نمایش پست تنها
  #1145  
قدیمی 01-01-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كريسمس خانوادگي
دان گريوز

این داستان را ‏پدرم برایم تعریف کرد. ماجرایش در دهه‌ی 1920 ‏در «سیاتل» و پیش از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده است. او ا‏ز هر شش برادر و ‏يك خواهرش بزرگ‌تر بود، بعضی از آن‌ها از خانه رفته بودند.
اوضاع مالی خانواده به هم ریخته بود. کار و بار پدرم کساد شده بود و تقريباً هيچ‌كس شغلی نداشت و کشور به رکود اقتصادی نزدیك می‌شد. کریسمس آن سال درخت داشتیم، اما از هدیه خبری نبود. ما ‏بچه‌ها نمي‌توانستیم به سادگی با این مسئله کنار بیاییم. شب ‏کریسمس همگي با حال بدی به خواب رفتیم.


‏صبح که از خواب بیدار شدیم، در نهایت ناباوری يك پشته هدیه زير درخت کریسمس دیدیم. سعی کردیم موقع خوردن صبحانه خودمان را کنترل کنیم، اما با تمام شدن صبحانه به طرف هدیه‌ها هجوم بردیم. ‏بعد بازي شروع شد. اول مادرم؛ همه‌ی ما دورش حلقه زدیم و توی ذهن‌مان هدیه‌اش را پیش‌بینی می‌کردیم. وقتی بازش کرد، دیدیم شال قدیمی‌اش است؛ همان که چند ماه قبل گمش کرده بود. هدیه‌ی پدر تبری با دسته‌ی شکسته بود. خواهرم دمپایي‌های کهنه‌اش را هدیه گرفت. یکی از پسرها یک شلوار چروک و وصله خورده و من یک كلاه؛ همان کلاهی که فکر می‌کردم در ماه نوامبر توی رستوران جا گذا‏شتم. ‏هر کدام از این چیزهای به دردنخور و دورانداختنی یک اتفاق باور نکردنی بود. بعد از مدت‌ها آن‌قدر خندیدیم که به سختی می‌توانستیم روبان دور هدیه‌ی بعدی را باز کنیم. اما این همه سخاوتمندی و گشاده دستی از طرف چه کسی بود؟ از طرف برادرم «موریس». چند ماه بود چیزهای کهنه‌ای را که می‌دانست آن‌ها را گم نمی‌کنیم، پنهان می‌کرد. بعد در شب کریسمس بعد از آن‌که همه‌مان خوابيدیم، آرام و آهسته آن‌ها را بسته‌بندی کرد و زیر درخت گذاشت. ‏این یکی از بهترین خاطرات کریسمس عمرم است.

دان گريوز
انكريج، آلاسكا

برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید