نمایش پست تنها
  #45  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و پنجم

سرش چنان بشدت درد میكرد كه نمی توانست چشمانش را بگشاید بنظرش رسید دچار سردردهایی نظیر سردردهای كیانوش شده .نگاهی به عكسهای نیلوفر ونگاهی به قاب عكس ایرج كرد و بعد قاب را بلند كرد و با شدت به دیوار كوفت: تو هم منو دیوونه می كنی همونطوری كه نیلوفر كیانوش رو بیچاره كرد. بعد با عصبانیت گوشی تلفن را كشید و شماره منزل عمه را گرفت نفسهایش بشماره افتاده بود و صدای تپش ناهماهنگ و پرشتاب قلبش را به وضوح می شنید . - ......... بله

- سلام من نیكا هستم - سلام كاری داشتی
- بله میخواستم بگم برای بعد از ظهر امروز آماده باش میخوام هرچه سریعتر هر دومون رو راحت كنم
- همین امروز
- بله، اشكالی داره؟
- نه ، من حرفی ندارم ولی خوب بود زودتر می گفتی، من فكر میكنم باید مقداری از مهرت رو پرداخت كنم
- احتیاجی نیست، من تمامش رو به تو وعمه بخشیدم
- خوب پس مشكل دیگه ای نیست
- برای ساعت 4 آماده ای؟
- بله، كجا می تونیم همدیگر رو ببینیم
- همون محضری كه عقد كردیم خوبه؟
- بله
- من فعلا به بقیه چیزی نمی گم، تو هم چیزی نگو تا كار تموم بشه
- فكر میكنم احتیاج به شاهد باشه
- یه فكری براش بكن
- باشه، نیكا تو فكرهات رو كردی؟
- بله، مطمئن باش........... كاری نداری؟
- نه
- خدانگهدار
بی آنكه منتظر پاسخ ایرج باشد، گوشی را سر جایش گذاشت واز جا برخاست.چندین مرتبه صورتش را با‌آب سرد شستشو داد، اما در چشمان سرخ وباد كرده اش تغییری ایجاد نشد .بیخوابی وگریه های شب گذشته چهره اش را یشدت اشفته نموده بود ، ولی او قصد داشت هر طور كه شده ماسكی از بی تفاوتی بر وجود پر آشوب و غوغایش بزند.
وقتی كنار میز صبحانه قرار گرفت همه متوجه شدند كه لبخندش تصنعی است ولی با وجود تصنعی بودن همه از آن استقبال كردند شادی به خنده گفت: چقدر میخوابی دختر ظهره؟
- حق با شماست معذرت می خوام، مدتها بود اینهمه نخوابیده بودم
- پس شب خوبی داشتی؟
- بله، خیلی خوب.
- خوب برنامه امروز چیه سركار خانم؟
- من بعد از ظهر باید به دیدن یكی از دوستام برم، ساعت 4 باهاش قرار دارم، اگه برنامه ای می خوای بذاری تا 4 نكشه
- پس بگو برنامه نذار دیگه
- نه بذار
- پشیمون شدم ، باشه برای یه وقت دیگه امروز بشینیم و با هم صحبت كنیم خیلی خوب شد كه دایی ومازیار نیستند مهلت داریم كه حسابی غیبت كنیم شروع كنیم زن دایی؟
- من حاضرم شادی جون
هر سه خندیدند و نیكا گفت: اجازه بدید من شروع كنم اما نه با غیبت با یه خبر تازه
- خوب بفرمایید ولی بشرطی كه تكراری نباشه
- تكراری نیست تازه خیلی هم تعجب آوره
- پس زودتر بگو مامان
- خبر یه عروسیه
- عروس وداماد غریبه اند؟
- اگه غریبه بودند كه بشماها ربطی نداشت ولی یادتون باشه فعلا خبر باید مخفی بمونه چون به من سفارش شده حرفش رو به كسی نزنم
- ما كه كسی نیستیم، بگو نصف عمر شدم
- فروزان میخواد عروس بشه
شادی و مادر هر دو با هیجان فریاد زدند: جدی می گی؟
- بله
- داماد كیه؟
- اونم غریبه نیست
- خوب كیه؟
- آقای كیانوش مهرنژاد
سكوتی آكنده از بهت وحیرت اتاق را پر كرد آن دو با تعجب به یكدیگر نگاه كردند.نیكا دانست خبر آنچنان غافلگیر كننده بود كه آنها را از هر اظهار نظری بازداشته برای همین هم خودش سكوت را شكست و گفت : چرا آنقدر تعجب كردید ؟ البته عروس و داماد ما هنوز رسما صحبت نكردند ولی مسلما به توافق می رسند چون فروزان قبول كرد كه دوباره ازدواج كنه، آقای مهرنژادم كه حتما پسندیده كه خواستگاری كرده پس مشكلی نمی مونه.
شادی پاسخ داد:بله، درسته
ولی مادر همچنان سكوتش را حفظ نموده بود نیكا دلش می خواست بداند مادر به چه فكر میكند ولی چیزی نفهمید شادی با هیجان از عروسی ای كه در پیش بود سخن می گفت. مثل همیشه پر حرارت و شاداب و نیكا تنها حالت پرتحرك او را می دید و كلماتش را نمی شنید.
**********************
- همه چیز تموم شد، می دونی نیكا ما فامیل هستیم، دلم میخواست دوستانه از هم جدا بشیم، تا هیچ مشكلی تو فامیل ایجاد نشه
- خوب همونطور شد كه تو می خواستی ، ما كاملا دوستانه از هم جدا شدیم، من برات‌آرزوی موفقیت میكنم هم در مورد ازدواجت و هم در تمام مسایل دیگه زندگیت
- متشكرم منم امیدوارم خوشبخت بشی
- لطف داری
- شادی نمی آد خونه ما؟
- نمی دونم، چیزی نگفت، ولی به گمونم دیگه برای تعطیلات نمونه و زودتر بره
- واقعا؟ چرا؟ من نمی فهمم او دیگه چرا قهر كرده
- مهم نیست وقتی عصبانیتش فروكش كنه آشتی میكنه.......... به عمه سلام برسون
- مگه نمی خوای بذاری برسونمت؟
- نه خودم می رم.
- ولی اینطوری برات سختع
- مطمئن باش كه سخت نیست خدانگهدار
- باشه برو، هر طور خودت دوست داری........ خداحافظ
نیكا آهسته آهسته به راه افتاد نمی دانست به كجا باید برود هنوز چند گامی نرفته بود كه ماشین ایرج از كنارش گذشت.او برایش بوق زد و دستش را بعلامت خداحافظی تكان داد.
نیكا به رفتن او خیره شد . باز احساس سر درگمی كرد . حالا جواب پدر ومادرش را چطور بدهد؟ چگونه به آنها بگوید كه پنهانی از ایرج جدا شده؟ به اطرافش نگاه كرد .در مقابلش پاركی بود كه زمستان و سرما درختانش را به عریانی كشانده بود . بمحض ورود پارك خلاء وجود برگها و گلها را حس كرد. شاید این احساس خلائی در وجود خودش بود. او در وجود تهی و پر آشوبش بجای همه چیز احساس گریه ونفرت داشت . در دلش اشكها جاری بود ، ولی غرورش مانع از خروج آنها می شد. بطرف نیمكتی در گوشه ای آرام و ساكت رفت .هنوز درست بر روی نیمكت جای گیر نشده بود كه بغضش شكست و اشكهایش سرازیر شد. دیگر در خود هیچ رغبتی برای زندگی احساس نمیكرد، او محكوم به فنا بود باید احساساتش زیر پای سرنوشت لگد كوب می گردید باید دلش در گذر بیرحم زمان می شكست ومی مرد، ولی او باید می ماند .شاید سرنوشت او یك زندگی خالی از عشق بود.
********************
افسانه فریاد كشید: همین!آخر عاقبت این همه تلاش برای به ثمر رسوندن یه بچه اینه كه بزرگترین تصمیم زندگیش رو بدون اطلاع خانواده بگیره؟حتی یه كلمه بما نگفتی چكار میخوای بكنی. ما باید این خبر رو از شادی بشنویم ، شادی بیچاره رو بگو كه رفته بود میانجی بشه شما رو آشتی بده ، خبر نداشت كه شما یه هفته است همه چیز رو تموم كردید واحتیاج به هیچ كس ندارید.
- مادر بس كن خیال كردی من دوست داشتم این اتفاق بیفته؟ وقتی منو نمیخواد چكار كنم؟ وقتی منو نمیخواد، نمیتونم خودم رو بهش تحمیل كنم، من مجبور بودم اینكارو بكنم، چرا منودرك نمی كنید؟
- من دركت میكنم دخترم آروم باش، مادرت از این ناراحته كه تو بیخبر اینكارو كردی وگرنه این تو هستی كه باید برای زندگیت بگیری ،نظرمون رو به تو تحمیل نمی كنیم، فقط وفقط نظر تو شرطه
- ساكت باش مسعود ، آنقد این دختره رو لوس نكن ، اگر از روز اول این همه لی لی به لا لاش نمی ذاشتی ، امروز كارش به اینجا نمی كشید .چی داری می گی؟ زندگی بچه بازی نیست كه تا بهت گفتند بالای چشمت ابروست طلاق بگیری، می دونی مردم پشت سرمون چه حرفایی می زنن؟
نیكا دیوانه وار فریاد كشید: چی می گن ها؟ چی می گن؟ بذار هر چی می خوان بگن خوب كردم ، خوب كردم.
چندین مرتبه در حالیكه با مشت به دیوار می كوبید جمله اش را تكرا كرد. دكتر بسرعت به او نزدیك شد و سعی كرد آرامش كند .ولی بیفایده بود. او مداوم فریاد می كشید. لحظه ای به زمین وزمان ناسزا می گفت، دقایقی بعد گریه سر می داد. افسانه كه بشدت ترسیده بود در میان گریه از او عذرخواهی میكرد، ولی سودی نداشت ، او آن چنان فریاد می كشید كه هیچ صدای دیگری را نمی شنید. دكتر ناچار با سرعت به اتاقش رفت و با سرنگی پر بازگشت و با كمك همسرش مایع آنرا به نیكا تزریق كرد. لحظاتی طول كشید تا او آرام و آرام تر شد، بعد چشمانش را بر هم نهاد و در آغوش پدر آرام گرفت. دكتر دخترش را روی كاناپه خواباند و از جا برخاست و در حالیكه روی او را می پوشاند با تاسف سری تكان داد وگفت: هیچوقت فكر نمیكردم مجبور باشم به دختر خودم از این آمپولها تزریق كنم. تمام تلاشهای من برای این بود كه دختری از نظر روحی و روانی سالم به جامعه تحویل بدم، ولی همه تلاشهام هدر شده، همه چیز بهم ریخت
افسانه گریه كنان پاسخ داد: مسعود اگر نیكا مثل كیانوش بشه چی؟ اون نمیتونه تحمل كنه ، دخترم می میره.
- آنقدر سر به سرش نذار، كارهای ناشایست ایرج تو این مدت علاقه نیكا رو از بین برده ، پس زیاد نگران نباش فقط عذاش رو بیشتر نكن .
- هر كاری كه تو صلاح بدونی میكنم، بهت قول می دم.
مسعود دستهای افسانه را در دستهای گرم خود گرفت وگفت: من نمی ذارم دخترم به روز كیانوش بیفته ، بهت قول می دم فقط تو باید به من كمك كنی
صورت پر از اشك افسانه را لبخند اعتماد زینت داد، واو با سر قول مساعد داد.
*******************
- نیكا مادر تلفن، زود باش
- كیه؟ بگو خونه نیستم حوصله حرف زدن ندارم
- آقای مهرنژاد، نمیخواهی صحبت كنی؟
نیكا به داخل هال سرك كشید و با تعجب گفت: كیانوش مهرنژاد؟
- آره دیگه بیا
بطرف مادر به راه افتاد گوشی را گرفت وگفت: الو
- سلام عرض شد سركار خانم بی حوصله بی معرفت.
- سلام، دیگه ((بی)) تو چنته شما پیدا نمی شه بما نسبت بدید؟
- مگه دروغ می گم....... خوب حالتون چطوره؟ حالا دیگه حوصله ندارید صحبت كنید آره؟ به كیانوش بگید خونه نیستم
- شما شنیدید.......... باور كنید من نمی دونستم شما هستید، تازه كی گفتم به كیانوش بگید؟
- شوخی كردم ، بگذریم............ تعریف كنید ، حالتون خوبه؟
- خوبم ، متشكرم
- شما كه دلتون برای ما تنگ نشده، ولی لااقل نخواستید اخبار جدید رو هم بگیرید؟
- من منتظر بودم، شما خبر بدید
- من چندین مرتبه تماس گرفتم كسی منزل نبود
- من ومامان می ریم فیزیو تراپی
- اتفاقا برای همین زنگ زدم كه بدونم چه روزهایی تشریف می برید بیمارستان؟
- روزهای فرد ، چطور مگه؟
- میخواستم یه برنامه بذارم كه وجود شما هم الزامیه ، برای همین میخواستم روز اون برنامه رو با شما هماهنگ كنم
- انشاءا.... كه خیره
- خیرخیره، میخوایم بریم خرید عروس
- خوب دیگه من دیگه چرا بیام؟
- چرا نیاید؟ شما هم از دوستان داماد هستید وهم عروس. ومایلند شما باهاشون همراه بشید،خواهش ما رو رد می كنید؟
- نه ولی شما كه وضعیت منومی دونید.من هنوز با یكی از عصاها راه می رم اینطوری براتون مشكل نیست؟ معطل میشیدها
- چه اشكالی داره ، عجله در كار ما نیست
نیكا چند لحظه فكر كرد، اگر ایرج بود حتما كسر شانش می شد كه با این وضع با او راه برود
- ........خانم معتمد فكرهاتون رو كردید؟ افتخار مصاحبتتون نصیب ما میشه؟
- یعنی همه چیز تموم شد و كار به خرید كشید و شما فقط معطل من هستید؟
- بله همه چیز بخوبی و خوشی پایان گرفت
- بسلامتی
- پس شمام می آید، درسته؟
- باشه، اگه شما دوست دارید مزاحم داشته باشید، من حرفی ندارم .
- امروز صبح بیمارستان بودید؟
- بله
- فردا كه دیگه نمی رید؟
- نه
- پس، فردا صبح مناسبه، برنامه ای ندارید؟
- نه من آماده ام
- ساعت 9 می آم دنبالتون
- به پدرم میگم منو برسونه، شما حتما خیلی كار دارید
- نه لازم نیست، دكتر رو به زحمت بندازید خودم میام
- باشه هر طور میلتونه
- امری نیست
- متشكرم، به همه خصوصا عروس خانم سلام برسونید
- حتما، شما هم سلام برسونید، خدانگهدار
- خداحافظ
نیكا گوشی را گذاشت ومادر كه حیرت زده به او مینگریست نگاه كرد. افسانه پرسید: چی گفت؟
- هیچی برای خرید عروسی دعوت شدم
- بسلامتی، مثل اینكه عروسی سر گرفته........كیانوش خوشحال بود
- چه جورم، فكر میكنم با دمش گردو می شكست
- امیدوارم خوشبخت بشه، پسر خیلی خوبیه، حیفه كه زندگیش خراب بشه
- فروزان هم دختر خوبیه
- آره هر دوشون وخصوصا لعیا، امیدوارم زندگی خوبی داشته باشند حالا می ری؟
- بله
- كی؟
- فردا می آد دنبالم
- خوبه، روحیه ات عوض می شه
- مامان میشه یه خواهش بكنم
- بگو عزیزم
- به كیانوش فعلا راجع به متاركه من وایرج چیزی نگو باشه؟
- حتما خیالت راحت باشه.
نیكا به سنگینی از جای برخاست ، احساس غریبی داشت.نمی دانست شاد است یا غمگین، ولی هرچه بود احساس رضایت نمیكرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید