چه جان پرور شود سوزی چه فرخنده بود روزی
اگر از روی دلسوزی چراغ دل بر افروزی
چنان در بند خویشم من که بند از خویش نشناسم
چرا درس رهایی را به این چاکر نیاموزی
گل خوشبختی ام پژمرد و آبم خارگلشن برد
و طبع روشنم افسرد زین آیین کین توزی
ریا کاری عجب کاریست به دنبال آن گیرم
که تا یابم چو نامردان نشان فتح وپیروزی
بیا از ساغر عهد ازل پیمانه ای درکش
که تا محشر از این مستی دل افسردگان سوزی
چو خورشید درخشان باش ومهر ومعرفت افشان
مبادا چون صدف باشی ودر وگوهر اندوزی
شوی همچون نسیم آزاد از دنیا و از عقبی
اگر از هرکه غیر از دوست"سعمن"دیده بر دوزی
|