نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و هشتم
راننده رو به دكتر كرد وگفت: اونجاست آقای دكتر رسیدیم.نیكا بسرعت چشمانش را گشود و بسمتی كه راننده اشاره میكرد نگریست . در زیر نور نارنجی خورشید غروب در سمت چپ جاده ویلایی مدور قد بر افراشت بود. نمای آن سفید بود، ورگه هایی از انعكاس نور از خود ساطع میكرد، گویا لباسی از پولك نقره ای قامت ویلا را پوشانده بود، در همین حال اتومبیل از جاده اصلی خارج گردید ووارد جاده فرعی شد كه ویلا درست در انتهای آن قرار داشت. كمی كه نزدیكتر شدند نیكا براحتی توانست پنجره های مدور چوبی قهوه ای رنگ و شیشه های مشبك جیوه ای روی آن را ببیند، بمحض آنكه جلوی در ورودی رسیدند مردی با سرعت در را گشود وهر دو اتومبیل داخل شدند. درون حیاط مدتی پیش رفتند تا بالاخره ماشینها از حركت باز ایستادند. دكتر وایرج بلافاصله پیاده شدند و در خارج شدن نیكا به او كمك كردند، شادی ، همسرش و هومن وعمه نیز زمانیكه نیكا بر روی چرخ مستقر گردید از ماشین دوم پیاده شده بودند. نیكا متوجه شد كه در یك لحظه همه چشمها متوجه ساختمان ویلا گشت، در همان حال مردی به استقبال آنها آمد و خود را كریم معرفی كرد. مرد جا افتاده ای بنظر می رسید و با لهجه محلی صحبت میكرد. او پس از اظهار خوشوقتی آنها را به داخل ساختمان هدایت كرد. نزدیكتر كه رفتند. نیكا از دیدن پله ها جا خورد با آنكه زیاد نبودند، ولی بالا رفتن از آنها برایش ممكن نبود. بی اختیار بغض كرد. به پای پله ها كه رسیدند كریم هدایت چرخ نیكا را از ایرج گرفت: خانم شما از اینطرف.
پله ها از سه جانب طرفین ووسط ساختمان طراحی گردیده بود . كریم چرخ نیكا را بسوی پله های طرفینی هدایت كرد واو دید كه روی پله ها با یك ورق ضخیم فلزی پوشانده شده وسطحی نسبتا شیب دار ایجادشده. نیكا با تعجب به سرایدار نگاه كرد، پرسید: از كجا می دونستید من با چرخ می آم؟
آقای مهرنژاد فرموده بودند. ایشون گفتند اینكارو بكنیم تا شما به تنهایی بتونید از پله ها بالا و پایین برید.
نیكا سری تكان داد، او را بسوی خانواده اش كه در استان در ورودی انتظارش را می كشیدند هدایت كرد، و بعد همگی داخل شدند. نیكا با دقت به اطراف خود نگاه میكرد. همه چیز از چوب و شیشه های جیوه ای بود.آنها ابتدا قدم به هال بزرگی گذاردند كه دور تا دور آنرا گلدانهای بزرگ احاطه كرده بود. در گوش و كنار گلدانها پرنده ها و پروانه های خشك شده كوچك وبزرگ در رنگها وانواع مختلف قرار گرفته بودند.گلدانها در داخل میزهایی از چوب قهوه ای رنگ قرار داشتند كه بصورت مثلث كنج دیوارها را پر كرده بودند. روی میزها نیز با شیشه های جیوه ای در اشكال مختلف تزئین شده بود. هر قسمت از ساختمان توسط چند پله كوتاه از قسمت دیگر مجزا می شد. در كل، داخل ساختمان بصورت قفسه ای با طبقات مختلف بنظر می آمد و در گوشه سمت چپ یكسری پله چوبی قرار داشت كه ظاهرا به طبقه دوم و اتاق خوابها متصل می شد، همانطور كه بطرف سالن پذیرایی می رفتند، چشم نیكا به آكواریم بزرگی كنار سالن افتاد. آكواریم نیز چون گلدانها داخل یك جعبه چوبی بزرگ بود كه با چراغهای رنگین تزئین شده بود وداخل آن انواع ماهیهای كمیاب و دیدنی در حركت بودند . نیكا هر چه بیشتر به دور و برش نگاه میكرد، بیشتر متعجب می شد.اوتا بحال ویلایی به این زیبایی ندیده بود.
********************
هومن ولعیا دور چرخ نیكا می چرخیدند و باهم بازی میكردند. هومن دست ایرج را كشید و او را بطرف درختی برد و گفت: دایی! من اون پرتقال بزرگه رو میخوام، زود باش.
- اون خیلی بالاست
- میخوام برو روی درخت
- صبركن بچه، نیكا ببین این پسرخواهر شوهرت قصد كرده شوهرت رو سّقّط كنه.
نیكا نگاهی به آن دو كرد و به شوخی گفت: هومن جان! اگه اینكارو بكنی یه جایزه خوب پیش من داری.
- دست شما درد نكنه ، اینم زن، ببین تو رو خدا
بعد به زحمت از درخت، بالا كشید و پرتقالی را كه هومن به آن اشاره كرده بود چید و از همان بالا برای شادی پرت كرد و گفت: بگیر بده به اون تحفه.
بعد پایش را روی شاخه پایین تر قرار داد كه لعیا هم از زیر درخت با همان لحن شیرین كودكانه فریاد زد: عموجون، عمو جون اونم برای من بكن.
ایرج به پرتقالی كه جلوی دستش قرار داشت اشاره كرد و گفت: این؟
- نه
- این یكی؟
- نه
- پس كدوم؟
- اون
لعیا با انگشت كوچكش به بالاترین شاخه و تك پرتقال روی آن اشاره كرد. نیكا با لبخند گفت: نخیر آقا ، سر این بچه كلاه نمی ره باید بری بالای بالا.
ولی ایرج بی حوصله پاسخ داد: حال داری دختر می افتم، پام میشكنه. وقتی تو از روی چرخ بلند شی من باید بشینم. بعد در حال چیدن پرتقالی دیگر رو به لعیا كرد وگفت: اون ترشه نمیشه كندش، بیا اینو بگیر.
و از روی درخت پایین پرید و آنرابدست لعیا داد. لعیا بطرف نیكا آمد وگفت: عمو كیانوش كه بیاد می گم برام بكنه.
نیكا دستی به موهایش كشید وگفت: حتما برات می كنه.
ایرج بسمت نیكا آمد. در همان زمان پرستار را دید كه به جانب آنها می آمد: این هم قرصتون نیكا جان
- متشكرم فروزان خانم
ایرج پرتقالی بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائید ، تازه تازه است همین الان چیدم.
- متشكرم..... اینجا چه باغ قشنگیه!
- بله خیلی باصفاست
- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه این آقای مهرنژاد شما خرج این باغ و ویلا كرده، بایدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا می كشن، برای خودشون ویلا میسازن ، باغ میخرن، ماشینهای آخرین مدل سوار می شن.
نیكا به ایرج چشم غره رفت ولی او بی اعتنا ادامه داد: این همه پول از كجا نصیب یه پسر سی، سی ودوساله شده مگه این چقدر كار كرده كه این همه در آورده؟ پس معلوم میشه حق من و شما رو خوردن دیگه.
- كدوم حق؟ تو كی توی شركت مهرنژاد كار كردی وحقوقت رو ندادن؟ برای چی به مردم تهمت میزنی؟
- تهمت نیست. حقیقته خانم.ما داریم با چشم خودمون می بینیم .بازم شما شك دارید.
- تو حتی نمیتونی یه روزم مثل كیانوش كار كنی . اون بیشتر از 4، 5 نفر در یه شبانه روز كار میكنه، كاری كه از تو بر نمی آد . اگر غیر از اینه ، نزدیك یه سال ونیمه از اروپا برگشتی ، چرا هنوز بیكاری؟
ایرج ، با غسظ اخمهایش را در هم كشید و گفت: كاری نداره خانم، از آقای مهرنژاد برای بنده هم تقاضای كار كنید.
- خوبه ظاهرا همه كارهای تو رو این و اون باید انجام بدن؟
- نه خانم ، خودم از پسش بر می آم. برای این گفتم كه ظاهرا شما خیلی عجله دارید.
- عجله؟ بعد یكسال تازه من عجله دارم؟
- ترجیح می دم شما تو این كار دخالت نكنی
- جدی؟
خانم رئوف نگاهی به آن دو كرد و برای آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنید، شما برای زندگی كردن خیلی فرصت دارید، همه چیز درست می شه، نیكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
نیكا مثل اینكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ایرج با گشتاخی در پاسخ زن گفت: بله، وقت زیاده ، ولی بهتره ما از همین اول حق و حقوق خودمون رو بدونیم و بهش قانع باشیم. این خانم حق نداره در كارهای من دخالت كنه، من كه بچه نیستم كه اون بخواد منو نصیحت كنه، همونطور كه شما حق ندارید در مشاجرات ما دخالت كنید.
نیكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانیت بند رفته است .گونه های پرستار گلگون شد. سرش را به زیر افكند و با شرمساری گفت: ولی من قصد دخالت نداشتم.
ایرج پوزخندی زد. نیكا ازدیدن چهره ایرج بیشترعصبانی شدو فریاد زد: برو گمشو، از جلوی چشمام دور شو.
صدای او آنچنان بلند بود كه نه تنها ایرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادی هم كه در فاصله نسبتا زیادی با آنها قرار داشت متوجه شد و در حالیكه دست لعیا را در یك دست و دست هومن را در دست دیگرش گرفته بود. با سرعت بسوی آنها آمد.هنوز چند گامی با آنها فاصله داشتكه ایرج با رویی درهم كشیده مقابل خود دید و دستپاچه پرسید: چی شده ایرج؟
ولی او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نیكا رفت و پرسید: چی شده عزیزم؟ چرا فریاد می كشی؟
نیكا در حالیكه كنترل اشكهایش را از دست داده بود گریه كنان بجای پاسخ شادی رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون می بینی ، بگو بیچاره نیكا كه عمری رو باید با این آدم بی منطق سپری كنه.
بعد سعی كرد چرخش را بطرف ویلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادی بی تاب و عصبی گفت: خانم لااقل شما بگید چی شده؟
- مهم نیست، كمی با هم بحث كردند.
- بازم این ایرج، خدای من این پسره آدم نمیشه؟
- نیكا آهسته آهسته اشك می ریخت، شادی راجع به ایرج با فروزان صحبت میكرد و هومن ولعیا بازی كنان بدنبال آنها می آمدند.
********************
تمام چهارشنبه باران بارید و همه را خانه نشین كرد ، اما حتی كلامی بین ایرج ونیكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نیكا دیگر در خود رغبتی برای گردش و تفریح نمی دید . او بی حوصله وخسته مقابل پنجره می نشست و تنها گاهی چند جمله ای با لعیا كوچولو یا مادرش سخن می گفت. شب خیلی زودتر از همیشه برای استراحت به اتاقش رفت در حالیكه همه می دانستند چیزی او را بشدت می آزارد، ولی جز شادی و فروزان هیچكس علت اصلی را نمی دانست.
- سلام.
- سلام صحت خواب، چقدر میخوابی پسر؟
- كجا هستیم؟
- اگه چشمات رو باز كنی می بینی
- اذیت نكن ، نمیتونم چشمام رو باز كنم.
- خوب باز نكن سه ربع بیشتر نمونده
- كیومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روی صندلی راست نشست و گفت: شوخی می كنی؟
- نه 20 ، 30 تا بیشتر نمونده
كیومرث بار دیگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدی؟ نگفتی جوونمرگ می شم؟
- نه جونم مطمئن بودم هیچ كدوم جوون نیستیم
- تورو خبر ندارم ولی خودم هستم، حالا بگوببینم چیزی میخوری؟
- بله ، یه قهوه
- صبركن
كیومرث سرش را برای برداشتن فلاسك به داشبورت نزدیك كرد كه صدای كشیده شدن لاستیكها روی آسفالت به هوا برخاست.كیومرث در همان حال گفت: آرومتر
- چشم
آنگاه فنجان كیانوش را پر كرد و گفت: پسر بی خبر رفتن خوب نیست، كاش تماس می گرفتیم.
- ما با دكتر از این حرفا ندارمی
- تو نداری، من چی؟ اصلا چرا منو با خودت آوردی؟
- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نیستم اگه می دونستم میخوای تا مقصد بخوابی دنبالت نمی اومدم.
- بگیر
كیانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم
- كیك؟
- ممنون ، كمی
- بفرمایید..... كیانوش می دونی خواب عروسی تو رو می دیدم
- عروسی من؟
- آره می گم ها.........
- اگه نگی بهتره
- نه، باید بگم
- خوب ظاهرا چاره ای نیست بگو.
- بیا ازدواج كن پسر، خیلی خوب می شه ها
- به یه شرط
- هر شرطی باشه می پذیرم
- به این شرط كه اول تو شروع كنی.
- من شروع كنم؟ من باید چی رو شروع كنم؟
- ازدواج كردن رو همه چیز از بزرگتر
- دیوونه شدی كیا من در آستانه 50 سالگی ازدواج كن
- اولا هنوز چند سالی تا 50 داری ، ثانیا مگه اشكالی داره؟
- همه بهم می خندن، هرگز اینكارو نمی كنم.
- ببین من قبل از اینم این پسشنهاد رو بهت دادم، ولی تو قبول نكردی . اگر اون موقع ازدواج كرده بودی الان بچه ات مدرسه می رفت.
- خوب حالا نمی ره چه فرقی میكنه؟
كیانوش خندید وگفت: هیچی
- ببین كیا تو بیا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سریعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سی و چند سالگی هستی، برای تو هم دیرشده
- بمحض اینكه یه فرصت خوب دست بده اینكارو میكنم
- خوب فرصت مناسب كه پیش اومده كتایون دختر..............................
ناگهان ماشین منحرف شدكیانوش باسرعت فرمان راپیچاند،كیومرث فریادكشید:حواست كجاست؟مراقب باش.
كیانوش نگاهی به چهره رنگ پریده كیومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعی میكرد خود را آرام نشان دهد به صندلیش تكیه داد وگفت: فكر میكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتری موكول كنیم وگرنه باید اجسادمون رو از ته دره پیدا كنن.
- به گمونم خواب برای تو بهتر از بیداریه، یه كم دیگه استراحت كن، وقتی رسیدیم بیدارت میكنم
- این حرف چه معنایی داره؟ یعنی من مزاحم هستم وخوابم از بیداریم مفیدتره
- نه منظورم این بود كه تو راحتتر باشی
- لازم نیست نگران من باشی، بفكر خودت باش
- حتما
- باور كن كیا وقتی برسیم همه خواب هستن
- خوب سر راه صبحانه ای تهیه میكنیم و میریم بیدارشون میكنیم
- بد فكری نیست ........... ظاهرا هوا خوبه.
- بله فكر میكنم دیشب بارون اومده، ولی امروز آسمون صافه، امیدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.
- اگه غیر از اینم باشه مقصر خودشون هستن، چون میزبانم خودشون بودن
- دلم برای لعیا خیلی تنگ شده!
- تو هم كه ما رو با این لعیا خانم كشتی ، دیدی وقتی میگم وقت ازدواجت رسیده نگو نه، می بینی هوس بچه داری كردی
- تو هم اگه اونو ببینی مثل من می شی، نمی دونی چقدر دختر شیرینیه، حرف زندنش خیلی قشنگه، امیدوارم فقط سرما نخورده باشه
كیومرث با تعجب نگاهی به كیانوش كرد و گفت: مادر بزرگ میخواستی لباس گرم براش بیاری
- یه كاپشن براش خریدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر میكردم ، اینجا سرد باشه
- پس دیگه نگرانیت بیخوده
- شاید
- چرا از اینطرف می ری؟
- میخوام برم شهر
- برای چی؟
- صبحانه، با حلیم موافقی؟
- فكر میكنم تو این صبح سرد بهترین صبحانه باشه، من اونطرف خیابون رو نگاه میكنم تو اینطرف
- واسه چی؟
- حلیم فروشی
- لازم نیست زحمت بكشی یه جای خوب رو خودم بلدم
- فكرش رو میكردم، توی همیشه جای بهترین رستورانها رو بلدی
كیانوش خندید و گفت: این از دلایل پرخوریه ، اینطور نیست؟
- اگر اینطوریم بود، خوب بود، مساله اینجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداری
كیانوش ماشین را به سمت راست خیابان هدایت كرد، مقابل مغازه ای توقف كرد و رو به كیومرث گفت: اونطرف رو می بینی مغازه نون بربریه، بپر پایین و چندتایی بگیر. فكر نمیكنم حلیم بدون نون تازه صفایی داشته باشه. و قبل از اینكه او فرصت اعتراضی بیابد از ماشین خارج شد.
كیومرث روی صندلی نشست و گفت: اینم نون. فرمایش دیگه ای نداری؟
- نه متشكرمفقط زودتر بریم كه سرد می شه.
بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقیقه بعد، یعنی تا زمانی كه به ویلا رسیدند دیگر هیچكدام سخنی بر زبان نراند. كیانوش غرق در افكار خود بود و كیومرث نهایت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او میگذرد بداند. وقتی وارد حیاط ویلا شدند كیانوش چندین مرتبه بوق زد. ساكنین ویلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبیل كیانوش را مقابل خود دیدند .كیانوش پیاده شد و برایشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگی به استقبال آن دو رفتند. كیانوش ظرف حلیم و نانها را به كریم داد و خود به طرف آنها آمد. لعیا كه تازه از خواب برخاسته بود با دیدن كیانوش خواب از سرش پرید و با سرعت بطرف او دوید و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمین بلند كرد و در آغوش فشرد و چندین مرتبه پیاپی او را بوسید و حالش را پرسید، بعد با دیگر مهمانانش احوالپرسی كرد و همگی داخل شدند كیانوش رو به كیومرث كرد و گفت: آهای كیومرث دخترمو دیدی؟
كیومرث جلو آمد. لعیا خود را بسختی به كیانوش چسباند. كیومرث با لحنی كودكانه پرسید: بغل عمو نمیای؟
ولی لعیا از او روی گرداند و با قاطعیت گفت: نه
همه خندیدند كیانوش نگاهی به جمع انداخت و گفت: جناب دكتر دختر خانمتون رو نمی بینم . حالشون كه خوبه؟
- بله پسرم خوبه، مثل اینكه صبح زود رفته ساحل
- آهان پس برای همینه كه ایرج خان رو هم زیارت نمی كنیم؟
این بار شادی پاسخ داد: نه آقای مهرنژاد ایرج خوابه، نیكا تنها رفته.
كیانوش با تعجب پرسید: تنها!؟!
و بعد با نگاهی پر ملامت به دكتر و همسرش نگریست ، همسر دكتر كه معنای نگاه او را دریافته بود، با ناراحتی گفت: چه كنم كیانوش جان؟ حاضر نشد كسی همراهیش كنه حتی فروزان خانم
كیانوش سری تكان داد و گفت: راستی صبحانه میل فرمودین؟
عمه پاسخ داد: نه، پسرم ، بچه ها تازه بیدار شدند.
كیومرث گفت: كیانوش ترتیب یه صبحانه گرم رو داده، فكر میكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوریم.
همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوری راه افتادند كیانوش نزدیك همسر دكتر رفت و آهسته پرسید: خانم معتمد حال نیكا خوبه؟
- نمی دونم كیانوش خان. خیلی خوب شد كه اومدی دارم از دستش دیوونه می شم تا روز سه شنبه غروب خیلی سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مریضه ولی از اون روز تا حالا حتی یك كلمه با كسی حرف نزده. هیچ جا هم نرفته ولی امروز صبح بلند شد و رفت بیرون، هرچی اصرار كردیم كسی رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.
- با ایرج خان حرفش شده؟
- نمی دونم چیزی كه نگفت فكر میكنم پرستارش می دونه ولی اونم حرفی نمیزنه
كیانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعیا با دكمه پیراهن او بازی میكرد و از او جدا نمی شد حتی وقتی سر میز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگیرددخترك به گریه افتاد و كیانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتی همه برجای خود نشستند كیومرث به خنده گفت: كیا با دوتا غایب جلسه رسمیت پیدا نمیكنه......... دكتر بهتر نیست منتظر غائبین بمونیم.
- نه شما بفرمائید
- دایی جون من می رم دنبال نیكا. مازیار تو هم برو ایرج رو بیدار كن
- چشم خانم
- نه صبر كن دایی، شاید نیكا راه دوری رفته باشه بهتره خودم با ماشین برم دنبالش
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید