رمان حریم عشق - قسمت پنجاهم
كیانوش رفت ، آندو نیز بازگشتند، لوازمشان را جمع نموده، خارج شدند افسانه به نیكا اصرار میكرد كه خواسته فروزان و كیانوش را بپذیرد.كیانوش تا نیكا ومادرش را دید بطرف آنها آمد لعیا را در آغوش گرفت چند كلامی باافسانه صحبت كردبعداو را به سمتی كه دكتر ایستاده بود راهنمایی كرد و رو به نیكا گفت: بریم؟ - بله
- خانم معتمد اگه ما رو گم كردید، نگران نیكا خانم نباشید ، خودم ایشون رو می رسونم
- نه مامان قبول نكنید اگه همدیگر و ندیدیم بیاید اینجا منتظر بمونید نمیخوام مزاحم آقای مهرنژاد بشم - مزاحم چیه خانم؟
- باشه مادر برو خیالت راحت باشه
- خداحافظ
- خانم معتمد با اجازه تون
- خوش بگذره
كیانوش ونیكا راه افتادند، كیومرث وفروزان داخل ماشین عكس می گرفتند، نیكا كنار ایستاد.كیانوش چیزی به آنها گفت، بعد در را باز كرد و به نیكا اشاره كرد سوار شود .او ولعیا روی صندلی جلو نشستند نیكا رو به عروس و داماد كرد وگفت: مزاحم نمی خواید؟
- چه عجب نیكا خانم بالاخره راضی شدید ما رو تحمل كنید
- كیومرث خان كم لطفی نفرمایید، من فقط میخواستم مزاحم نشم
كیانوش در حالیكه می نشست گفت: باز شروع كردید؟
فرزوان گفت: لعیا بیا مامان خاله خسته شد
- نه ، عمو كیانوش و خاله رو میخوام
- محكم بشینید میخوام پرواز كنم
- كیا سر همه مون رو زیر آب نكنی
- نه بابا، نترس خانم معتمد پیشم امانته، مجبورم هوای همه تون رو داشته باشم
- نیكا جون واقعا خوب كردی اومدی، شاید بخاطر تو هم كه شده جون سالم بدر ببریم
كیانوش حركت كرد و دستش را بر روی بوق فشرد. هنوز دستش را بر نداشته بود كه صدای بوق ماشینهای دیگر باغ را پر كرد .ماشین عروس و داماد جلو اتومبیلهای دیگر پشت سرش راه افتادند.كیانوش پایش را بر روی پدال گاز فشرد و فرمان را بطرفین گرداند.ماشین به چپ وراست منحرف شد و لعیا كودكانه خندید ماشین های عقبی به قصد سبقت گرفتن از كیانوش جلو آمدند ولی او با مهارت راه را بر آنها سد میكرد و با سرعت پیش می رفت. كیومرث گفت: شانس آوردیم ماشین خودت رو گل زدی وگرنه ماشین من بیچاره رو داغون میكردی
- نترس طوری نمیشه، الان همه شونو جا میذارم می ریم گردش تك ماشینه
- تو رو به خدا مراقب باشید كیانوش خان
- نترسید مثل اینكه آدم شب عروسی خیلی جونش عزیز میشه ها
همه خندیدند و كیومرث پاسخ داد: چه جورم از قدیم گفتن تا نیایی نخواهی دید.
- كیا ، ارسلان هم خوب میرونه ها
- چطور؟
- ماشین بغلی رو نگاه كن
نیكا نیز همزمان با كیانوش سرش را گرداند و كتایون را داخل ماشین كناری دید .كیانوش دنده عوض كرد و نیكا شنید كه آهسته گفت:عتیقه!
وارد اتوبان كه شدند كیانوش چون پرنده ای از قفس آزاد شده بود ، نیكا به عقب نگریست ، ماشینهای دیگر آندر با آنها فاصله داشتند كه سرنشینان دیده نمی شدند.نیكا نگاهی به گذر سریع درختان كنار اتوبان انداخت، سرعت كیانوش سر سام آور بود.بعد به فروزان نگاه كرد، ولی او وكیومرث آنچنان غرق گفتگو بودند كه هیچ توجهی به پیرامون خود نداشتند، لعیا هم روی دستش خوابیده بود و كیانوش سكوت نموده سرش را كمی بطرف كیانوش خم كرد. نگاه پرهراسش را به او دوخت و گفت:كیانوش آهسته تر.
كیانوش باتعجب به نیكا نگریست.لحن كلام اوبرایش عجیب بودچندلحظه ای به چهره اش خیره شد.نیكا لبخندی دلنشین زد،اوهم خندید.ازهمان خنده هایی كه جذابیتش راصدچندان میكردوآهسته گفت: چشم خانم! چشم!
*******************
- كیانوش
- بله مادر
- صدامو می شنوی؟
- آره
- میخواستم بهت یه چیزی بگم،البته شاید خودت خبر داشته باشی ولی فروزان وكیومرث نمی دونستند
- بگید گوش میكنم
- بیا بیرون تا بگم
- نه كارم طول میكشه،میشنوم بفرمایید
- تو می دونستی ایرج ونیكا از هم جدا شدند؟
- چی گفتی؟!
- گفتم نیكا خانم وایرج از هم جدا شدند
خانم مهرنژاد كه برگشت از دیدن كیانوش با صورت كف آلود پشت سرش حسابی جا خورد وگفت: چطوری با این سرعت از دستشویی تا اینجا اومدی؟ برو صورتت رو بشور، ببین از گونه ات داره خون میاد، بریدی؟
ولی كیانوش گویا چیزی نمی شنید چون پرسید: شما از كجا می دونید؟
- شب عروسی مادرش گفت، تو خبر نداشتی؟
- نه
- گفت كه قبل از عید، پیش از رفتن شادی یه روز دوتایی بی سر وصدا رفتند محضر و از هم جدا شدند، تا یكی دو هفته بعد دكتر و خانمش بی خبر بودند
- بهتر، اگه نیكا در تمام مدت عمرش یه كار درست كرده باشه همین بوده
- دامادشون خوب نبود؟
- خوب نبود؟ افتضاح بود، مگه آدم قحطه؟
- آره مادر، آدم خوب قحطه، آدم نمی دونه با كی باید وصلت كنه كه صحیح باشه
- من به دكتر می گم.
- چی میگی
- میگم دخترش رو بده به كی كه خیالش راحت باشه
- خوبه تو جدیدا واسطه امور خیر شدی، تو كه آنقدر دستت به كار نیك بازه یه فكری هم برای خودت بكن حالا به كی دختر بده؟
- به من
- چی گفتی؟
- بابا به من ، به كیانوش مهرنژاد شماره شناسنامه وسال تولدمم بگم
خانم مهرنژادباتعجب به كیانوش نگاه كرد،چشمانش مرطوب شدو بغض آلوده گفت: جون مامان راست میگی؟
- دروغم چیه؟مگه نگفتی یه فكری به حال خودم بكنم........ حالا سلیقه ام رو قبول داری؟
خانم مهرنژاد كه اكنون بوضوح از فرط شادی می گریست گفت: چرا كه نه؟كی از نیكا بهتر..... خدا میدونه چقدر دوستش دارم
لبخند رضایت بر لبان كیانوش نقش بست و بسرعت بطرف اتاق خوابش به راه افتاد مادرش گفت:كیانوش؟
- بله
- حالا كجا می ری؟
- می رم به همسر آینده ام تلفن كنم
خانم مهرنژاد در میان گریه، لبخند زد و كیانوش دوباره براه افتاد كه بار دیگر مادرش گفت:كیانوش؟
- دیگه چیه سركارخانم؟ببین قرارنشد ازهمین اول كارمادرشوهر بازی در بیاری ها بذار بریم به كارمون برسیم
خانم مهرنژاد بجای پاسخ دستی به صورتش كشید،كیانوش هم همان كار را تكرار كرد، نرمی كف صابون را زیر دستش احساس كرد سرش را پایین انداخت و با خنده گفت: وای آبروم رفت
- اولین باره بعد از اینهمه سال تو رو در حین اصلاح صورت می بینم
- پس متوجه شدید كه وضع خیلی خرابه، حسابی قاطی كردم
این كلمات را در حال خروج از اتاق گفت ولی باز هم بجای دستشویی به اتاق خوابش رفت خانم مهرنژاد همچنان در جای خود ایستاده بود.آنچنان غافلگیر شده بود كه نمی توانست حركت كند .چند لحظه بعد كیانوش بسرعت از اتاق خارج شد و به دستشویی رفت و با صورتی خیس حوله ای در دست بازگشت چشمش كه به مادرش افتاد با تعجب گفت: شما هنوز اینجا ایستادید؟
خانم مهرنژادباهمان چشمان پراشك باسرتائیدكرد.بعد بزحمت بغضش رافرو داد و گفت: زنگ زدی؟ چی شد؟
- هیچكس خونه نبود،......... مادر یه لطفی در حق من میكنی؟
- البته ، هرچی كه باشه
- بیا زنگ بزن منزل دكتر به یه بهونه ای از نیكا بخواه بیاد شركت پیش من، خونه شون روم نمیشه برم، قصد دارم با خودش صحبت كنم بعد ، بعد شما مساله رو با خانواده اش مطرح كن، موافق؟
- آره ولی چه بهش بگم؟
- چه می دونم بگید برنامه خاصی دارم كه اونم باید بیادبگید فروزان و كیومرث هم هستند، اگه نمیتونه بیاد ماشین بفرستم دنبالش........نه اصلا بگو ماشین میفرستم دنبالش اینطوری سخته...... نه اصلا بگو...
- اجازه بده.....توحسابی منو گیج میكنی نمیخواد چیزی یادم بدی خودم بلدم، برو خیالت راحت باشه كه فردا نیكا شركته.
- ببین بعدازظهر راس ساعت 4
- باشه
- خوب من دیگه باید برم
- شب بیا اینجا، شاید كیومرث وفروزان هم بیان
- نه میرم خونه خودم
- بیا خودت رو لوس نكن، داماد نشده قیافه گرفتی؟ هنوز كه خبری نیست
- باشه می آم...مادر به بچه ها چیزی نگی ها
- نه بابا نمیگم خیالت راحت باشه
- من رفتم اگه دیر كردم شام بخورید
- نه دیگه یا نیا یا بموقع بیا
- باشه سعی میكنم، به فروزان بگو نذاره لعیا بخوابه وگرنه هر دوشون رو بیرون میكنم
- آنقدر لعیا لعیا نكن امروز فردا بچه خودت می آد.
- دخترم
- از كجا آنقدر مطمئنی؟
- چون دوست دارم دختر باشه، فقط دختر...........خداحافظ
- بسلامت
خانم مهرنژاد از ته دل خندید، فقط خدا می دانست چقدر احساس خرسندی میكرد
****************
برای كیانوش تحمل اخرین لحظات انتظار بمراتب سخت تر بود، چندین مرتبه گلهای سرخ داخل گلدان را جابجا كرد و روی میز گذاشت و به ساعت نگاه كرد.جلوی آینه ایستاد پنجه هایش را در موهایش فرو برد و گفت: وای بحالت دختر اگه دیر كنی، واسه چی گفتی خودم می آم حالا باید سر وقت بیای هیچ توجیهی هم قبول نمی كنم. مقصر خودت هستی .از حرفهایش آنچنان خنده اش گرفت كه با صدای بلند خندید ناگهان صدای در بگوشش خورد با عجله ازاتاق خصوصیش خارج شد و بداخل اتاق كارش شد، لحظه ای صبر كرد تا بر اعصابش مسلط شود و آنگاه گفت: بفرمایید.
در باز شد، چشمانش به در خیره مانده بود، احساس میكرد نفسش سنگینی میكند از وقتی كه نیلوفر رفته بود اولین باری بود كه این حالت شدید هیجان بر وجودش مستولی میشد.با حالتی عصبی گفت:گفتم بفرمایید
- چشم آقای مهرنژاد اجاه بدید
صدای منشی اش بود ، دلش میخواست از شدت عصبانیا فریاد بكشد، اما برخود مسلط شد وگفت:بله؟
- آقای جوهرچی مسئول ترخیص می گن كارشون خیلی واجبه
- كار من واجبتره، اصلا بگو مهرنژاد نیست، مهرنژاد مرده ، خوبه
- منشی با تعجب نگاهی به او انداخت و زیر لب آهسته گفت:وا و بعد بلندتر ادامه داد: منم عرض كردم..........
- بله می دونم حالا بفرمایید
هنوز در كاملا بسته نشده بود كه دوباره صدای در آمد بی آنكه برگرددگفت: دیگه چیه؟ بابا گفتم بیرون
- چشم
صدای هیچكدام از منشی ها نبود، پس كه بود؟با سرعت برگشت نیكا را دید كه دست بر روی دستگیره در گذاشته و ایستاده بود با تعجب گفت: خانم معتمد
- سلام داشتم می رفتم......... مثل اینكه اشتباه اومدم
- نه، بفرمایید منتظرتون بودم
- پس چرا فریاد كشیدید برو
- معذرت میخوام یه سوء تفاهم كوچیك بود، حالا خواهش میكنم بفرمایید
نیكا جلو آمد و خواست بنشیند كه كیانوش گفت: نه اینجا نه، خواهش میكنم بفرمایید توی اتاق اونطرفی
هر دو داخل اتاق خصوصی كیانوش شدند، نیكا در حالیكه به گلها خیره شده بود، روی صندلی نشست وگفت: مثل اینكه من از بقیه زرنگتر بودم
- بله ولی شما7،8 دقیقه تاخیر دارید.
- حق با شماست می دونید بخاطر ترافیك ووضعیت خیابونهاست به هر حال منو.......
- ادامه ندید منكه اعتراضی تكردم فقط گفتم كه بدونید
- خوب منتظرشون می مونیم
- منتظر كسانی كه قرار نیست بیان؟
- واقعا؟ برنامه شون عوض شده......كاش به منم اطلاع می دادید مزاحمتون نشم
- اختیار دارید خانم شما ومزاحمت؟ اصلا بنا نبود بیان
نیكا با تعجب به كیانوش نگاه كرد و پاسخی نداد كیانوش از جا برخاست و روبروی نیكا قرار گرفت. چند لحظه ای مستقیما به چشمانش خیره شد ولی او با شرم سرش را بزیر انداخت كیانوش آهسته گفت: می دونستی خیلی بی معرفتی؟ باورم نمی شد آنقدر بی معرفت باشی؟
نیكا نگاهی پر تعجب و گذار به او انداخت و پرسید:من؟
- بله شما
- چرا؟
- حالا دیگه از منم پنهون می كنی؟
- چی رو؟
- سر تو بلند كن تا بگم
نیكا سرش را بلند كرد و حیرت زده پرسید: شما چتون شده آقای مهرنژاد؟ حالتون خوبه؟
- سالهاست كه به اندازه امروز حالم خوب نبوده
- اگر اینطوره ، یه كم بیشتر توضیح بدید تا منم منظورتون رو بفهمم
كیانوش با حركت آهسته لبش نجوا كرد: كی از ایرج جدا شدی؟
نیكا با حالتی عصبی سرش را پس كشید وگفت: پس می دونی؟ .. از كجا فهمیدی؟
- مادرت شب عروسی گفته بود
- می دونستم نمیتونه زبونشو نگه داره
- خیلی هم كار خوبی كرده، تو چرا زودتر به من نگفتی دختر خوب؟
- مگه به شما ارتباطی داشت؟
- بله كه داشت
- شما امروز حسابی قاطی كردید، البته ببخشید كه اینطور رك صحبت میكنم ولی واقعیته
- اشكالی نداره
- اگه حرفی برای گفتن ندارید، من می خوام برم
- اولا كه شما به این زودی نمی رید، چون تازه یه ساعت دیگه میخوام با هم بریم هوا خوری، یه عصرونه مفصل بخوریم، بعد شما رو می رسونم خونه....... راستی امروز چند شنبه است؟
- چهارشنبه
- خوبه تا جمعه خیلی نمونده جمعه می آیم خونه شما، جایی كه برنامه ندارید، اگه هم دارید لطفا بهم بزنید، چون من آدم بی طاقتی هیتم تصور نكنم بتونم تا هفته دیگه صبركنم......... وقتی هم اومدیم محض رضای خدا زیاد طولش نده زود كارو تموم كن باشه
- چه كاری رو آقای مهرنژاد؟
- آنقدر به من نگید آقای مهرنژاد، بابا من اسم دارم
- خوب چرا عصبانی می شید؟
- من دوست ندارم همسر آینده ام باهام رسمی صحبت كنه
نیكا احساس كرد اشتباه شنیده ، دوباره به كیانوش نگاه كرد، ولی او با لبخندی دلنشین و در كمال خونسردی سخنش را با تاكید بر روی كلمه همسر تكرار كرد .نیكا آنچنان غافلگیر شده بود كه زبانش بند آمده بود .با لكنت بسختی گفت: من منظورتون رو نمی فهمم.
- نیكا خوب گوش كن تو از اولم نباید با پسر عمه ات ازدواج میكردی، ببین عزیزم نمی خوام ازش بدگویی كنم نه ، ولی مهمترین مساله این بود كه شما با هم هیچ نوع تفاهمی نداشتید درسته؟
نیكا با سر تائید كرد و كیانوش ادامه داد:خوب حالا انتخاب ناموفقی انجام شده بود كه تصحیح شد، انتخاب تو به همون اندازه اشتباه بود كه روزی انتخاب من .حالا این درست نیست كه من و تو تا آخر عمر تاوان اشتباهات كوچیك رو پس بدیم ، من نیكا........ من............ میخواستم ، اّه بازم قاطی كردم....... یك جمله خیلی هم رك و پوست كنده میخواستم پیشنهاد ازدواج با منو قبول كنی....... یعنی دارم خواستگاری میكنم....... یه همچین حرفایی....... فعلا شما یه بله همینطوری بما بده، تا مهندس و بقیه روز جمعه رسما به خونتون بیان ............ اجازه می دی مزاحمتون بشیم؟
نیكا پاسخی نداد در حالیكه می دید كیانوش با آنكه بشدن منتظر پاسخ است سكوت كرده تا او براحتی فكر كند .نگاهی به چشمان طوسی رنگ كیانوش انداخت ، چقدر رنگ چشمان و حالت نگاهش را دوست داشت.خیلی وقتها به رنگ چشمان او فكر میكرد و چقدر دلش برای سردی این زیبایی می سوخت ، همیشه دلش میخواست درون چشمانش شور و حرارت را ببیند، آهسته گفت: امروز تو خاكستری چشمات شعله های زندگی رو میشه دید
- اگه پاسخ رد بهم ندید تو خاكستر وجودم عشق رو هم می بینید
- نمی دونم چی بگم؟
- اگه دوست داری فكر كن، هرقدر كه میخوای من عجله نمی كنم هر چند خیلی بی طاقت شدم فقط بگو میتونم امیدوار باشم، حتی یك درصد؟
نیكا لبخند زد كیانوش ادامه داد: هرچند میگن سكوت همیشه علامت رضایت نیست ولی دلم میگه كه این سكوت علامت رضایته.......... می دونی شما بهتر از هركس دیگه ای منو میشناسی، پدرت از وضع نابهنجار اعصاب من كاملا اطلاع داره. از این بابت شما حق دارید در تردید باشید هر چی باشه من یه بیمار روانیم كه وضعیت نرمال نداره، ولی قول می دم نهایت سعی ام رو بكنم تا شما رو خوشبخت كنم حالا اگه قول یه بیمار.........
- خواهش میكنم بس كن كیانوش. من حتی یه لحظه هم به این مساله فكر نكردن
- پس به چی فكر میكنی؟......آه فهمیدم برگشتن نیلوفر، میخوای بدنی هنوزم دوستش دارم یا نه؟
- نه ، این نه، فقط میخوام بدونم اگه یه روزی نیلوفر برگرده چی میشه؟
- هیچی، بهت قول می دم.من نیلوفر رو خیلی وقته كنار گذاشتم ، تو كه خودت می دونی ، من به اندازه كافی از دستش كشیدم، حالا دیگه از زندگیم بیرونش میكنم، اونطوری كه تو میخوای .نیكا نگاهش را به كیانوش دوخت و او ادامه داد: خوب تمومه؟
نیكا سرش را با شرم زیبای دخترانه ای بزیر انداخت .كیانوش آهسته زانو زد وگفت: به من اعتماد كن .
|