حسرت
تمام حسرتم از آشنا بود
تمام غربت از دست وفا بود
سكوت مبهمي به كوچه دل
روزي به كوچه ام شوري به پا بود
چه حسرتي به دل به ياد روزي
عصاي دل من دست خدا بود
وفاي مه رويي در دل فكندم
خداي ياس دل آن دلربا بود
همه از باغ او گل ها بچينند
ز باغ ياد او غم سهم ما بود
چراغ روشن راه غريبه
غم او قسمت شبهاي ما بود
|