نمایش پست تنها
  #48  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و هشتم
آغازسال نو بود. برای نیكا هیچ شور و اشتیاقی بهمراه نیاورد. او با همان چهره غمزده بر سر سفره هفت سین نشست و لحظه وقوع سال نو با چشمانی اشكبار و در سكوت آرزو كرد زندگیش سامان یابد و این در حالی بود كه خود نیز با لبخندی تمسخر آمیز به خواسته اش می اندیشید .اولین روز سال جدید مطابق هر سال باید به دیدار عمه می رفتند ، با آنكه پس از جدایی نیكا وایرج دو خانواده دیگر هیچ ارتباطی جز تماسهای گاه گاه شادی نداشتند، بخواست دكتر این دیدار انجام می گرفت. او معتقد بود در سال جدید باید كینه ها و دشمنی ها را دور ریخت و از نیكا خواست تصور كند هیچ اتفاقی از ابتدا نیفتاده است . با آنكه او با روی گشاده و طیب خاطر از این پیشنهاد استقبال كرد اما اصرار پدر ومادرش جهت رفتن او بمنزل عمه بیهوده بود . و سرانجام آنها به تنهایی به مهمانی رفتند .نیكا به انتظار شنیدن خبری از ایرج مشتاقانه منتظر برگشت آنها بود . سرانجام زمانیكه آنها بازگشتند خبردار گردید كه ایرج بالاخره كار خود را كرده و رفته و اكنون عمه مانده و بی تابی و تنهایی.عمه گفته بود در این مدت خیلی مایل بود بمنزل برادرش برود، ولی روی اینكار را نداشته و نیكا در حالیكه به حرفهای آنها گوش میكرد با خود اندیشید، حالا دیگر همه چیز تمام شد. ایرج رفت و مطمئنا بزودی برای تسریع در حل مساله اقامت با یك دختر بیگانه ازدواج خواهد كرد و به این ترتیب خاطره نیكا در ذهن او هر روز كمرنگ وكمرنگتر خواهد شد. ولی در این میان تكلیف او چه میشود؟ این سوال چون همیشه ذهنش را آشفته ساخت.
********************
وقتی داخل حیاط شد ، احساس بسیار خوشایندی داشت، ساعتهایی را كه با دوستان و همكلاسهای قدیمیش گذرانده بود، حسابی سر حالش آورده بود بمحض ورود بلند وكشیده سلام كرد .افسانه كه از لحن شوخ نیكا تعجب كرده بود كفگیر بدست از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیكه با تعجب به او می نگریست گفت: علیك سلام دختر گلم .
- مادر جون شام چی داریم؟
- صبر كن مادر اول كفشت رو درآر
- كفشهامو در آوردم دمپایی هام رو پوشیدم، ببین
مادر لبخندی زد و دكتر كه با سر وصدای نیكا از اتاق كارش خارج شده بود گفت: چه خبره خانم خانما كبكت خروس میخونه؟
- سلام آقای دكتر پس آجیل و میوه ات كو؟ نیكا خانم اومده عید دیدنی
- خوش اومدید بفرمایید تو پذیرایی
- چشم، لطفا برید كنار، تیمور لنگ وارد میشود
دكتر به راه رفتن دخترش كه بتازگی عصاهایش را كنار گذارده بود، خیره شد نیكا به خنده گفت: خیلی خوب راه می رم مگه نه؟
- آره عزیزم پات اذیتت نمی كنه؟
- نه ، فقط زیادی شل می زنم موافقی؟
مادر گفت: اونم خوب میشه عجله نكن
نیكا برگشت و مادر را پشت سر خود دید وگفت: اِ شما كه هنوز كفگیر بدست اونجا ایستادی میخوای اون كفگیر رو تو سر ما بزنی؟ بابا زود باش پذیرایی كن
مادر نگاهی به كفگیرش انداخت و ناگهان گفت: خاك بر سرم، برنجم وا رفت. نیكا همش تقصیر توئه.
آخرین كلمات را در حالی گفت كه بسوی آشپزخانه می دوید .نیكا صدایش را بلندتر كرد وگفت: اشكالی نداره یه كم شكر توش بریز شام شیر برنج می خوریم
دكتر و همسرش با صدای بلند خندیدند . نیكا روی مبل نشست. دكتر هم روبه رویش قرار گرفت و خواست حرفی بزند كه چشم نیكا به دو پاكت سفید روی میز افتاد دستش را بطرف پاكتها دراز كرد و در همانحال گفت: نامه؟
- نه كارت دعوت
نیكا خط كیانوش را پشت پاكتها شناخت و با خوشحالی فریاد زد: عروسی....... عروسی فروزان...........كیه؟
- شب جمعه
- به به! خیلی عالی شد!
نیكا در حالیكه به كارتها نگاه میكرد گفت: كی آوردشون؟
- خیلی بد شد نیكا، مهندس وخانمش ، كیومرث خان وفروزان خانم كیانوش همه اومدند اینجا
- دیگه چرا بد شد؟
- مثل اینكه مهندس بزرگتره ها ، وظیفه ما بود اول بریم
- چرا بی خبر اومدند؟ حتما كار این كیانوشه اون دوست داره بی خبر بره اینور و اونور
- اتفاقا خیلی سراغت رو گرفتند .كیانوش گفت بهت بگم بقول خودش خانم معتمد طاقت مهمون نداشتی؟
- میخواستی بگی مهمون بی خبر، نباید توقع داشته باشه میزبان خونه باشه
مادر وارد شد وگفت: مسعود خانم از دولتی سر خودت و دخترت غذاخراب شد شام بی شام
نیكا به مادرش نگاه كرد و سبد گل سرخی را در دستش دید و فورا گفت: مادرجون نكنه خیال كردی من كه با دو تا عصاهام چهار پا بحساب میام گل وگیاه میخورم.شام برام سبد گل آوردی؟
- نه خانم ، خانم مهرنژاد این گلها رو برای شما آوردند
- جدی؟
نیكا به سبد گل خیره شد . این مسلما سلیقه كیانوش بود نه خانم مهرنژاد.دكتر گفت: خانم اگه غذا خراب شده هیچ غصه نخور، بابا تو هم نترس لازم نیست گل وگیاه بخوری، الان خودم براتون نیمرویی درست میكنم كه عروسیتونم نخورده باشید.
- ای بابا همچین گفتی فكر كردم شام می ریم بیرون
- اولا شام خراب نشده، ثانیا چرا خوردم، یادت نیست شب عروسیمون برام نیمرو درست كردی؟
نیكا هیجان زده پرسید: راست میگی؟
- آره بابا جون چون از هتل تا خونه دوباره گرسنه اش شده بود
- دروغ نگو من اصلا تو اون شلوغی و ازدحام شام نخوردم
- ولی افسانه عجب شبی بودها!
- یادش بخیر
- خوب بابا وقایع عهد قاجاریه رو مرور نكنید
- بله؟عهد قاجاریه؟ مگه ما بیچاره ها چند ساله عروسی كردیم؟
- صد وپنجاه سال كمتره؟
دكتر و همسرش با صدای بلند خندیدند .تغییر روحیه نیكا برای هر دو آنها خوشایند بود و دكتر در همان حال گفت: بلند شو خانم دخترم هوس شام بیرون كرده پاشو حاضر شو شام می ریم بیرون.
- آخه من غذا درست كردم
- بذار برای فردا ظهر
مادر نگاهی به نیكا كرد و با نارضایتی گفت: خوب ، باشه
نیكا شانه هایش را بالا انداخت و با لبخندی گفت: چه میشه كرد؟ هم خوشگلم و هم خوب تار میزنم
*****************
- مادر شما فكر می كنید من لاغر شده ام؟
- خوب معلومه
- چطور مگه دخترم؟
- آخه پدر هر كدوم از لباسامو تنم میكنم تو تنم گریه میكنه
- نه اینطور هم كه توفكر میكنی نیست
- مامان باور كن از صبح تا حالا چند دفعه هر كدوم رو امتحان كردم
- دخترم الان یادت افتاده به لباس فكر كنی؟
- چه می دونم فكر میكردم لباس مناسب داشته باشم
- امان از دست این خانمها بجز لباس به هیچی فكر نمی كنند .نكنه بعد از ظهر مجبور باشیم بریم خرید نیكا خانم؟
- نه یه فكر میكنم، ولی بعد ازظهر باید منو ببری آرایشگاه
- بله، چشم!
- مسعود یه زنگ دیگه به خواهرت بزن بازم بگو شاید بیاد
- نه افسانه جون نمی آد، میگه حوصله ندارم
- من می رم تو اتاقم یه فكری برای لباسم بكنم
- برو ، ولی ببینید از حالا دارم میگم طوری برنامه ریزی كنید كه ساعت 4 از خونه بریم بیرون. كه با ترافیك شب جمعه همون 6 و 7 برسیم
- باشه مسعود چند بار میگی فهمیدم دیگه
- خوب حالا ببینیم و تعریف كنیم
نیكالبخندی زدوازاتاق خارج شد ،ولی صدای زنگ نگذاشت از پله ها بالا رود آیفون را برداشت و پرسید: بله
- سلام عرض شد منزل آقای دكتر معتمد؟
- بله
- شما خانم معتمد هستید؟
- بله بفرمایید
- لطفا چند لحظه تشریف بیارید دم در
- بله اومدم اجازه بفرمایید
نیكا فورا بطرف در رفت وآنرا گشود، پشت در مرد غریبه ای ایستاده بود و سلام كرد. نیكا پاسخش را داد. او گفت: ببخشید چند لحظه اجازه بدید. بعد بطرف ماشین رفت .بنظر نیكا آشنا آمد كمی فكر كرد و بخاطر آورد كه این همان ماشینی است كه روز مهمانی كیانوش بدنبال آنها فرستاده بود و مسلما این مرد همان راننده بود جای تعجب داشت كه او را نشناخته بود .مرد با یكدسته گلسرخ و یك جعبه بزرگ كادو پیچ شده بازگشت .نیكا گفت: شما راننده آقای مهرنژاد هستید؟
- بله خانم
- ببخشید من قبلا شما رو دیده بودم ولی خاطرم نبود...... حالا بفرمایید تو چرا دم در وایسادین؟
- خواهش میكنم اشكالی نداره، مزاحمتون نمی شم اینها رو آقای مهرنژاد دادند، البته با این نامه
- آقای مهرنژاد؟
- كیانوش خان
- آه بله خیلی ممنون از جانب من از ایشون تشكر كنید
نیكا گلها و بسته ها را گرفت .مرد یك پاكت نامه نیز به او داد او بار دیگر به راننده تعارف كرد، ولی او باز هم تشكر كردورفت،نیكا بداخل بازگشت همینكه درهال رابازكرددكتروهمسرش كه ازغیبت طولانی اوكنجكاو شده بودندبه استقبالش آمدند.افسانه بادیدن بسته وگلهادردست نیكا باتعجب پرسید:كی بود؟ اینها چیه؟
- راننده كیانوش بود ، ولی نمی دونم اینا چیه.
افسانه بسته را گرفت و دكتر گلها را ، نیكا هم پاكت نامه را گشود مادر در حین باز كردن بسته گفت: اگه خصوصی نیست بلند بخون
- چشم صبر كنید
كاغذ نامه را كه باز كرد بوی خوش عطر كیانوش در مشامش پیچید آهسته شروع به خواندن كرد
سركار خانم معتمد سلام
امیدوارم كه حالتون خوب باشه و بتونید بخوبی راه برید، خانم معتمد چند روز قبل برای عرض ادب خدمتتون رسیدیم، تشریف نداشتید.ثصد داشتم امانت شما رو تقدیم كنم، ولی چون خودتون نبودید نتونستم ادای دین كنم، اگر به خاطر داشته باشید بنا بود از یه فروشگاه پوشاك در سوئیس براتون تحفه ای با سلیقه خودم تهیه كنم، هر چند می دونم موافق سلیقه شما نیست ولی بهر حال تقدیمتون میكنم، شاید امشب به كارتون بیاد، از جانب من به همه خانواده سلام برسونید.
ارادتمند شما كیانوش مهرنژاد
نیكا سرش را بالا آورد. افسانه در جعبه را گشود و هیجان زده گفت: وای نیكا اینجا رو ببین
نیكا بطرف جعبه رفت .داخل آن پیراهنی برنگ صورتی مایل به بنفش بود .مادر سر شانه های لباس را گرفت و آنرا بلند كرد .گلسر لباس از روی دامن آن داخل جعبه افتاد. نیكا زیر آن یك جفت كفش به همان رنگ دید مادر با تعجب گفت: نیكا این چیه؟
نیكا بجای پاسخ نامه را به او داد و او مشغول خواندن شد كه دكتر با گلدان پر از گل بازگشت و گفت: اینجا چه خبره؟
- حقیقتش خودمون هم نمی دونیم
- چه لباس قشنگی نیكا برو بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه؟
- فكر میكنم بهش بخوره......... مسعود این نامه را بخون ، كیانوش فرستاده
نیكا لباس را برداشت و به اتاق خواب رفت تا پرو كند .وقتی لباس را پوشید جلوی آینه ایستاد در دل حسن سلیقه كیانوش را تحسین كرد و آهسته گفت: خیلی با سلیقه ای پسر تو هر موردی انتخابت تكه ولی بی معرفت این چه نامه ای بود نوشتی مگه من منشیت هستم كه برام اینطور رسمی نامه می نویسی. بعد جلوی آینه دهن كجی كرد وگفت: سركار خانم معتمد بیمزه. به عكسش در آینه خندید و در همان حال صدای پدرش را شنید كه می گفت: چی شد دختر نپوشیدی دلمون آب شد
- اومدم اجازه بدید گلسرش رو هم بزنم
- كفشهاتم بپوش
- چشم
نیكابطورموقت گلسررا هم بسرش زدوكفشهاراپوشیدوباردیگرجلوی آینه ایستادو گفت: به به چی شدی دختر!
بعد لبخندی زد و به راه افتاد، پاشنه كفشها كمی پایش را آزار می داد و مجبورش میكرد آهسته حركت كند .وقتی از اتاق بیرون آمد افسانه هیجانزده گفت: چقدر خوشگل شدی! نمی دونی چقدر بهت میاد راست راستی كه دستش درد نكنه
دكتر در حالیكه به دخترش خیره شده بود گفت: نه لازم نیست اینو بپوشی
نیكا با تعجب گفت: چرا پدر؟
- بخاطر اینكه چشمت می زنن
- بس كن پدر
هر سه خندیدند، دگتر گفت: واقعا كه من خیلی به كیانوش مدیونم وگرنه مطمئنم كه تو امروز ما رو برای خرید به كوچخ پس كوچه ها می كشیدی.
- من كه گفتم خودم یه فكری می كنم
- با اون قیافه گرفته ات من مجبور می شدم فكر تهیه لباس باشم
- پس باید بگم حسابی شانس آوردید.
- بله همین طوره....... خوب حالا كه خیالتون از بابت لباس راحت شد، یادتون باشه كه......
- ادامه نده مسعود وگرنه این گلدون رو پرت میكنم تو سرت
نیكا با صدای بلند خندید وگفت: خواهش میكنم عروسی رو خراب نكنید.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید