رمان حریم عشق - قسمت چهل و دوم
نیكا از شدت درد فریاد می كشید پرستاربار دیگر فشارش را كنترل كرد و مایوسانه سری تكان داد وگفت: نمیشه خانم فشارش پایینه، نمی تونم مسكن دیگه ای بهش بزنم . - یعنی باید درد بكشه
- چاره ای نیست، درد بعد از عمل یه امر طبیعیه، در این موردم چون استخوان تراشیده شده، درد بیشتره
پرستار با گفتن این جملات اتاق را ترك كرد. شادی دست نیكا را در دست خود گرفت و او را دلداری داد، ولی هیچ فایده ای نداشت او همچنان از درد فرید می كشید.
در همین لحظه خانم رئوف وارد شد. شادی نا امیدانه به طرفش دوید وگفت: داره از درد می میره، یه فكری كنید.
- مگه بهش مسكن نزدن؟
- چرا ولی بازم درد داره
- اگر فشارش پائین باشه فعلا نمی شه مسكن بهش تزریق كنیم
- پس چكار كنیم؟
- آروم می شه نترس
پرستار جلو آمد و دستش را بر پیشانی نیكا گذاشت . صورتش را دانه هاش درشت عرق پر كرده بود و از درد بیتابی میكرد.كنارش نشست و آهسته عرقهایش را پاك كرد.هرچه میگذشت فاصله فریادهایش كمتر می شد، چشمانش برهم افتاد و دیگر صدایی از او شنیده نشد، شادی با ترس جلو آمد وگفت: بیهوش شد؟
- نه نگران نباش خوابیده............چند دقیقه دیگه براش مسكن و آرامبخش ، تزریق میكنیم اونوقت تا صبح میخوابه ، نترس و راحت بخواب
شادی نفس راحتی كشید و گفت: امیدوارم آروم بخوابه.
*********************
نیكا نگاه دیگری به چهره خندان كیومرث انداخت .دل را به دریا زد و بالاخره پرسید:پس كیانوش خان كجا هستند؟
- كمی گرفتار بود نیكا خانم، عذر خواست و از من خواست خدمت برسم و حالتون رو بپرسم .
- امیدوارم بزودی گرفتاریهاشون برطرف بشه. بهر حال از جانب ما خیلی خیلی از ایشون بابت زحماتشون تشكر كنید.
- خواهش میكنم خانم، ما بیشتر ازاینا بشما وخانواده تون مدیونیم.
دكتر به كیومرث نزدیك شد وگفت: بنا نبود اسم تلافی روی این كارا گذاشته بشه من اگه كاری كردم فقط وظیفه ام بود وبس
- ما هم همینطور ، پس حساب بی حساب
همه خندیدند كیومرث دكتر را به كناری كشید و آهسته آهسته با او مشغول گفتگو شد .نیكا با آنكه میان گفتگوی دیگران بود تمام حواسش به كیومرث و پدرش بود.از آنچه آنها می گفتند گرچه حتی جمله ای را هم نمی شنید اما از تغییر حالات صورت پدر دانست كه از آنچه میشنود نه تنها خوشحال نمیشود بلكه چهره اش درهم و غم انگیز میگردد . وقتی زمان ملاقات به اتمام رسید دكتر از ایرج خواست تا افسانه را بمنزلشان برساند و خود با كیومرث رفت بی آنكه هیچ پاسخی به سوالات دیگران بدهد. بعد از او بقیه نیز رفتند نیكا تنها ماند . سه روز از عملش می گذشت، اكنون دردش تا حد قابل تحملی تقلیل یافته بود و به اندازه روزهای اول عذابش نمی داد، پروفسور هر روز به دیدنش می آمد و خانم رئوف پیوسته در كنارش بود، لعیا نیز گاهی اوقات با شیرین زبانی هایش او را سرگرم میكرد . اما در این مدت كیانوش را هرگز ندیده بود حتی با او تماس نیز نداشت. پروفسور وجود همراه را غیر ضروری دانسته بود و نیكا امشب تنها بود. صدایی كه از بیرون می شنید حكایت از وقت شام داشت. با خود فكر كرد شاید اكنون كیانوش بیاید. او همیشه همین وقتها می آمد، بعد از ساعت ملاقات. چشمانش را به ستارگان آسمان دوخت كه گویا بر صفحه مخملی شب یخ زده بودند .
********************
- یه كمی حالش خوب نیست
- چرا پدر؟
- نمی دونم بازم از همون سر دردهای همیشگی
- شما از كجا فهمیدید؟
- دیروز با كیومرث به عیادتش رفتم
- حالش خیلی بد بود؟
- سعی میكرد خوددار باشه مثل همیشه، ولی فكر میكنم حالش به مراتب از تو بدتر بود
- مسعود خوبه امروزم به دیدنش بری
- اگه وقت بشه حتما
- طفلی كیانوش ، تا كی باید این دردرو تحمل كنه؟
- می دونی شادی شنیدی میگن چینی بند زده، این كیانوش همون چینی بند زده است دیگه خوب شدن تو كار نیست مثل روز اولش كه نمیشه، درست میگم دایی جان؟
- تمی دونم چی بگم؟.......... حقیقتش من خیلی امیدوار بودم ولی این سر دردچهار روزه حسابی همه مون رو غافلگیر كرده نمی دونم چرا اینطور شد؟
- تعجبی نداره دكتر من فكر میكنم كیانوش خان مرد پركاریه، مشغله های فكر یاون حتی برای آدمای سالم هم بیماری می آره، تا چه برسه به اونكه اعصاب درست و حسابی نداره
- مازیار جان به این میگن حرص مال دنیا تصورش رو بكن این پسره انقدر داره كه اگه تا آخر عمرشم بیكار بمونه و ازش بخوره بازم برای بچه اش كه هیچ برای نوه نتیجه اشم می مونه
- وا! ایرج چه حرفایی میزنی؟
- دروغ كه نمیگم
- نه دایی درست میگی، ولی این ثروت با زمت بدست اومده با زحمت هم حفظ میشه
- آخه لزومی نداره، حفظ بشه باید خرج بشه، باید با این پولها خوش گذروند.
باز شدن درو ورود مهندس مهرنژاد و همسرش گفتگوی آنها را پایان داد ، همه به انتظار نفر سوم كه احتمال می دادند كیانوش باشد به در خیره شدند. وقتی سبد گل سرخ زیبا مقابل در ظاهر گردید، نیكا مطمئن شد كه كیانوش وارد میشود، ولی برخلاف تصور او كیومرث وارد شد وچون همیشه با خوشرویی احوالپرسی كرد. شادی گل وبسته ها را از دست آنها گرفت و تشكر كرد، خانم مهرنژاد پیش آمد و حال نیكا را پرسید. نیكا متانت ووقار این زن را خیلی دوست می داشت. وقتی صحبت مبكرد لحنش از محبت و صمیمیت پر بود و متواضعانه و آرام سخن می گفت.
نیكا، با لبخندی ملیحانه پاسخ او را داد و در پایان از محبتهای آنها خصوصا كیانوش تشكر كرد. خانم مهرنژاد احوالپرسی مختصری نیز با عمه وشادی كرد و آنگاه با افسانه وارد صحبت شد. نیكا در حین پاسخ به احوالپرسی آقایان متوجه خانم مهرنژاد شد كه آهسته آهسته اشكهایش را پاك میكرد و چهره غمگین او نیكا را نگران كرد، چون مطمئن بود موضوع صحبتشان كیانوش است .خانواده مهرنژاد چون همیشه خیلی زود آماده رفتن شدند، پدر نیز نیكا را بوسید و آهسته گفت: دخترم ناراحت نمی شی من با مهندس به دیدن كیانوش برم؟
- نه پدر، اتفاقا خوشحالم می شم، شما برو ما رو هم بی خبر نذار.
- باشه دخترم حتما
دكتر آماده رفتن شد چند جمله ای با همسرش صحبت كرد و خداحافظی نمود اما كیومرث جلو آمد و گفت : دكتر معتمد شما كجا؟
- منم میام، شاید بد نباشه كیانوش رو ببینم
- نه، خیلی ممنون این واقعا ما رو شرمنده میكنه، من تازه مزاحم شما شدم، دفعه قبل كیانوش كلی با من دعوا كرد كه در این وضعیت بحرانی باعث دردسرتون شدم .
- هیچ دردسری در كار نیست
خانم مهرنژاد كه معلوم بود به آمدن دكتر تمایل بسیار دارد گفت: ما هیچوقت نمیتونیم زحمات شما رو جبران كنیم، شما واقعا بما و خصوصا كیانوش لطف دارید.
- خواهش میكنم خانم! من فقط وظیفه ام رو بعنوان یه پزشك انجام میدم
- خوب حالا شما می خواید به زحمت بیفتید ما خیلی هم خوشحال می شیم .
دكتر و خانواده مهرنژاد بار دیگر خداحافظی كردند و رفتند. ایرج بمحض خروج آنها به خنده گفت: چه بی موقع اومدند! خدا كنه صدای منو نشنیده باشن .
شادی با تاسف سری تكان داد وگفت: بیچاره كیانوش، آدم یكی ، دو ساعت سر درد میگیره داغون میشه، اون چطور چند روز سر درد رو تحمل میكنه؟
ایرج مشغول باز كردن بسته های كنار تخت شد و در حالیكه به هر كدام ناخنكی میزد گفت: خیلی خوشم میاد این كیومرث خان خیلی با سلیقه است از این خوراكیها بچشید .
همه خندیدند شادی گفت: شكمو......... شانس آوردیم كه وقت ملاقات تمومه وگرنه تو دیگه اینجا چیزی باقی نمی ذاشتی
این جمله شادی گویا همه را بیاد زمان انداخت، چون همه در یك لحظه به ساعتهایشان نگاه كردند وكم كم مهیای رفتن شدند شادی گفت: زن دایی شما با ما میای؟
- نه عزیزم ، می رم خونه
- وا........ چرا زن داداش ؟ حالا شاید داداش حالا حالاها نیاد. بیا بریم خونه ما اگر زود آمد با هم می رید، اگر هم نیومد فردا نیومد
- چه می دونم؟
- چه می دونم نداره زن دایی راه بیفتد
- آخه مزاحمتون می شم.
- بس كن زن دایی جان این حرفا چیه؟........... آهای نیكا تو نمیای؟
- از خدا میخوام ولی مگه هوس كردی پروفسور زرنوش سرم رو بكنه
- خوب هفته بعد چطوره؟
- عالیه!
- فعلا ما رفع زحمت می كنیم. تو هم خودت رو با سلیقه خوب كیومرث مهرنژاد سرگرم كن........ خدانگهدار
- بسلامت
- مامان جان من فردا بازم میام غصه نخوری ها؟
- نه مامان، من دیگه عادت كردم، برو خیالت راحت باشه.
- بسلامت........... زحمت كشیدید ممنون.
**************************
سه روز بود كه نیكا بخانه منتقل شده بود . در این مدت او روزی چندین مرتبه در حیاط راه رفتن با عصا را تمرین میكرد، اما كشیدن پای گچ شده با آن وزن سنگین برایش دشوار بود. خانم رئوف مرتب به دیدارش آمده بود . ولی نیكا نه در 15 روزی كه در بیمارستان بود و نه در سه روز اخیر كیانوش را ندیده بود، اما می دانست كه سر دردش بهبود یافته و دوباره مشغول كار شده است. امروز برای فروزان مسلما روز بسیار سختی بود، چون بعد از قریب به یكماه مجبور بود دختر دلبندش را بار دیگر به دست حیوانی انسان نما بسپارد. این كار بر عهده كیانوش بود. این افكار نیكا را آزار می داد دلش نمیخواست به لعیا و فروزان فكر كند اما نمی توانست. گویا فكر او فقط حول سه محور می گردید كیانوش، فروزان ولعیا. ناگهان صدای زنگ به صدا در آمد، چقدر این صدا او را بوجد آورد، هر كه بود از تنهایی بهتر بود. گوشهایش را تیز كرد صدای احوالپرسی مادر........ ایرج بود........ بله مطمئنا صدای ایرج بود كه لحظه ای بعد همراه مادر وارد اتاق شد و با خنده گفت: سلام خانم بیمار.
- خیلی خوب كردی اومدی، حوصله ام سر رفته بود.
- حالت خوبه؟
- خوبم، مرسی تو چكار میكنی؟ برنامه شادی چی شد، بالاخره رفتنی شدند.
- نه ، مگه این دختر دست از سرما بر میداره، میخواد برای عیدم اینجا بمونه
- راستی؟ خوب اینكه خیلی خوبه
- مگه من گفتم بده
- چرا عمه وشادی رو نیاوردی؟
- شادی با مازیار رفته بیرون خونه فامیلاش ، ولی فكر كنم یه سری به اینجا بزنن
- از خانم رئوف وكیانوش خبر نداری؟
- خبر كه نه ولی فكر میكنم امروز كیانوش بچه رو ببره تحویل بده
- بیچاره فروزان دلم براش خیلی می سوزه!
- شما زنا حقتونه، چون قدر شوهراتون رو نمی دونید
- خوبه خودت رو لوس نكن
- مگه دروغ میگم
- نه جون خودت راست میگی؟
- خوب بحث نكنیم، هرچی شما بگید سركار خانم، حالا بگو ببینم شناسنامه ات كجاست؟
- شناسنامه برای چی؟
- تو بده كاریت نباشه
- تا نگی برای چی لازم داری، از شناسنامه خبری نیست
- میخوام برم..... میخوام برم......
- میخوای كجا بری؟
- دنبال كارای عروسی
- ما كه ازمایش خون دادیم دیگه شناسنامه به چه دردت میخوره؟
- لازم دارم دیگه، چقدر سوال میكنی
- گوش كن ایرج همین كه گفتم، حالا بگو برای چی میخوای؟
- میخوام برم دنبال ویزا
- ویزا!؟! پس هیچ احتیاجی به شناسنامه من نیست
- چرا؟
- چون من نیازی به ویزا ندارم
- ولی من تو رو با خودم میبرم
- متاسفم! تو تصور كردی من عروسكم كه دنبال خودت هرجا دلت میخواد بكشی؟
ایرج از جای برخاست با عصبانیت شروع به قدم زدن كرد چند لحظه ای به اینكار ادامه داد بعد مقابل نیكا ایستاد و با عصبانیت گفت: خوب گوش كن سركار خانم تو زن من هستی و باید همراه من بیای. فكر میكردم حالا دیگه كمی سر عقل اومدی ومعنی فداكاری منو فهمیدی و در مقابل كمی از خواسته های غیر منطقی خودت می گذری.
- تو داری چی میگی؟ كدوم فداكاری؟
- اینكه من قبول دارم با شرایط فعلی باز هم تو رو بپذیرم، فداكاری نیست؟
- میشه واضحتر حرف بزنی؟ من اصلا متوجه حرفات نمی شم.
- چرا نمی فهمی؟ تو اون نیكای قبل نیستی! تو دیگه یه دختر سالم نیستی، تو حالا حتی نمی تونی راه بری.معلومم نیست كه چه وقت میتونی روی پات بایستی . یا اصلا بالاخره میتونی سلامتت رو بدست بیاری یا نه؟
نیكا احساس كرد آنقدر عصبانی است كه حتی نمیتواند فریاد بكشد بنابراین تنها با چشمانی به خون نشسته و چهره ای بر افروخته به او نگریست. ایرج بی اعتنا ادامه داد: من شاید مجبور بشم یه عمر یه انسان علیل رو یاری كنم، دست تو رو توی تمام این مراحل زندگیت بگیرم،ولی با تمام این حرفا من بخاطر علاقه ای كه به تو دارم ، بخاطر دایی ومادرم پذیرفتم ، پس تو دیگه بهونه نگیر.
- خفه شو
صدای فریاد نیكا آنچنان بلند بود كه مادر سراسیمهاز آشپزخانه به اتاق دوید و حیرت زده به آن دو نگریست . نیكا در حالیكه بشدت می لرزید فریاد: بیرونش كن............ این حیوون و بیرون كن........ بروگمشو.......برو......
نیكا همچنان فریاد میزد و اشك بی محابا از چشمانش فرو می ریخت. در همانحال حلقه نامزدی را از انگشتش در آورد و بطرف ایرج پرتاب كرد . او حلقه را از زیمن برداشت وگفت: خیلی خوب. ولی بدون كه اگه پشیمون بشی هیچ راه برگشتی برای خودت نذاشتی، بین ما همه چیز تموم شد.
- به جهنم ........... به درك ، من هیچوقت پشیمون نمیشم، حالا از جلوی چشمام دور شو نمیخوام چشمم توی چشمهای بی شرمت بیافته.
مادر سعی كرد نیكا را آرام كند، ولی امكان نداشت. ایرج بطرف در رفت مادر بدنبالش دوید گفت: ایرج صبر كن ببینم چی شده؟ نرو زن دایی وایستا
- صداش نكن مادر اگه اون برگرده من می رم.
- مطمئن با من برنمیگردم
ایرج خارج شد . مادر بطرف نیكا دوید و او را در آغوش كشید . شانه های نیكا از شدت گریه بسختی تكان میخورد.
*************************
- من میخواستم آقای مهرنژاد رو ببینم
- وقت قبلی دارید؟
- نه، ولی حتما باید ایشون رو ببینم
- اجازه بدید با دفترشون تماس بگیرم
مسئول اطلاعات گوشی را برداشت و در حالیكه به نیكا و عصاهایش نگاه میكرد 4 شماره گرفت و بعد گفت: الو خانم بشارت... خانمی اینجا هستن میخوان آقای مهرنژاد رو ببینند ایشون وقت دارن؟
- ...............
- بله منم گفتم باید وقت قبلی داشته باشن ولی ایشون اصرار دارن.........
- .................
- وقت دیگه بیان؟ آخه موقعیت این خانم طوریه كه فكر نكنم رفتن و برگشتن براشون خیلی آسون باشه، اگه اجازه بدید بیان بالا با خودتون صحبت كنن
- ..............
- ممنون
بعد رو به نیكا كرد، نیكا در نگاه خیره اش به عصاها بخوبی ترحم را دید. از خودش و از چوبها احساس نفرت كرد، ولی سعی كرد خود را كنترل كند. مسئول اطلاعات زبان گشود و گفت: خوب خانم تشریف ببرید طبقه 11 با خود خانم بشارت صحبت كنید ، ایشون یكی از منشی های آقای مهرنژاد هستن
نیكا بزحمت لبخندی زد و گفت: متشكرم. و بعد بطرف آسانسور رفت. صدای تق تق عصاها در سالن می پیچید و اعصابش را خراش می داد ، اما هرچه میكرد نمی توانست صداها را خاموش نماید .بالاخره آسانسور ایستاد، چند لحظه ای منتظر ماند تا آسانسور به طبقه همكف رسید و در آن باز شد و او داخل گردید. خوشبختانه تنها سرنشین بالا بر بود
نگاهی به دور و بر كرد. مردی از دور عیان شد بطرف او رفت گفت: خسته نباشید آقا......... ببخشید اتاق آقای مهرنژاد كدومه؟
- انتهای سالن دست راست.......... تشریف ببرید جلوتر نوشته دفتر مدیر كل
- متشكرم
باز هم صدای تق تق عصاها در راهرو پیچید . چه خوب بود كه كسی در راهرو تردد نداشت. جلوی در ایستاد ضربه ای زد و داخل شد روبروی او دو خانم جوان شاید همسن و سال خودش پشت میزهایشان نشسته بودند .یكی از آنها با تلفن صحبت میكرد و دیگری مشغول نوشتن بود .نیكا نزدیك آمد صدای عصاها در یك لحظه توجه هر دوی آنها را بخود جلب كرد و همزمان سرهایشان را بالا آوردند و به نیكا نگاه كردند، او احساس شرم كرد و سرش را پایین انداخت احساس كرد گلویش از خشكی به سوزش افتاد . به زحمت آب دهانش را فرو برد و گفت: ببخشید مزاحم شدم. من میخواستم اقای مهرنژاد رو ببینم
- می دونم گفتند ولی متاسفانه ایشون خیلی گرفتار هستند، نمی شه براتون یه وقت دیگه ای رو تعیین كنم تشریف بیارید ؟
- من نمی تونم برم و برگردم
انها باز هم به عصاهای نیكا نگاه كردند ، از خودش بخاطر جمله ای كه گفته بود احساس تنفر كرد،چرا در مقابل آنها ابراز عجز كرده بود؟ آندو نگاهی به یكدیگر كردند و آهسته چیزی گفتند بعد همان نفر اول گفتك خوب پس بشینید ومنتظر باشید . میدونید ایشون اگه بنا باشه هركسی رو كه میاد اینجا ببینند دیگه وقتی برای انجام كارهاشون نمی مونه و دائما باید جواب مراجعین رو بدن
- بله می فهمم ، متاسفم كه مزحم شدم ولی من حتما باید ایشون رو ببینم
- خوب اگه اینطوره پس بشینید
- متشكرم
نیكا نشست و آن دو مشغول انجام كارهایشان شدند. دقایق به كندی می گذشت و آنها گویا وجود او را فراموش كرده بودند. یكی از آنها دو ، سه بار داخل اتاق كیانوش رفت و بازگشت هربار كه در باز می شد، نیكا سرك می كشید ، اما جایش مناسب نبود و نمی توانست داخل اتاق را ببیند. این بار كه دختر جوان باز از اتاق خارج شد، نیكا كه انتظار كلافه اش كرده بود آرام پرسید: خانم گفتید كه من اینجا منتظرم؟
دختر كه خسته وعصبی بنظر می رسید پرخاش كنان گفت: خانم مگه اومدی آتیش ببری؟ یه دقیقه صبركن
بعد رو به همكارش كرد وادامه داد: من اینا رو می برم پیش آقای صدیق، باز این پرونده ها قاطی شده صداش در اومده، تو هم اون ذونكن خریدهای اعتباری رو ببر تو میخواد چك كنه . بعد در حالیكه با خود زمزمه میكرد : عجب گرفتاری شدیم ها. از اتاق خارج شد. نفر دوم هم ذونكنی را برداشت و به اتاق كیانوش رفت. نیكا از برخورد منشی جوان عصبانی شد و از جای برخاست بدنبال منشی وارد اتاق شد .نگاهی به دور و برش انداخت.اتاق كار بسیار بزرگی بود . در یك طرف قفسه های چوبی كتاب و در طرف دیگر یك دست مبلمان چرمی مشكی نه نفره و در بالای اتاق یك میز كار چرمی مشكی كه بر روی آن یك كامپیوتر و مقداری خرد و ریز قرارداشت. كیانوش پشت میز نشسته بود و در حین صحبت با منشی اش با سرعت بسیار اعدادی را به ماشین حساب می داد. نیكا نگاهی به صورتش كرد تابحال او را با عینك ندیده بود، ولی حالا چشمان طوسی رنگش پشت ویترینی با قاب مشكی قرار داشت، ولی حتی عینك هم نتوانسته بود ذره ای از زیبایی خدادادی او كاهش دهد.نیكا حس كردچهره اش شكسته تربنظر میرسد ، حتما موهای سفیدش بیشتر شده است
صدای دختر جوان نیكا را از افكار خود بیرون كشید: خانم مگه همكارم نگفته بود منتظر بمونید برای چی بی اجازه وارد شدید؟
نیكا فقط به آن دو نگاه كرد كیانوش برای دیدن مخاطب منشی اش سر بلند كرد، چشمش كه به نیكا افتاد بسرعت از جای برخاست و به استقبالش رفت وگفت: خانم معتمد خوش اومدید خواهش می كنم بفرمایید..... چه عجب!منشی با تعجب به كیانوش نگاه كرد.نیكا جواب سلام كیانوش را داد. او رو به دختر جوان كرد وگفت: لطفا مارو تنها بذارین، هیچ كس تحت هیچ شرایطی مزاحم ما نشه.
- بله آقای مهرنژاد
- چرا نگفتید ایشون اینجا هستن؟
- معذرت میخوام قربان
- در ضمن بگید برای ما قهوه وكیك بیارن
- بله، البت
منشی بطرف در رفت . در آستانه در كیانوش او را صدا زد: خانم مویدی
- بله آقای مدیر
- این خانم ك معرف حضورتون شد هر وقت افتخار دادند اینجا اومدن، دلم نمیخواد حتی لحظه ای منتظر بشند
- چشم حتما......... خانم از شمام معذرت میخوام ، ما رو ببخشید
- خواهش می كنم اشكالی نداره
|