نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهلم

نیكا كاملا كنارزمین قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچی بازی آماده است شروع كنید. هر دو تیم وارد زمین شدند ایرج، فروزان و شادی در یكطرف و كیومرث،كیانوش ومازیار در طرف دیگر جای گرفتند كیانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازی كنید ببینم توپ دست كی باشه.
ولی ایرج توپ را گرفت وگفت: چون تیم ما ضعیفتره توپ دست ما. شادی با عصبانیت فریاد كشید : بازیكن ضعیف اینطرف زمین فقط تویی، خودت هم خوب می دونی كه بازی بلد نیستی.


ایرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرویس رفت و پرتاب كرد، ولی توپ به تو اصابت كرد و بر زمین افتاد نیكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تیم حریف پیروزمندانه هورا كشید .اینبار نوبت آنها شد . مازیار در خط سرویس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادی براحتی توپ را مهار كردند و بازی به جریان افتاد، واقعیت آن بود كه بازی تیم كیانوش با وجود خود او وكیومرث خیلی بهتر از بازی ایرج و تیمش بود .آنها بسرعت توانستند امتیازات بسیاری از حریف بگیرند . ست اول بازی كه تمام شد ، ایرج شروع به بهانه جویی كرد و گروه بندی را ناعادلانه خواند. كیانوش و كیومرث به اصرار دكتر را نیز ببازی كشاندند و بنا شد او هم بسود ایرج و یارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نیز به جمع تماشاچیان پیوستند ، حتی لعیا و هومن نیز وارد معركه شدند و بازی شور و حال بیشتری یافت. وقتی ست دوم نیز به تیم كیانوش واگذار گردید ایرج از فرط عصبانیت فریاد می كشید و بالاخره گفت: قبول نیست مازیارم با ما. ( كیومرث با خنده گفت: عصبانی نشید ایرج خان ورزش برای سلامتی و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نیست - اگه اینطوره ، مازیار با ما.
همه به اصرار او خندیدند و كیانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر می شید در مقابل 2 نفر ، این درست نیست، فقط یه شرط قبوله .
- به چه شرطی؟ آوانی میخوای؟ سه تام آوانس می دم .
- آوانس نمیخوام ، یه بازیكن میخوام
- در واقع یه معاوضه ، یكی از افراد تیمم رو بدم مازیار رو بگیرم.خوب چه فرقی داره؟ اگه بخوای مثلا شادی رو با كیومرث خان عوض میكنم.
- نه مازیار خان با شما بچه ها تیمتونم نمیخوام در عوض داور با ما
بعد به نیكا اشاره كرد ایرج با تعجب گفت: نیكا؟ اون نمیتونه بازی كنه ، مگه نمی بینی نمیتونه وایسته؟
- می بینیم اما اشكالی نداره با چرخ به زمین میان
- نه بابا نمیشه
- چرا نمیشه من خیلی وقتها شاهد بازی كسانی بودم كه هرگز قادر به ایستادن نبودند.
- بله اون درسته، ولی نیكا از پس اینكارا بر نمیاد.
نیكا كه از مداخله بیمورد آنها عصبانی شده بود سر ایرج فریاد كشید : ساكت باش خودم تصمیم میگرم كه بازی كنم یا نه، به هیچكس ارتباطی نداره
كیومرث به آرامی پرسید: حالا چكار میكنید؟ بازی میكنید یا نه نیكا خانم؟
- بازی میكنم
لبخند رضایت بر لبان دكتر و كیانوش نشست، بنظر دكتر ورزش میتوانست روحیه از دست رفته دختر جوان را تامین كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بیا قهرمان.
نیكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمین ایستاد. كیانوش خندان و با صدای بلند گفت: به افتخار یار جدید ما.
و بعد خودش دست زد ، همه حتی عمه وافسانه كه كنار زمین ایستاده بودند با خوشحالی دست زدند. و بازی آغاز شد. كیانوش سعی میكرد پاسهای ملایمی بطرف نیكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونیكا سعی میكرد با تمام وجود بازی كند، میخواست به همه ثابت كند قدرت بازی كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تیم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازی به انتها نزدیك می شد و آنها فقط 2 امتیاز برای پیروزی احتیاج داشتندبا وجودیكه نیكا چندین مرتبه امتیازاتی را از دست داده بود، ولی كیانوش و كیومرث پیوسته او را مورد تشویق قرار می دادند ، وقتی كیانوش برای زدن اسپك به هوا پرید ، نیكا مطمئن فریاد كشید: چهارده . و همان هم شد .ایرج گرچه برای دفاع خود را بزحمت بزیر توپ رساند ولی سودی نبخشید و ضربه او توپ را از زمین خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشیدند . آخرین سرویس توسط كیومرث زده شد و بازی به جریان افتاد . ایرج از روی عمد اسپكش رابطرف نیكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولی نیكا با سماجت بطرف توپ شیرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولی ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصدای فریاد افسانه وعمه در هوا پیچید .كیانوش بسرعت بطرف چرخ خیز برداشت ودر آخرین لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نیكا را از افتادن نجات دهد ، ولی خودش بشدت روی زمین كشیده شد به محض آنكه چرخ در جای خود مستقر گردید ، كیانوش با دستپاچگی پرسید: سالمید؟ طوری نشدید؟
- من خوبم شما چطور؟
كیانوش لبخندی زد وگفت: منم خوبم ، خیلی خوب .
همه دور نیكا حلقه زدند كیومرث پاچه های شلوار كیانوش را بالا كشید ، زانوهاش بر اثر تماس با زمین خراشیده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بیرون می آمد ، نیكا محزون گفت: خدای من! شما مجروح شدید .
- طوری نشده ، جدی نگیرید.
اما نیكا خود را مقصر می دانست و بغض بشدت گلویش را میفشرد ایرج گفت: مقصر خودتی كیانوش، منكه گفتم نیكا نمیتونه بازی كنه ، اما تو اصرار كردی.
چشمان نیكا پر از اشك شد. نمی توانست پاسخی بدهد. خانم رئوف كه برای آوردن جعبه كمكهای اولیه رفته بود بازگشت وكنار كیانوش روی زمین نشست و شروع به پانسمان پاهای او كرد .كیانوش گویا با نگاهش همه چیز را از صورت نیكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ایرج خان مساله این حرفا نیست ، من هروقت بازی میكنم، باید زمین بخورم، نذر دارم تو هر بازی مجروح بشم ، اینطور نیست كیومرث؟
- چرا نیكا خانم باور كنید راست میگه، منم برای همین هول نشدم ، چون عادت داره .
نیكا خندید ، لعیا وهومن نیز از راه رسیدند. لعیا نزدیكتر آمد و پرسید : مامان پای عمو چی شده؟
- هیچی دخترم ، عمو زمین خورده پاش یه زخم كوچولو شده
- عمو درد میكنه
- نه عزیز دلم
لعیا گونه كیانوش را بوسید و با دستهای كوچكش موهای او را نوازش كرد، بعد به ایرج اشاره كرد وگفت: همش تقصیر شماست كه عمو جونم رو اذیت كردی.
همه خندیدند و ایرج گفت: می بینی تور و خدا ما پیش این فسقلی هم شانس نیاوردیم .
**********************
- هوا كم كم داره ابری میشه .
- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابی خیس وگلی
- كیانوش خان هنوز برنگشتن؟
- نه فروزان خانم
- میترسم لعیا اذیتشون كنه.
- نترس فروزان جون. مطمئن باش كیانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه می داره
نیكا میگم حتما كیانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
نیكا لبخندی زد و گفت: نمی دونم ، شاید .
در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چیزی جا نذارید
- نه زندایی همه جا رو دوباره بازرسی كردم
- خوب كردی عزیزم....... این مردا دیر كردن
- نگاه كنید بارون گرفت
- نیكا، شادی مادر، پروازمون چه ساعتیه؟
- 5/5 عمه جون
- اِوا....... زن داداش این پسره چی؟........ كیانوش ، مگه نمیخواد با ماشین خودش برگرده ؟ به تاریكی شب میخوره، تو این گردنه های خطرناك یه وقت خدای نكرده اتفاقی برایش می افته .
- چه می دونم الهه خانم این مسعود خیلی بی فكر شده با جوونا افتاده، یادش رفته بزرگترشونه
همه خندیدند نیكا صدای بوق كیانوش را شنید وگفت: مثل اینكه اومدند، صدای بوق كیانوش بود .
- منكه چیزی نشنیدم شما شنیدی فروزان جون
- نه
ولی چند لحظه بعد آنها ماشین سیاه رنگ كیانوش را دیدند كه مقابل در ورودی ویلا توقف كرد. پس از اندك مدتی همه سرنشینان اتومبیل كنار شومینه نشسته بودند و خود را گرم میكردند، لعیا عروسك بزرگی را كه كیانوش برایش خریده بود در بغل داشت و با آن بازی میكرد ، مردها یكی یكی خریدهای خود را از داخل بسته ها در می آوردند و به خانمها نشان می دادندایرج هم با سرعت بسته ها را باز میكرد و از دوستانش كه برایشان خرید كرده بود نام میبرد و سلیقه نیكا را راجع به آنها میپرسید . نیكا در لا به لای خریدهای ایرج بدنبال چیزی می گشت كه به او تعلق داشته باشد ولی ایرج تمام سوغاتهایش را جابجا كرد و هیچ نامی از او نبرد . اكثر خریدهای مازیار صنایع دستی شمال بود . او با آب وتاب از زیبایی هنر ایرانیان سخن می گفت و از اینكه در هیچ جای دنیا با استعداد تر و هنرمند تر از ایرانیان یافت نمیشود. بعد نوبت به دكتر رسید، او هم خریدهایش را به همسر و دخترش نشان داد، در میان آنها لوستر چوبی زیبایی بود كه برای نیكا خریداری شده بود كیومرث هم با همان زبان شیرین و بذله گویی همیشگی كادوهایش را باز كرد و درباره آنها توضیح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كیانوش هم خریدهای خود را عرضه كند ، ولی او سكوت كرد بالاخره شادی طاقت نیاورد و گفت: آقای مهرنژاد
كیومرث وكیانوش هر دو پاسخ دادند: بله
همه خندیدند شادی با لبخند گفت: ببخشید منظورم كیانوش خان بودن.
- بفرمایید شادی خانم در خدمتم
- ببخشید فضولی میكنم
- خواهش میكنم اختیار دارید ، بفرمایید
- شما خرید نكردید ؟
كیومرث خندید وگفت: شما كه هیچی خانم ما هم ندیدیم چی خریده ، تنهایی رفت . مارو قال گذاشت و با لعیا خانم فرار كرد و رفت .
- پس خرید كردید ؟
- بله با اجازه شما
- ما سعادت دیدن سلیقه شما رو نداریم؟
- خواهش میكنم، سلیقه من قابل دیدن خانمهای خوش سلیقه ای مثل شما نیست ، ولی اگه دوست داشته باشید همین الان میگم بیارن .
بعد بی آنكه منتظر پاسخ بماند، از جای برخاست وبیرون رفت، نیكا مشتاق بود بداند او برای چه كسانی خرید كرده، شاید برای پدر ومادرش ، شاید هم برای كتایون.......... كیانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته های دیگران بسیار زیبا بسته بندی شده بود، شادی كه چنین دید گفت: نه باز نكنید حیفه بسته های به این قشنگی خراب بشه.
- نه اشكالی نداره شادی خانم، بهر حال باید باز بشه
بعد اولین بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف یه یادگار كوچیك از این سفر .
همه با تعجب به كیانوش نگریستند فروزان متعجب پرسید: برای منه؟
- بله می بخشید كه من خیلی خوش سلیقه نیستم
- خواهش میكنم آقای مهرنژاد، من اصلا راضی به زحمت شما نبودم
- زحمتی در كار نیست خواهش میكنم
فروزان دستش را پیش برد و بسته را گرفت شادی با شیطنت گفت: بازش كنید مام ببینیم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحالیكه سعی میكرد كادوی زیبای آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود یك تنگ و شش جام كوچك زیبا با گلهای منبت كاری برجسته و پایه های تراشدار داخل جعبه بود شادی گفت: خیلی قشنگه!
كیومرث توپ لعیا را بطرف كیانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسی كردی،قشنگترها رو خودت خریدی؟
مازیار یكی از جامها را برداشت وگفت: واقعا عالیه، شاهكاره! به حسن سلیقه شما باید آفرین گفت.
نیكا با خشم به كیانوش نگریست. خودش هم نمی دانست چرا تا این حد عصبانی است . شاید اگر در همان لحظه كیانوش آنی به چشمان نیكا نگاه میكرد، متوجه شعله های خشم او می شد، ولی او چون همیشه خصوصا زمانیكه از او تمجید میكردند سرش را بزیر انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادی وخانم رئوف داد وگفت: برای هومن و لعیا
بچه ها بسته ها را باز كردند، یك نهنگ بادی بزرگ برای هومن و یك خرگوش بادی برای لعیا . كیومرث با دیدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهای ماهام نمیتونه اینا رو پر كنه .
مازیار كه حرف او را با جدی تلقی كرده بود با شادی گفت: خوب اشكالی نداره با تلنبه بادشون میكنیم.
همه خندیدند، جز نیكا او نمی توانست بخندد زیرا دیگر بسته ای برای باز كردن نمانده بود. نیكا با عصبانیت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعیا وهومن بودم تا كسی هم برای من كادو میخرید.
همه به او نگاه كردند حق با نیكا بود كیانوش برای خانم رئوف ، مازیار برای شادی ودكتر برای افسانه كادو خریده بودند. در این میان تنها نیكا بود كه از قلم افتاده بود . ایرج به خنده گفت: برای كسیكه خودش هم اومده سفر كه دیگه سوغات نمیخرن .
نیكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولی كیانوش او را صدا زد نیكا با وجود آنكه شنیده بود خود را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد، درحالیكه با خود می گفت حتی توجیهات تو رو هم نمیخوام بشنوم. اما كیانوش كوتاه نیامد ، برخاست مقابل چرخ نیكا ایستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ایرج خان شما رو فراموش نكردن. این وظیفه رو به من محول كردن.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه می رفت از زیر كاپشن سیاهرنگش بسته ای در آورد و برگشت. آنرا مقابل نیكا گرفت وگفت: بفرمایید این مال شماست.
نیكا با تردید بسته را گرفت . شادی فریاد زد: بازش كن خانم ما میخواهیم هدیه شما رو هم ببینیم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید