگ زد. ایرج گوشی را برداشت : بله
- 0000000000
- متشكرم شما خوبید؟
- 0000000000
- نیكا؟ بله اجازه بفرمایید
بعد گوشی را بطرف نیكا گرفت وگفت: با تو كار دارند؟
- كیه؟
- نمی دونم
نیكا گوشی را گرفت و شروع به صحبت كرد: الو!
- سلام كیانوش مهرنژاد هستم
- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهای ما چه می كنید؟
- متشكرم، خواهش میكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟
- بله
- با ایشون صحبت كردید؟
- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمی شن
- اشتباه نكنید، ایشون میان
- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نمیان، متاسفانه اون رو هم نمی تونن بیارن
- مگه میشه شما یه مرتبه از من چیزی خواستید براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگید، اگه من قول بدم لعیا كوچولو رو بشما ملحق كنم، میان؟
- گوشی
نیكا گوشی را كمی عقب تر گرفت و سخنان كیانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت: ولی این امكان نداره.
- بگید اون با من، میان یا نه؟
نیكا بار دیگر جمله كیانوش را تكرار كرد پرستار جاون هیجان زده گفت: البته
- موافقت فرمودند
- خوب به خانم رئوف بگید. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعیا رو همراه بلیت ها میفرستم فرودگاه
- شما چطور این كارو می كنید؟
- نگران نباشید، همه چیز درست میشه. به من اعتماد كنید. اگه امر دیگه ای نداشته باشید با اجازه من میرم به كارهام برسم...... راستی سلام منو به ایرج خان برسونید. به گمونم منو بجا نیاوردند. از جانب من عذرخواهی كنید فعلا خدانگهدار
او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نیكا دانست كه كیانوش را حسابی گرفتار كرده است و در حالیكه همچنان در حیرت گفته كیانوش بسر میبرد، گوشی را روی دستگاه گذاشت . خانم رئوف هیجان زده و متعحب جلو آمد و پرسید: چی شد؟ چی گفت؟
- هیچی، گفت لعیا رو ساعت 4 میفرسته فرودگاه
- خدای من! چطور ممكنه؟
- نمی دونم، منم پرسیدم، ولی فقط گفت به من اعتماد داشته باشید
ایرج میان صحبتهای آن دو پرید وگفت: آقای مهرنژاد زیادی روی خودش حساب وا كرده من كه فكر نمیكنم كاری ازش بر بیاد.
خانم رئوف با تعجب به ایرج نگاه كرد لحظه ای ساكت ایستاد و بعد گفت: دلم برای لعیا خیلی تنگ شده، كاش آقای مهرنژاد موفق بشه!
نیكا دلجویانه گفت: اون موفق میشه، نگران نباشید.
****************
هیاهوی سالن انتظار، صدای گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههای مردم نیكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر میزد كه نباید به این زودی می آمدند. هنوز از كسی كه كیانوش گفته بود بلیت ها را می آورد خبری نبود. خانم رئوف با چهره ای مضطرب دائما به این سو وآن سو نگاه میكرد،شایددخترش را بیابد. لحظات به كندی سپری می شد و نیكا و شادی سعی میكردند مادر بی قرار را با جملات تسكین دهنده آرام سازند. ولی گویا صحبتهای آنان هیچ تاثیری در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزدیكتر می شدند، اضطراب زند جوان نیز فزونی می گرفت . تنها 25 دقیقه تا ساعت 4 مانده بود. شادی بار دیگر نگاهی به اطراف خود كرد و گفت: خبری نشد نكنه كیانوش دیر برسه
- نمی دونم
نیكا بزحمت صندلیش را چرخاند و در حالیكه زیر لب غر میزد به پشت سرش نگاه كرد وناگهان فریاد كشید: آه كیانوش اومد.
همه نگاهها به امتداد انگشت نیكا خیره ماند و او هیجانزده ادامه داد: بچه ، بچه تو بغل كیانوشه ، می بینید اون لعیا رو آورده.
كیانوش لبخند زنان نزدیك شد و سلام كرد
- آقای مهرنژاد این دختر منه؟
- بله خانم رئوف مگه شك دارید؟ من كه گفته بودم اونو میارم
زن جوان دستش را برای گرفتن كودك زیبایش جلو برد، ولی او روی گرداند و خود را به سینه كیانوس چسباند و گفت: عمو.
خانم رئوف عقب كشید و با چشمان اشك آلود به دخترش خیره شد. نیكا نگاهی به دختر كوچك با آن پیرهن قرمز و موهای سیاه بلند كه بطرز زیبایی در قسمت كنار گوشهایش جمع شده بود، كرد و گفت: دختر خیلی قشنگی داردی؟
پرستار با بغض لبخند زد و گفت: متشكرم نیكا جان.
كیانوش لبخندی زد و گفت: خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟
همه خندیدند و دكتر معتمد گفت: آفرین........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسیده. بچه داری رو هم بلدی.
كیانوش با شرم سری تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگی به نیكا گفت: خانم معتمد باور كنید كه تمام این مردم بشما نگاه نمی كنند و در مورد شما حرف نمی زنند.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: از كجا فهمیدید كه من به این مساله فكر میكنم؟
كیانوش در حالیكه با لعیا بازی میكرد گفت: مشكل نیست از چهره تون
نیكا سعی كرد لبخند بزند. كیانوش به لعیا گفت: خوب عمو جون حالا برو پیش مامان.
لعیا باز هم روی گرداند و خود را به كیانوش چسباند. كیانوش كودك را نوازش كرد، از جیبش شكلاتی در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت: می بینی عروسك قشنگم. اگه بپری بغل مامان. اون شكلات رو جایزه می گیری.
دختر كوچك نگاهی به شكلات كه در دستهای خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقی زد ولی با اینحال تمایل به رفتن نشان نداد . كیانوش با آهنگی مهربان و زیبا گفت: برو دیگه دختر قشنگم برو.
- تو هم می آی عمو.
لحن بچگانه و زیبای لعیا لبخند بر لبان همه نشاند. در حالیكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرین این صحنه چنگ میزد.
- بله عمو منم می آم، ولی چند روز دیگه، حالا تو برو.
دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد .خانم رئوف او را در آغوش كشید و اجازه داد تا اشكهای صورت غمزده اش روان شود. لعیا دستی به صورت اشك آلود مادر كشید و با شیرینی گفت: شكلات مال خودت، گریه نكن، نمیخواهم.
كیانوش لعیا را بوسید و به خانم رئوف گفت: فكر نمیكنم گریه كردن شما جلوی بچه كار درستی باشد
خانم رئوف اشكهایش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حالیكه دخترش را نوازش میكرد گفت: چطور تونستید از اون حیوون بگیریدش .
- داستانش مفصله، در فرصت بهتری براتون می گم، حالا بهتره بریم فكر میكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.
همه آماده شدند. ایرج چرخ نیكا را بحركت در آورد. كیانوش ساك كوچكی به دست خانم رئوف داد وگفت: این لباسهای دختر قشنگ شما.
- اینا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نیومده
كیانوش سكوت كرد نیكا گوشهایش را تیز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولانی گردید زن جوان دوباره گفت: پس زحمت اینا رو هم شما كشیدید، نه؟ وقتی با این لباسا و گلسر زیبا دیدمش حدس زدم كه كار شماست.
كیانوش دستانش را جلو آورد و گفت: بچه رو به من بدید خسته می شید.
لعیا با میل رغبت خود را در آغوش كیانوش انداخت وگفت: عمو جون
كیانوش او را بوسید . نیكا به او خیره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كیانوش می اندیشید.
برای آخرین بار از پنجره به بیرون نگاه كرد. كیانوش برایشان دست تكان داد . لعیا هم تند تند در هوا دستش را تكان می داد و عمو جان عموجان میكرد. صدای حركت هواپیما ها كه در گوشش پیچید، دستش را روی گوشهایش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید