نمایش پست تنها
  #1144  
قدیمی 01-01-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به خاطر چی با من ازدواج کردی........عزیز نسین
یکی از دوستانم که وکیل دادگستری بود و برای او خیلی احترام قایل میشدم در طبقم پنجم یکی از آپارتمانهای شمال شهر می نشست.
از بالکن خانه او تمام مناظر دریا و کوهستانهای اطراف دیده می شد.
مخصوصا شبها چراغهای کشتی ها روی دریا زیبایی خاصی داشتند.
هنگامیکه نور چراغ کشتی ها توی دریا منعکس میشد چنان منظره بدیعی به وجود می آمد که انسان از تماشای آن سیر نمی شد....
خستگی تمام کارهای روزانه اش را فراموش میکرد.....
معنی زندگیرا می فهمید و از دور روزه عمر لذت میبرد.
دوستم زن نداشت....با اینکه خانه و زندگی مرتبی درست کرده بود و درآمدش کافی بود،اما زیر بار ازدواج نمیرفت...گاهگاهی او را نصیحت میکردم و میپرسیدم:چرا ازدواج نمی کنی؟
دوستم جواب درستی به سوالم نمیداد....یکشب که در بالکن خانه اش نشسته بودیم و منظره زیبای دریا را تماشا میکردیم و به سر و صدای ماهیگیر ها و سوت کشتی ها گوش میدادیم. بار دیگر صحبت ازدواج او را پیش کشیدم و پرسیدم.دوست عزیز چرا ازدواج نمی کنی؟حیف است با این زندگی مجللی که داری تنها باشی.
دوستم نگاه خیره ای بصورتم انداخت....مثل کسی که میخواهد مسله مهمی را حل کند چند لحظه به فکر فرو رفت.....
بعد با کلماتی شمرده و آرام جواب داد.
خودم هم خیلی میل دارم عروسی کنم ولی بالکن این خانه بقدری قشنگ است .که نمیدانم دختری حاظر به ازدواج با من میشود.
بخاطر خودم.بله میگوید.یا به خاطر زندگی در این خانه مجلل و نشستن روی این بالکن.بله دوست عزیز.....اگر مطمئن باشم زن آینده ام چشم داشتی به خانه و زندگی من ندارد ودر واقع نور خیره کننده مال و ثروت من چشم او را نگرفته است با جان و دل حاظرم با اوازدواج کنم.اما راستش میترسم زنم به خاطر ثروت من حلقه ازدواج را قبول کند و اگر روز اول بوده نباشد.
منطق دوستم بقدری روشن و واظح و قوی بود که نتوانستم جوابی به او بدهم و ناچار سکوت کردم.....
مدتی از آن دوران گذشت.....در این مدت تغییرات زیادی در زندگی ما روی داد.دوست من کارش از آن رونق سابق افتاد مجبور شد آپارتمان مجللش را بفروشد،وآن خانه مجلل و بالکن زیبا را ترک کند و به ساختمان کوچکی که نور کافی نداشت نقل مکان کند.
پیش خودم گفتم :
رگر در آن روزها که دوستم خانه مجلل و بالکن رو به دریا داشت ازدواج میکرد.آیا زنش حاظر میشد از آن خانه جدا شود؟......
چندی پیش در ازمیر اتفاقی برایم پیش آمد که به یاد آنشب دوست وکیلم افتادم.....خانمی از دست شوهرش به دادگاه شکایت کرده و می خواست از او طلاق بگیرد.
وقتی دادستان دلیل شکایت او را می پرسد خانم خیلی خونسرد و راحت گفت:شوهرم درآمد کافی ندارد و قادر نیست مخارج زندگی مرا بپردازد.فکر میکنم بهتر است از هم جدا بشویم.
شوهر این خانم مرد جوانی بود.در مقابل سئوال دادستان جواب داد:
زنم را خیلی دوست دارم.....
شما را به خدا او را راضی کنید از شکایتش صرفنظر کند.
من تلاش خواهم کرد کار آبرومندی پیدا کنم و زندگی اورا تامین نمایم....مرد جوان خیلی خواهش و تمنی میکرد و مصرانه از زنش می خواست بخانه برگردد....
از میان تماشاچیان یکمرد آمریکایی که دلش بحال جوان میسوزداز جا بلند شده و اعلام میکند .حاظر است شوهر او را با حقوق ماهیانه پانصد لیره استخدام کند و حقوق یکماه او را بعنوان مساعده نقدا می پردازد...زن فورا از شکایتش صرفنظر میکند و زن و شوهر از دادگاه خارج میشوند و به خانه بر میگردند.
حالا میتوانید حدس بزنید که این زن با شوهرش ازدواج کرد؟ یا با ماهی پانصد لیره حقوق او ؟........
اگر هنوز مشکوک هستید به طرف خودتان نگاه کنید......زندگی دوستان و ازدواج دختران و پسران فامیل را برسی بفرمایید.
تا صابت شود عده ای با پانصد لیره....جمعی با پنج هزار لیره و افرادی با پانصد هزار لیره ازدواج می کنند!
بیچاره تر از اینها آنهایی هستند که به امید رسیدن به میراث و یا امید به مقامات بالاتر با زنی ازدواج میکنند.
دوست وکیلم میگفت:نمیدانم دختری که حاظر به ازدواج با من میشود به خاطر خودم بله را میگوید یا به خاطر زندگی در این خانه مجلل و نشستن روی این بالکن؟..
آیا دوست من حق نداشت این حرف را بزند؟
خیال نکنید فقط زنها این طور فکر میکنند. نه ...
خیلی از مردها هستند که با زنهایشان ازدواج نمی کنند بلکه با ثروت پدر آنها ازدواج می کنند.
اگر زن و شوهر ها صادقانه به این پرسش جواب بدهند. که:
تو با چه چیز من ازدواج کردی ؟
حقایق برملا میشود و رسم ازدواج در جامعه منسوخ می گردد.......
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید