نمایش پست تنها
  #44  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و چهارم

كیانوش از داخل آینه نیكا را دید كه به ماشین نزدیك میشود با سرعت از ماشین پیاده شد در را برای نیكا گشود .او روی صندلی قرار گرفت.كیانوش در رابست وخودش نیز سوار شد بمحض آنكه نشست به نیكا نگریست .او لبخندی زد ، ولی كیانوش احساس كرد چشمانش پر از اشك است.آهسته پرسید: اتفاقی افتاده نیكا با زحمت بغضش را فرو خورد وگفت: نه انشاءا.... مبارك باشه آقای مهرنژاد.
كیانوش با شادی فریاد كشید : قبول كردند؟

نیكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: بله كیانوش همانطور هیجان زده گفت: خیلی خوب شد واقعا از لطفتون ممنونم خانم معتمد
نیكا این بار با نگاهش او را سرزنش كرد وآهسته گفت: خواهش میكنم كار مهمی نكردم
كیانوش سعی كرد برخود مسلط شود و بار دیگر با لحنی آمرانه گفت: نه اتفاقا كار خیلی مهمی كردید.
- راستی آقای مهرنژاد خانم رئوف راجع به لعیا سوال كردند من بجای شما به ایشون اطمینان دادم كه در مورد لعیا هیچ مشكلی پیش نیاد
- كار خوبی كردید، همین طوره كه شما فرمودید
- پس در این صورت مشكل دیگه ای نیست .امیدوارم همه چیز بخوبی تموم بشه
- منم امیدوارم
شادی كیانوش گویا به پاهایش نیز سرایت كرده بود، چون آنچنان پدال گاز را فشرد كه ماشین از جا كنده شد و با شتاب فراوان پیش رفت . نیكا پلكهایش را روی هم گذاشت ، دلش میخواست گریه كند اما نمی خواست كیانوش اشكهایش را ببیند .احساس دلتنگی و شكست میكرد و نمی دانست چرا با وجود آنكه هم فروزان و هم كیانوش را دوست دارد و آرزو دارد هر دوی آنها خوشبخت شوند، اكنون در وجود خود احساس شادی نمیكرد . كیانوش گویا موقعیت او را درك میكرد، چون سكوت داخل ماشین را كاملا حفظ كرده بود . او در دل روح بزرگ كیانوش را ستایش میكرد .او كه كتایون عبدی دختری با آنهمه مزایا و امتیازات مثبت اجتماعی را كنار گذارده بود و از فروزان زنی كه بچه ای هم دارد خواستگاری میكرد. با یاد آوری این مطلب ناگهان بیاد نیلوفر افتاد. بالاخره سایه شوم او از زندگی كیانوش كنار رفته بود. او میتوانست سر وسامانی به وضع نابسامان خود دهد. مسلما وقتی نیلوفر این خبر را بشنود از تعجب شاخ در می آورد و چهره اش دیدن دارد .نیكا سعی میكرد چهره نیلوفر را در ذهن خود مجسم كند ولی كار ساده ای نبود. او همیشه دوست او را ببیند. ولی هیچگاه فرصتی پیش نیامده بود، ولی اكنون بنظرش می رسید مناسبترین زمان است . از زیر چشم نگاهی به كیانوش نگاه كرد كه برعكس چند لحظه قبل چهره اش گرفته و غمگین بنظر می رسید آهسته گفت: كیانوش خان.
كیانوش گویا از خواب پریده باشد دستپاچه پاسخ داد: بله
- من می خواستم خواهشی بكنم
- امر بفرمایید
- من خیلی دلم میخواد...... دلم میخواد......
- چرا مكث كردید؟ خوب بفرمایید؟
- من میخواستم چهره واقعی نیلوفر رو ببینم شما عكسی ازش دارید
همین كه جمله نیكا پایان گرفت رنگ از رخسار كیانوش پرید، از گفته خود پشیمان شد و شرمگینانه گفت: معذرت میخوام مثل اینكه شما رو ناراحت كرد، ولی راستش من از اون روز كه دفتر شما را خوندم همیشه دوست داشتم بدونم نیلوفر چه شكلیه؟ خودتون كه بهتر می دونید خانمها خیلی به قیافه آدما اهمیت می دن..... حالا امروز بنظرم رسید وقت مناسبیه
كیانوش آرام پرسید: چرا فكر كردید امروز روز این كاره؟
نیكا خواست بگوید ، چون امروز فهمیدم كه شما بالاخره نیلوفر را كنار گذاشته اید و زن دیگری را وارد زندگی خود كرده اید ولی نگفت و تنها به گفتن جمله((همین طوری)) اكتفا كرد. كیانوش مدتی سكوت كرد .نیكا نا امید شد ولی چند لحظه بعد گفت: میشه خواهش كنم كیف منو از روی صندلی عقب بدید؟
نیكا اطاعت كرد .كیف را آورد و روی پایش گذاشت .كیانوش گفت: درش قفل نیست، بازش كنید.
او در حالیكه در كیف را باز میكرد كه دستهایش از شدت هیجان می لرزید، كیانوش بازگفت: اگه می تونید پیداش كنید، دوتا از عكسهای نیلوفر توی این كیفه.
نیكا با دستپاچگی شروع به جستجو كرد ، ولی هرچه گشت عكسی نیافت. فكر كرد شاید كیانوش سر به سرش می گذارد برای همین تصمیم گرفت از خیر دیدن عكسها بگذرد، دست از جستجو كشید وگفت: اون خیلی خوشگل بود؟
- بهتره جواب سوالتون رو ندم تا خودتون وقتی عكس رو دیدید قضاوت كنید
- ولی اینجا كه عكسی نیست
- اشتباه می كنید اون صفحه روی در كیف رو می بینید
- خوب بله
- اون باز میشه از زیر صفحه بكشیدش بالا
نیكا به گفته كیانوش عمل كرد روی صفحه بلند شد و زیر آن دو عكس در قابی چرمی از جنس صفحه پدیدار گشت. سرش را نزدیكتر برد و بی اختیار گفت: خدای من!
او همیشه نیلوفر را زیبا تصور كرده بود، ولی این عكسها به مراتب از تصورات او زیباتر بود.چشمانی درشت وگیرا به رنگ سبز تیره، موهای صاف ونرم خرمایی رنگ كه بر شانه هایش ریخته بود .بینی، لبها، تركیب زیبای صورتش و پوست صاف وخوش رنگش، درچهره او هیچ نقصی به چشم نمی آمد.اینهمه زیبایی باور كردنی نبود.نیكا ناباورانه گفت: خیلی قشنگه خیلی!
كیانوش با اندوه پاسخ داد: ولی زیبایی اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
نیكا لحظه ای در ذهن خود نیلوفر و فروزان را مقایسه كرد، هیچ شباهتی بین آن دو وجود نداشت.
- شما همون روز اول كه توی بیمارستان كیف منو باز كردید می تونستید عكس رو ببینید
- ولی شما خیلی خوب اونا رو استتار كردید، اگه من تمام روز دنبالشون می گشتم محال بود پیداشون كنم
- خوب حالا كه دیدید، همون چیزیه كه شما تصور می كردید؟
- نه خیلی قشنگتره .من همیشه چون میدونستم شما خوش سلیقه اید نیلوفرو زیبا تصور میكردم ولی نه تا این حد
- شاید براتو جالب باشه كه بگم خودش حتی از عكساش هم قشنگتر بود، گاهی فكر میكنم همین زیبایی بیش از حد بود كه هر دوی ما رو بیچاره كرد بعضی آدما ظرفیت نعمتی رو كه خدا بهشون می ده ندارن.
نیكا با سر سخنان كیانوش را تائید كرد وهمچنان به عكسها خیره ماند.هر دو سكوت كرده بودند نیكا فكر میكرد كه هر دو به یك فرد مشترك می اندیشند.وقتی كیانوش به داخل خیابان پیچید .نیكا بلافاصله ماشین ایرج را جلوی در دید و قلبش بشدت به تپش افتاد. هیچ دلش نمیخواست در چنین وضعیتی ایرج او را همراه كیانوش ببیند .ظاهرا كیانوش نیز متوجه ماشین شده بود ، چون گفت: خانم معتمد مثل اینكه مهمان دارید؟
- بله ظاهرا عمه و بچه ها اینجا هستن
- خانم معتمد اگه یه خواهشی كنم ناراحت نمی شید؟
- نه ، بفرمایید
- میشه به من اجازه مرخصی بدید؟یه روز دیگه مزاحمتون می شم.
- ولی مگه نگفتید كه می خواید مامان وبابا رو ببینید؟
- بله، ولی حالا كه مهمان دارید
- اونا كه غریبه نیستند
- اگه اجازه بفرمایید ترجیح می دم مزاحم نشم.
- باشه حالا كه اصرار دارید هر طور میلتونه
نیكا بار دیگربه عكسهای نیلوفر نگاه كرد،بعد در كیف را بست ، كیانوش گفت: هنوز از عكسهای این تحفه سیر نشدید؟می بینید چه جذابیت عجیبی داره این دختر
- بله واقعا حق با شماست
- من مطمئن هستم كه شما بدتون نمیاد این عكسها چند روز پیشتون باشه
- از كجا فهمیدید؟
- من نیلوفر رو خوب میشناسم...........خوب برشون دارید، هر دوشون رو ببرید
- واقعا...........جدی میگید؟.....ولی.......
- ولی نداره من از این عكسها زیاد دارم.آنقدر كه میشه چهارشنبه سوری باهاشون یه آتیش بازی حسابی راه انداخت
- شما واقعا میخواید این عكسها رو بسوزونید؟
- نمی دونم، ولی قصدش رو دارم
- پس در اینصورت من اینا رو برمیدارم
- بردارید ، من كه از همون اول عرض كردم
نیكا بار دیگر در كیف را باز كرد، كیانوش هم پایین آمد وقتی او در را برای نیكا گشود ، هر دو عكس در دستش بود وگفت: یعنی دیگه تعارف نكن، تو نمی آید؟
- نه متشكرم سلام برسونید
- بابت همه چیز ممنونم، ببخشید كه امروز مزاحمتون شدم
- من باید از شما تشكر كنم، خیلی به زحمت افتادید
- حرفش رو هم نزنید
- پس با اجازه شما، خدانگهدار
- به سلامت
كیانوش با سرعت وارد شد وبا مهارت دور زد، صدای لاستیكهایش در كوچه پیچید.برای نیكا چراغ زد ودستی تكان داد ورفت. نیكا منتظر ماند تا او به خیابان اصلی پیچید. بعد عكسها را داخل كیفش گذاشت وداخل شد همین كه در هال را گشود مادرش به سمت او دوید.نیكا با خونسردی سلام كرد، ولی مادر با عصبانیت گفت: معلومه كجایی دختر؟ داشتم دیوونه می شدم
نیكا با بی حوصلگی پاسخ داد: رفته بودم پیش فروزان
- چرا به ما نگفتی؟ فكر نكردی دلواپس می شیم......... تو با این وضعیت راه افتادی توی خیابونای این شهر شلوغ كه چی؟
نیكا بر آشفته وعصبانی فریاد كشید: با كدوم وضعیت؟ مگه من چمه؟ فقط پام تو گچه، علیل وزمین گیر كه نیستم ، چرا با من اینطوری حرف می زنید.
نیكا از مادر روی گرداند وچشمان پر از اشكش بصورت پدر افتاد، دكتر نزدیك آمد ، بازوان نحیف دخترش را در دستهای خود فشرد وگفت: هیچ كسی نگفته تو عاجزی عزیزم، برعكس تو دختر شجاعی هستی كه من بهت افتخار می كنم........... مادرت هم منظوری نداشت.اون فقط نگران شده بود اگه می دونستیم كجا هستی ، اصلا نگران نمی شدیم دخترم، مطمئن باش.
نیكا دوباره به مادرش نگاه كرد كه اشكهایش را پاك میكرد بطرف مادر رفت مادر صورتش را بوسید وگفت: معذرت میخوام دخترم
- من معذرت میخوام مادر، حق با شماست ، من باید تماس می گرفتم.
- اشكالی نداره عزیزم ، حالا برولباست رو عوض كن و بیا كه مهمون داریم، آبجی و بچه ها اینجان
- چشم پدر همین الان بر می گردم.
نیكا با سرعت به اتاقش رفت.لباسهایش را عوض كرد وخود را برای دیدار عمه و گفتن حرفهایش آماده كرد. در خود احساس نیروی بسیار برای این نبرد نابرابر میكرد، وقتی نزدیك پذیرایی رسید، صدای عمه را شنید كه می گفت: داداش ما توی فامیل ودوست وآشنا آبرو داریم این دوتا نباید با آبروی ما بازی كنند
- بله آبجی شما درست می گید
- این حرفا رو به دختر عزیزدُردونه خودتون بگید دایی جان...............
نیكا دیگر طاقت نیاورد ، وارد پذیرایی شد و سلام كرد همه پاسخ سلامش را دادند، ولی او بخوبی متوجه سردی برخورد عمه شد ، كنار پدرش روی یك صندلی نشست و عصاهایش را كنارش گذاشت شادی فورا پرسید: نیكا جان حالت خوبه؟ پات چطوره؟
- ای به مرحمت شما بهتره
مازیار ادامه داد: نیكا خانم باور كنید ما ظرف این هفته میخواستیم به دیدن شما بیایم ایرج خان نذاشت.
شادی وعمه به مازیار چشم غره رفتند و او را وادار به سكوت كردند. عمه بلافاصله گفت: عمه جون این بازیها چیه در میاری؟
نیكا از لحن كلام عمه برآشفت وبا عصبانیت پاسخ داد: كدوم بازی؟ اصلا چرا از من می پرسید؟ از ایرج خان سوال كنید؟
- از ایرج پرسیدنیها رو پرسیدن.منم جوابشون رو دادم حالا تو هم حرفات رو بزن، من امروز میخوام به نتیجه برسم از این بلاتكلیفی خسته شدم، میخوام بدونم آخرش چی تو زن من هستی یا نه؟
عمه مهلت پاسخ به نیكا نداد وخود ادامه داد: برای چی حلقه ات رو پس دادی؟ مگه زن به این سادگی حلقه ازدواجش رو پرت میكنه ومیگه همه چیز تموم شده شما می خواید یه عمر باهم زندگی كنید.
- نه اگه روش ایرج برای زندگی اینه كار ما به هفته آینده هم نمی كشه، وای بحال یه عمر
- نیكا جون، عزیزم آروم باش، برای تو خوب نیست كه آنقدر به اعصابت فشار بیاری ، تو حالا عصبانی هستی
- شادی ولش كن بذار حرفش رو بزنه، بذار همه بفهمن حرف حساب این خانم چیه، كه مادر همه تقصیرها رو گردن من نندازه......... شنیدی مادر شنیدی خانم چی فرمودند؟ ایشون حتی یه هفته هم نمی تونند منو تحمل كنند
- این حرفها چیه ؟از خودتون خجالت بكشید ، فكر خودتون رو نمی كنید فكر آبروی مارو بكنید.
- عمه جون ، من كه چیزی نگفتم، فقط گفتم نمیخوام از وطنم بیرون برم ، نمیخوام از خانواده ام جدا بشم، این آقا هم اگه منو میخواد همیجا می مونه، اگر هم نه هیچ اصراری در كار نیست .
در این زمان دكتر نیز بالاخره سكوتش را شكست وگفت: خوب ایرج جان، این كه حرف بدی نیست.
- دایی شما دیگه چرا؟ ببینم مگه این شما نبودید كه بخاطر خودتون نیكا و زن دایی رو از شهر بیرون كشیدید وآوردید اینجا، مگه زن دایی نمی خواست پیش خانواده اش باشه. ولی چون شما كه همسرش بودید اینطور خواستید اونم موافقت كرد اومد، ولی نیكا هیچ اهمیتی به حرفای من نمی ده خودش تصمیم میگیره
- تو اشتباه میكنی ایرج، من با موافقت همسر و دخترم اینكارو كردم ، من مسائلم رو باهاشون در میون گذاشتم، اونام چون این دلایل رو منطقی دیدند موافقت كردند، من كسی رو به زور اینجا نیاوردم، همین الان هم اگه نیكا و افسانه نخوان همین امروز از اینجا می ریم
- آخه شما مشكلاتتون رو با زن دایی در میون گذاشتید اونم پذیرفت ولی نیكا اصلا حرفای منو درك نمی كنه، نمی فهمه چی می گم
- خیلی خوبم می فهمم، ولی حرفای تو دلیل نیست، بهانه است
- بفرما شنیدید؟
- خوب زن دایی جون بگو ببینم حرف تو چیه؟
- من میگم برای اینكه در زندگی موفق بشم مجبورم چندسالی رو خارج بگذرونم، این چند سال رو نیكا خانم فكر كنه توی زندانه، قبول كنه، بعد كه حسابی خودمون رو بستیم بر میگردیم و یه زندگی مرفه و راحت برای خودمون راه می اندازیم
- حالا بذار من بگم ، گوش كن آقا ، من زندگی مرفه رو نمیخوام همین جا یه كاری پیدا كن ، با یه زندگی ساده شروع می كنیم ، مثل همه ، بعد كم كم زندگیمون سر وسامون می گیره......... شماها بگید من چیز زیادی از این آقا میخوام؟
لحظه ای سكوت برقرار شد ، ولی ایرج سكوت را شكست و با عصبانیت گفت: حرف من همینه، اگر فكر می كنی میتونی با شرایط من كنار بیایی كه بهتر، وگرنه نه برای تو شوهر قحطه نه برای من زن، بقول خودت هیچ اتفافی هم نیفتاده شما رو بخیر مارو بسلامت
شادی با عصبانیت از جا جست و فریاد كشید: ساكت شو ایرج، چرا به این بحث مسخره خاتمه نمی دید؟ هرچی ما سكوت می كنیم شما دوتا بدتر می كنید این فكرها رو از سرتون بیرون كنید .شما باید با هم زندگی كنید، اینا كه می گید مشكلاتی نیست كه حل نشه خودتون با هم كنار بیاید.
- ما با هم خیلی حرف زدیم شادی ولی نتیجه ای نداره آخرش هم خانم حلقه اش رو برای من پرت میكنه یعنی همه چیز تموم شد
- من با گذشته كاری ندارم، از این به بعد عاقلانه با مسائل برخورد كنید .
نیكا سرش را پایین انداخته بود. نمی دانست چه باید بگوید بغض گلویش را می فشرد ایرج با گستاخی برخاست وگفت: چی شد خانم اومدنی شدی ؟ نیكا هم با سماجت فریاد زد: نه
همه با تعجب به آن دو نگاه كردند. مازیار با آنكه هیچگاه در امور مربوط به خانواده همسرش دخالت نمیكرد این بار پا در میانی كرد وگفت: ایرج خان رفتن از ایران اینقدرهام آسون نیست همین خانم...........خواهرتون ، هر وقت شما بیایید پیش ما یا ما بیاییم ایران تا یكی، دوماه روزگار ما رو سیاه میكنه كارش میشه گریه وبهونه گیری، تازه ایشون از روز اول می دونست من خارج از ایران زندگی میكنم وبا پذیرش این شرط با میل ورغبت قدم به زندگی من گذاشت وای بحال شما كه میخوای نیكا خانم رو به زور با خودتون همراه كنید.من اگه امروز درسم تموم بشه، با وجودی كه خواهر و بردارهام اونجا هستن فردا میام ایران تا همسرم راحت باشه
ایرج از حرفهای مازیار هیچ خوشش نیامد وبی اعتنا گفت: این مشكل حل می شه.
مازیار هم كه اینگونه دید حرف دیگری نزد.شادی برای آنكه بحث را فیصله دهد برخاست در جعبه شیرینی را كه با خود آورده بودند باز كرد و گفت: خوب به سلامتی بحث تمومه، اینم شیرینی آشتی كنون.
- آشتی كدومه؟ ما اصلابا هم قهر نبودیم تو نمی ذاری ما به نتیجه برسیم من بالاخره نفهمیدم تكلیفم چی شد؟
- هیچی تكلیفی در كار نیست فعلا شما همین جا بساط عروسیتون رو راه می اندازید و یه كار مناسب هم پیدا می كنید.حالا دهانتون رو شیرین كنید موافقی نیكا جون؟
نیكا با نارضایتی و تاثر سری تكان داد و گفت: بله من حرفی ندارم.
- ولی من دارم، باشه اگه دوست دارید همین جا عروسی میكنیم، ولی بلافاصله باید بریم، یكی از دوستای من منتظرمونه، اون برام كار مناسبی پیدا كرده كه نمیتونم از دست بدم، اگه این دست اون دست كنم كار تمومه كس دیگه ای رو انتخاب می كنن.
- من یه نظر دیگه دارم عمه جون، تو بیا با ایرج برو، اگه دیدی خوب نیست وناراحتی برگرد
- نه عمه گفتم كه من پامو از مرز بیرون نمی ذارم حتی برای یه ساعت
- وای پناه بر خدا عجب لجبازی!
- خوب با این حساب مثل اینكه حرف دیگه ای نمونده ، من واین خانم با هم به تفاهم نمی رسیم
دكتر از این تصمیم گیری عجولانه وحالت بی تفاوت ایرج متعجب شد لحظه ای به او خیره ماند عمه بی طاقت شد وگفت: خوب به این عزیز دردونه یه چیزی بگو داداش
دكتر با عصبانیت به خواهرش نگاه كرد وگفت: الان میگم، دخترم نیكا ما در انتخاب ایرج برای تو اشتباه كردیم، حالا هم دیر نشده خودت رو از این گرفتاری نجات بده اون مرد زندگی نیست
- بفرما اینم داداشمون، بلند شید جمع كنید بریم اینجا معلوم نیست چه خبره؟ شاید لقمه چربتری برای دخترشون پیدا كردن كه به این راحتی ما رو جواب می كنن
شادی با عصبانیت بمادرش كه كیف در دست ایستاده بود نزدیك شد كیف را از دستش كشید وگفت: چی چی بریم........ یعنی چه؟ اینا زن وشوهرند، حرفی بینشون پیش اومده خودشون حل وفصل می كنن، شماها چی میگید این وسط دارید همه چیز رو تموم می كنید.
- مگه نشنیدی دایی جونت چی گفت؟
- چرا شنیدم، دایی هم مثل شما عصبانی یه چیزی گفت ، حالا بشین
- نه شادی حرفهای ما تموم شد، حالا هم باید بریم، توی محضر همدیگرو می بینیم حرف دیگه ای هم نیست
شادی كه از فرط عصبانیت چهره اش گلگون شده بود فریاد زد: خفه شو احمق، اینا خیلی راحت می تونند دامادی بهتر از تو پیدا كنن ولی ما دیگه میتونیم مثل نیكا رو پیدا كنیم.
- بفرما اینم خواهرمون دیگه آدم از كی میتونه توقع داشته باشه؟
- بله ، من مثل مادرت نیستم كه از تو چون برادرم هستی دفاع كنم من حق رو می گم، راست می گی شما باید حتما از هم جدا بشید از اولم تو لیاقت این دختر رو نداشتی
- شادی بسه، گفتم راه بیفت
عمه وایرج با سرعت به راه افتادند ، دكتر وهمسرش نیز برای بدرقه مهمانان از جای برخاستند ایرج بمقابل نیكا كه رسید لحظه ای ایستاد و بعد با غیظ گفت: برای روز محضر باهات تماس میگیرم
نیكا بسختی بغضش را فرو برد و برخود مسلط شد وگفت: منتظرم
آنها بسرعت خانه را ترك كردندشادی بازگشت سرش را با شرمندگی به زیر انداخت ونشست. نیكا به زحمت از جای برخاست عصایش را در دست گرفت و بسوی شادی رفت روبه روی او ایستاد وگفت: توچرا سرت رو پایین انداختی؟
- به جون نیكا اصلا روم نمیشه تو چشای شماها نگاه كنم
- دیوونه نشو دختر، این كار بالاخره یه روز باید می شد اینطوری بهتر شد
شادی نگاهش را به چشمان پر از اشك نیكا دوخت. از جا بلند شد او را در آغوش كشید وبا صدای بلند شروع به گریه كرد،گریه او بغض فروخورده نیكا را هم آشكار كرد.مازیار به همراه دكتر و همسرش به اتاق بازگشتند .افسانه بطرف آن دو رفت وگفت: بس كنید دخترها برای چی گریه می كنید؟
نیكا سعی كرد برخود مسلط شود و در حالیكه بسختی لبخند می زد گفت: مادر می بینی شادی دیوونه شده
شادی بریده بریده گفت: بخدا............ بخدا زن دایی..........من.............
اما گریه امانش نداد مازیار نزدیك آمد وگفت: شادی بخاطر خدا بس كن هنوز اتفاقی نیفتاده.دایی............ شمام یه چیزی بگید تو رو خدا اینطوری ساكت نایستید
- شادی عزیزم بهتره این مساله همین جا تموم بشه.البته بازم اختیار با خود نیكاست.
همه رو به نیكا چشم دوختند او آهسته گفت: من می رم بخوابم فردا صبح نظرم رو میگم
بعد بطرف اتاقش راه افتاد.افسانه نیز به دنبالش رفت وگفت: ولی نیكا جون تو كه شام نخوردی؟
- اشتها ندارم مادر متشكرم
افسانه خواست باز هم چیزی بگوید ولی دكتر با اشاره به او فهماند مزاحمش نشود.افسانه نیز به ناچار سكوت كرد ونیكا عصا زنان بسوی اتاقش رفت
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید