نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و نهم
- پدر جون سعی كن نزدیك در پارك كنی من با این كفش نمی تونم راه برم - باشه دخترم ولی ما آنقدر دیر رسیدیم كه فكر نمی كنم جا باشه
- اوناها مسعود كنار اون كادیلاك قهوه ای خالیه، اونجا پارك كن
دكتر در حالیكه بجای خالی می پیچید گفت: راست میگه نیكا. كنار این ماشین مدل بالاها پارك میكنیم شاید مدل ماشین ماهم بالا بره

- راستی كه، ماشیناشون رو ببین............. ماشین كه متوقف شد ، دكتر و نیكا بسرعت پیاده شدند، ولی افسانه همچنان نشسته بود.دكتر سرش را بداخل ماشین خم كرد و گفت: پس چرا نمی آیی پایین افسانه خانم؟
- در رو باز كن آقای دكتر ، جلوی خونه مهرنژاد باید به سبك خانواده مهرنژاد رفتار كنی ، زودتز
- چشم بفرمایید سركار خانم
نیكا خندید، دكتر سبد گل را برداشت و چشمكی به نیكا زد و هر سه براه افتادند. دربان به‌آنها خوشامد گفت و راهنماییشان كرد.باغ بزرگ خانه كیومرث با چراغهای الوان تزئین شده بود و سرتاسر باغ میز وصندلی چیده شده بود و مهمانها حیاط را پر كرده بودند.هنوز چند گامی نرفته بودند كه نیكا از دور كیانوش را دید كه با سرعت بسمت آنها می آمد . او كت و شلواری به رنگ زیتونی و پیراهنی كمی روشنتر بر تن داشت. این اولین بار بود كه او را با لباس رسمی می دید و بی تردید این لباس خیلی به او می آمد .كیانوش از همان دور سلام كرد .آنها پاسخش را دادند .او بمحض آنكه نزدیك شد گفت: خیلی خیلی خوش اومدید.
- متشكرم
- حال شما چطوره آقای دكتر، خانم معتمد، نیكا خانم؟
- ممنون مبارك باشه كیانوش خان، عروسی خودتون انشاءا.....
- متشكرم خانم معتمد....... نیكا خانم باز ایرج خان غایبند
نیكا منتظر این سوال بود.بنابراین خود را از قبل آماده كرده بود و با خونسردی گفت: مسافرت هستن آقای مهرنژاد خیلی دلشون میخواست خدمت برسن
- هرچند ما ناراحت شدیم ولی امیدوارم بهشون خوش بگذره
- راستی كیانوش جان بابت بسته صبح ممنون، پسر چرا خودت رو بزحمت انداختی؟
- اون امانتی نیكا خانم بود. من گذاشته بودم تو یه فرصت مناسب تقدیم كنم امیدوارم پسندیده باشید
- خیلی قشنگ بود، متشكرم
- خوب خواهش میكنم بفرمایید
همگی به راه افتادند . كیانوش لبخندز یبایی زد و گفت: خانم معتمد می بینم كه خیلی خوب راه می رید.
- بله به لطف شما
- خوب خانمها بفرمایید داخل ساختمان، آقای دكتر شما هم همراه من تشریف بیارید خانمها اگه چیزی احتیاج داشتید منو صدا كنید
- خیلی ممنون
نیكا ومادرش هر دو داخل ساختمان شدند.بمحض ورود آن دو خانم مهرنژاد پیش آمد و بگرمی از آنها استقبال كرد.نیكا گفت: مادر زودتر بشین ما روبا این پای لنگ اینطرف واونطرف نكشون
-چشم خانم ، سر همین میز بشین خوبه
نیكا نشست به جایگاه عروس نگاهی كرد وگفت: مامان می بینی فروزان چه خوشگل شده؟!
افسانه به پشت سرش نگاه كرد و گفت: آره خیلی
فروزان از دور نیكا را دید و با سر سلام كرد.نیكا هم از همان فاصله پاسخش را داد .فروزان نیكا را به لعیا نشان داد و او هم بطرفش دوید . نیكا لعیا را در آغوش كشید كه بار دیگر خانم مهرنژاد آمد و سر میز آنها نشست وگفت: بازم خوش اومدید. عروسی نیكا خانم انشاءا..... ببین نیكا جون اون خانم مادر كیوانه، مادربزرگ كیانوش،اونم خواهرمنه.اون كنارش عمه كیانوشه.اون دخترهام كه دارند شلوغ می كنند خواهر زاده وبرادرزاده های كیوان و من هستند.....پاشو دخترم توهم بروقاطی جوونامن پیش مادرت هستم،پاشو عزیزم
نیكا دست لعیا را گرفت با اكراه برخاست .خانم مهرنژاد هم با او همراه شد و در حالیكه بقول او بسمت میز جوونا می رفتند خانم مهرنژاد گفت: خیلی خوشگل شدی چقدر این لباس بهت میاد
- ممنونم
خانم مهرنژاد بلندتر صدا كرد: غزل
دختر جوانی روی گرداند خانم مهرنژاد گفت: خاله بیا اینجا یه عضو جدید برای جمعتون آوردم
غزل دختری با نمك با صورتی ملیح و اندامی باریك بطرف آنها آمد وگفت: سلام اسم من غزله
- سلام منم نیكا هستم
- دختر دكتر معتمده خاله جان.آهان تعریف شما رو زیاد شنیدم صبر كنید تا شما رو با بقیه آشنا كنم شما برو خاله نیكا خانم پیش ما هستند
- خیالم راحت باشه
- البته خاله.........بفرمایید نیكا خانم.......بهار، نوشین بیاید اینجا با نیكا خانم آشنا بشید
دو دختر جوان دیگر جلو آمدند و با نیكا دست دادند و بهم معرفی شدند غزل آهسته در گوش نیكا گفت: دلم نمیخواد با این عروس خاله كذایی، كتایون خانم آشنات كنم ،ولی داره چپ چپ نگامون میكنه آنقدر قیافه میگیره، كه انگار از آسمون افتاده
- كتایون؟ عروس خاله تون
- آره فكر میكنم بالاخره سرهنگ عبدی كار خودش رو بكنه و این دختر عتیقه اش رو وبال گردن كیانوش بیچاره كنه
نیكا با كنجكاوی پرسید: كو؟كجاست؟
- داره میاد انتظار داره الان بهش تعظیم كنیم
نیكا به دختری كه پیش می آمد نگاه كرد، سپید رو بود با چشمانی روشن و قدی كوتاه وكمی فربه .از همان دور لبخند پر غروری زد ، پیش آمد غزل گفت : خوب اینم كتایون خانم،كتایون جون این خانم نیكا جون دختر دكتر معتمد هستن می بینی چقدر نازه ؟
كتایون سری تكان داد وگفت: از آشناییتون خوشوقتم سابقا تعریف شما رو از خانم مهرنژاد شنیده بودم
- لطف دارید ممنونم
بهار در حالیكه رد می شد گفت: نیكا خانم عروس آینده است ها....... عروس خاله ما رو دیدی؟
كتایون تنها لبخند زد و نیكا گفت: بسلامتی
بعد با غزل نزد فروزان رفتند.چند لحظه ای كنارش نشستند لعیا از نیكا جدا نمی شد و با آنها به سر میزشان بازگشت .كتایون هم نزد آنها آمد وكنارشان نشست.بعد آدرس خیاط نیكا را خواست ولی او گفت كه لباسش هدیه است غزل دختر كوچكش غزاله را از مادرش گرفت و به نیكا نشان داد .غزل دختری شلوغ و خوشرو بود كه دائماكسی صدایش میكرد وكاری داشت یكی از خدمتكاران سر میز آنها آمد وگفت:غزل خانم كیانوش خان با شما كار دارند
غزل رفت وبرگشت و با كنایه به كتایون گفت: این كیانوش مارو كشت هی چپ می ره راست میاد میگه غزل هوای نیكا خانم رو داشته باش ، چضدر این كیانوش خانواده شما رو دوست داره........ آهان راستی گفت اگه براتون مشكل نیست لعیا رو ببرید بدید به كیانوش دم در منتظره
كتایون بهردوی آنهاچشم غره رفت.نیكابانارضایتی برخاست وگفت:معذرت میخوام كتایون خانم الان بر میگردم
اما اوبی هیچ پاسخی از سر میز آنها بلند شد ورفت.نیكا دست لعیا را در دست گرفت غزل به شیطنت گفت: كیف كردم بهش بر خورد.
نیكا لبخندی زد و گفت: حالا جدی گفتید؟
- بله كیانوش منتظرتونه
- پس اجازه بدید لباسامو از مادرم بگیرم
- لازم نیست من می رم می آرم
- نه متشكرم
غزل با سرعت رفت و با لباسهای نیكا بازگشت.بعد بطرف در رفتند.كیانوش پشت در منتظر ایستاده بود .لعیا را در آغوش كشید وگفت: شرمنده خانم معتمد...... آخه غزل گفت لعیا از شما جدا نمی شه ترسیدم مزاحمتون باشه، گفتم من بگیرمش ........ راستی چیزی لازم ندارید؟
- متشكرم خیلی ممنون
نیكا متوجه شد كه كیانوش موقع صحبت با او اصلا به صورتش نگاه نمی كند وخود را به بازی با موهای لعیا مشغول می كند. از مراعات او خنده اش گرفت وگفت: سر به زیر و پركار شدید
- چه میشه كرد؟عمومون داماد شده.شما كار كردن منو از كجا می بینید ؟
- از پنجره
- ای وای مواظب كارهام باشم، دخترها از بالا نگام می كنن، شاید بخوان بپسندند بیان خواستگاری
- شما پسندیده شده هستید
- پس خدا رو شكر كه بالاخره بختم باز میشه
- بس كنید آقای مهرنژاد
- خوبه، امشب ترفیع مقام گرفتیم، شدیم آقای مهرنژاد
- بله این ترفیع رو از وقتی گرفتید كه ما زیر دستتون شدیم و نامه رسمی ازتون می گیریم
- شما سرور ما هستید این حرفا رو نزنید......اون نامه....باور كنید هرچی فكر كردم چی بنویسم نفهمیدم، 20 مرتبه نوشتم و پاره كردم تا بالاخره اون در اومد
نیكا آهسته گفت: هنر كردی
- چی فرمودید؟
- هیچی، خوب من می رم، كاری ندارید؟
- چرا میخواستم بپرسم شما با ما می آیید بعد از شام یه گشتی تو شهر بزنیم؟
- نمی دونم،شاید
- بیایید،خوش میگذره
- اگه اصرار دارید باشه
- راننده ماشین عروس منم.لعیا هم همرامون میآد.حالاكه مادوتا هستیم شما هم بیایید تو ماشین عروس
نیكا با تعجب پرسید؟چكاركنم؟
- بیایید تو ماشین عروس، شما كه تنها هستید ایرج خان نیستند
- آخه درست نیست
- چرا؟گفتم كه اونا دوتا مزاحم دارن، بشن دوتا مزاحم و یه مراحم چطوره؟
- برای شما اشكالی نداره؟
- نه چه اشكالی ؟
- باشه اگه عر.س خانم هم دعوتم كرد می آم
- اصل كار منم كه دعوت كردم ، من تنهایی حوصله ام سر می ره
نیكا خندید وگفت: باز از خود راضی شدی؟
بعد به داخل ساختمان برگشت كیانوش هم لعیا را بغل كرد و به باغ رفت.
نیكا پشت پنجره نشسته بود و به حیاط نگاه میكرد، كیانوش با سرعت اینطرف وآنطرف می رفت، ظاهرا در تدارك شام بود.غزل گاه گاهی با او چند كلمه ای حرف میزد ودخترش را به شوخی به رخ او می كشید و اسباب خنده اش می شد.غزل خیلی به دل نیكا نشسته بود واز مصاحبتش لذت میبردخیلی زود بساط شام مهیا گردید و مهمانها به صرف شام دعوت شدند لحظات با سرعت سپری گردیدند و ساعتی بعد مهمانان آماده رفتن شدند نیكا و مادرش نیز آماده شدند فروزان اصرار كرد كه با آنها به گردش بیاید از نیكا می خواست با آنها همراه شود مهمانان در حالیكه برای عروس و داماد ارزوی خوشبختی و سلامتی میكردند می رقتند.ولی نیكا ومادرش همچنان ایستاده بودند كیانوش جلوی در آمد و نیكا را صدا كرد.نیكا كنار كیانوش ایستاد مهمانان در حین خروج با نگاههای پر معنا به آنها می نگریستند و نیكا را معذب می نمودند اما كیانوش بی تفاوت لعیا را به نیكا سپرد وگفت:آماده اید؟
- ولی ما میخواستیم بریم
- كجا؟
- خونه
- مگه نمی آیی
- آخه.......................
كیانوش كمی عصبی شد وگفت: آخه بی آخه.الان راه می افتیم. به دكتر گفتم شما توی ماشین عروس سوار می شید.پس همراه مادرتون نرید لعیا رو هم بیارید
نیكا با نارضایتی گفت: باشه
كیانوش این بار آرامتر گفت: چیه ناراحتید؟ اگه دوست ندارید برنامه رو منتفی كنم
- نه
- باور كنید فروزان هم خوشحال می شه
- می دونم خودش هم گفت
- پس كار تمومه؟
- بله
غزل در حین رد شدن دستش را به پشت نیكا زد و به خنده گفت: بلند بگوما هم بشنویم
كیانوش بجای نیكا پاسخ داد: مادر عروس آینده، خودمونی بود.
- باشه هر طور میل شماست داماد آینده
كیانوش به زحمت لبخندی زد وگفت: زبونت رو گاز بگیر
- اگه زبونم رو گاز بگیرم كه بیچاره می شم، دیگه حریف فرزاد نیستم
- خدا به دادش برسه
- تو نگران اون نباش شما مردا از پس همه بر میاید. دروغ می گم نیكا جون؟
نیكا لبخندی زد و غزل ادامه داد:تو رو به خدا، من دختر بدی هستم؟
- معلومه كه نه
- نمی دونم چرا این كیانوش اینقدر با من لجه
- علاقه است دخترخاله عزیز... خوب خانم معتمد برید لوازمتون رو بردارید، من تو باغ منتظرم
- باشه الان
- غزل تو هم برو به جوجه ات برس
- چشم آقا
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید