
01-05-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 4 )
شايد در اين ميان غرش نفرت انگيزي هم از ميان دندان هايش بيرون جسته بود. بلکه حالا نوبت او بود که مي خواست مرا کيفر بدهد. من از او نهراسيدم و همان جا منتظر سرنوشت خود ايستادم. اما ديدم خم شد و پاي مرا بوييد. حس کردم که پستي و رزالت مرا ناديده گرفته و مزد ستمگري مرا با محبت به من مي بخشد.
يک کار ديگر هم مانده بود که مي بايست انجام دهم. ظرف غذاي او را هم چنان دست نخورده و بد شکل تو گودال انداختم و ندانستم با چه نيرويي، در اندک زماني گودال را با شفته گل هاي اطراف پر ساختم. نفسم از اين کار مشقت بار به شماره افتاده بود. اما خم شدم و دستي به سرش کشيدم که زير دستم نخوابيد، بلکه با لطف فراوان سرش را به کف دستم فشار داد. قلاده اش را باز کردم و خود را از توي انبوه گل اطراف گور بيرون کشيدم و به دنبالش، که گامي از من جدا شده بود، راه افتادم.
خيلي وقت بود که او را بسته بودم. خيلي وقت بود که با او قهر بودم. عجبا که اين سگ به کلي عوض شده بود. تا در ساختمان رسيدم با جست و خيزهاي ظريف خود که مي توانم بگويم شايسته ي اندام درشت او نبود مرا به دنبال خود کشيد. همان شبانه رفتم برس سيمي و شانه ي مخصوص او را که مدتي بي مصرف افتاده بود، آوردم و تنش را خوب برس زدم. زير دستم رام و شاد بود. نه مثل پيش که به اين کار بي ميل بود و هميشه نگاه مشکوک و وسواس خورده اش از کارم پشيمانم مي کرد.
هرطور که مي خواستم زير دستم مي چرخيد رام و آرام بود. بخشنده و با گذشت بود. گويي اين، آن سگ نبود و من هيچ گاه هلاکش نکرده بودم. يک کنه درشت و دو تا کنه چه از تو لاله گوشش کندم و با قساوت زير سنگ له کردم. با دستمال تميز خودم گوشه هاي چشمش را پاک کردم. همچون مهتر مزدور پستي او را تيمار کردم. اين تيمار، با تيمارهاي پيشين تفاوت بسيار داشت. چاپلوس و پوزش خواه شده بودم. سر تا پاي وجودم در شرم خيس خورده بود. نگاه و رفتار دوستانه اش مرا خرد کرده بود. دستم را که مي ليسيد چندشم مي شد. اما ازش مي تريسيدم. ترس. ترس وحشتناک.
ديگر چطور ممکن بود که با اين دشمن خوني در يک خانه زندگي کرد ـ دشمني هوشمند و پي جوي فرصت که حالا ديگر صاحب خانه شده بود و حق هرگونه امر و نهي را داشت. چگونه مي توانم مطمئن باشم که روزي کينه اش گل نکند و گلويم را نجود؟ او، هم عقل دارد و هم دندان هاي تيز. من در برابرش چه سلاحي دارم؟ از کجا که او هم مانند خود من دو رو و آب زير کاه و محيل نباشد و سر فرصت و با هوش انساني خود نقشه ي قتلم را نکشد و آن گاه که مست و ناتوان به گوشه اي افتاده ام گيرم نياورد و جانم را نگيرد؟ سگي که خوراک آلوده را از نيالوده تشخيص تواند داد، حتما نقشه ي مرگباري هم مي تواند در سر بپروارند.
ديگر از چه راهي مي توانم از شرش خلاص بشوم. يافتم! اسلحه. بلي. اسلحه. اما فکرش راهم نبايد بکنم.
«شوخي کردم. هيچ همچو خيالي را ندارم. غلط کردم که اين فکر به سرم راه يافت. تو سگ عزيز مني که از جان دوسترت دارم، حتما سودا به سرم دويده که اين انديشه هاي بيهوده به درونم چنگ انداخته. تا جان در تن دارم غمخوار و تيمارکش تو خواهم بود. من و تو از هم ناگسستني هستيم. تو مي داني که اين گونه انديشه هاي اهريمني هميشه درسر آدم مي دود؛ من خودم مايل نبودم که اين انديشه به سرم راه بيابد.»
نفرت تلخ و گزنده اي که از خودم، به دلم راه يافته بود، سرا پايم را مي سوزاند. اين سگ نمردني بود. اما چه ابله آدمي که من باشم. حتما او از روي فهم و شعور نبوده که خوراک سمي را نخورده. اين يک اتفاق بوده. يا گرسنه نبوده. يا سخت غمگين بوده؛ يا بيماره بوده. بلي بيمار بوده. اين که هميشه بيمار بود و تازگي ندارد. شايد بوي ناخوشي از آن خوراک حس کرده و به آن لب نزده. چه خوب شد که نمرد و بار يک لعنت ابدي از دوشم برداشته شد.
با خود بردمش توي سالن. او به کلي عوض شده بود. شاد و سردماغ بود. حس مي کردم او از من برتر است. مثل اينکه مرا دست انداخته بود و به من مي گفت:
«حالا ديدي که از خودت زرنگتر هم هست؟ پيش خودت خيال کرده بودي کار مرا ساخته اي . اما حالا مي بيني که زنده مانده ام و تو چه موجود پستي هستي که من بي دفاع را مي خواستي سر به نيست کني و زورت نرسيد.»
راستش را بگويم که ازش خجالت مي کشيدم. اما با دو رويي يک آدميزاد مي خواستم امر را به او مشتبه کنم که خيال بدي درباره اش نداشته ام. کاش اصلا نفهميد که چه قصدي، در باره اش داشته ام. به خودم دل مي دادم که حتما نفهميده. آدم که نيست. اما پس چرا خوراکش را نخورده بود؟ چرا شاد بود؟ چه نقشه اي برايم در سرداشت؟ آيا مي خواست در گوشه اي گيرم بياورد و خونم بريزد؟
با اشاره ي ترس خورده دستم روي فرش خوابيد. چشمانش برق تازه اي داشت. برايش يک صفحه گذاشتم. نخستين صفحه اي که به دستم آمد سمفوني نيمه کاره شوبرت بود. سپس پرده هاي اتاق را کشيدم و چراغي که سايبان کهربايي داشت روشن کردم و روي يک صندلي پيشش نشستم. آن گاه دست هايم را توي يال پرپشتش فرو بردم و گرماي زنده تن او را از نوک انگشتانم به درون خود کشيدم. آرام نفس مي کشيد و چشمانش باز و خفته مي شد و جاي برآمدگي ابروانش مرتعش مي گشت و لرزي توي پوزه ي سياه مرطوبش مي دويد. اما ترسي جانگاه درون من را به لرز انداخته بود. يقين داشتم به من حمله خواهد کرد. اما به پشت گرمي تپانچه اي که در کشو ميز پهلو دستم داشتم آرامش خود را باز يافتم. خوب هم مواظب حرکاتش بودم. آرام بود. گمانم رسيد خسته بود. تپانچه پر بود. تپانچه ديگر مثل سم نيست که نخواهد بخورد. هنوز تکان نخورده مغزش را داغان مي کنم. اما آنچه مايه ي شگفتي بود، نرمش و آرامش و شادي او بود. ولي اگر با همين نرمي و آرامش، ناگهان بپرد و گلويم را ميان دندان هاي زورمندش بفشارد، چگونه فرصت دفاع از خود را خواهم داشت؟ باز ترس تلخي بردلم سنگيني انداخت. و همين ترس بود که به دهنم انداخت بگويم:
«حتما گرسنه هستي؟ چه خوب کردي آن خوراک شوم لعنتي را نخوردي. حالا پا مي شوم و يک تکه گوشت از تو يخچال برايت مياورم بخوري. مطمئن باش که اين گوشت غذاي خودم است و به زهر آلوده نيست. آخر امروز روز تولد تو است. تو تازه متولد شده اي. باور کن من از کاري که کردم از تو معذرت مي خواهم.»
و هنوز با بشقابي که دوتا بيفتک خام خونين دورنش بود وارد اتاق نشده بودم که دم در به پيشوازم آمد و سر و دم برايم تکان داد و کرنش کرد. لحظه اي ترسم ريخت. او محبت مرا جواب مي گفت. بشقاب را رو گرانبهاترين فرشي که در اتاق بود گذاشتم. بجهنم که آن را با خونابه آلوده سازد. حالا که او زنده است ديگر چه باک و مرا چه غم.
بازنشستم و به تماشايش پرداختم. اين جانور زمخت هيولا، تکه هاي گوش را با ظرافتي زنانه از درون بشقاب به دهن گرفت و خورد. دريافتم که ترسم ابلهانه بوده. سگي که حتي نتوانسته بود سزاي يک توله مردني را کف دستش بگذارد، چگونه جرأت خواهد کرد که به من حمله کند؟
گوشت ها را که خورد باز پيشم آمد و بوييدم و پيش پايم دراز کشيد. اين همان چيزي بود که من مدت ها بود آرزويش را داشتم. درست است که باز مثل هميشه سرش را روي دست هايش گذاشته و خوابيده بود؛ اما اين بار، ديگر دل مرده و اندوه مند نبود. شاد بود. اخم نکرده بود. آري اخم. سگ هم اخم مي کند. من خود بارها شاهد اخم کردن او بودم. حالا چنان به من نزديک بود که پوزه نمناکش کفشم را لمس مي کرد. ظاهرا مسحور موزيک شده بود؛ اما ناگهان حس کردم که فرش زير پايم تکان کوچکي خورد.
آيا مي خواست بجهد و کارم را بسازد؟ من که راه فرار نداشتم. توي يک صندلي ستبر و سنگين فرو شده بودم که پشتي زمخت آن چون ديواري سخت و در مرو بود. اگر همين جا مرا مي کشت، مي توانست روزها از گوشت تنم تغذيه کند و استخوان هايم را بجود و کسي از حال و روزگارم آگاه نشود. خودم علي را جواب کرده بودم و طلبش را هم تا دينار آخر داده بودم ديگر هيچ کس نبود در خانه ي مرا بزند.
هيچکس مانند خود من از نيروي جهنمي او آگاه نبود. پيش از اين، روزهايي که او را به گردش مي بردم. گاه مي شد که راهي که من مي خواستم بروم، او نمي خواست؛ عناد مي کرد و چنان زنجير را از دستم مي کشيد که من در مقابل او حالت جوجه اي پيدا مي کردم. مي ديدم کوچکترين مقاومتي در برابرش ندارم. همان روز که از آن توله سگ فرار کرد، چنان تکاني به من داد که تا چند روز بعد مهره هاي پشتم درد مي کرد. و حالا او و من تنها در يک اتاق، در يک خانه دور افتاده، (او زخم خورده و کينه جو و من زبون و ترس زده) روبروي همديگر هستيم. باز چنان رعشه اي به تنم افتاده که توان آنکه دست خود را براي ربودن تپانچه دراز کند نداشتم. مرگ پيش چشمم بود. مي خواستم بگريم که آشکارا شنيدم:
خوابگاه غول را
سراسر ترس فرا گرفته.
دمي بياساي
اگر آسودن تواني.
اگر
به جهان نمي آمدي؛
يا
در کودکي
مرده بودي، هرگز:
آن همه ستم از تو سر نمي زد.
و آن همه حکم اعدام مردمان را
صحه نمي گذاشتي.
تو، منجلاب حياتي.
تمام گنداب ها
دورن تو راه دارد.
بي گمان يکي با من سخن گفته بود. اما کي؟ همه چيز خاموش بود و خروش خاموشي شيارهاي مغز من را انباشته بود. و او هم چنان آرام خفته بود. حتي کوچکترين ارتعاشي در ابروانش هم ديده نمي شد. حتما دستخوش وهم شده ام. آري؛ من بيمارم. تنهايي، و نيز کوشش ناجوانمردانه اي که در راه نابود ساختن اين جانور از من سر زده، فرسوده و بيمارم ساخته. بي شک ماليخوليا به سرم راه يافته. هيچ کس با من سخن نگفته و در اينجا سواي من و اين سگ زبان نفهم کسي نيست. مگر نه اينست که گفته اند سخن گفتن و اشک ريختن و نيز خنديدن خاصه ي آدميان است و جانوران از اين مواهب محرومند؟ کي هست که با من سخن بگويد؟ در اين حال که در شک و ترس خود فرو شده بودم آشکارتر از پيش شنيدم:
زندگي به ستم و دروغ از کف شد.
آمدن:
و خوابي گران ديدن
و از آن
به خواب جاويد شدن؛
و به خوابستان شتافتن ـ
ناپذيرا، گردي در شناخت؛
و ناگرفته، غباري از مهر.
پايان کار
چه داري؟
هيچ.
چه پشت سر گذاشتي مگر،
تنفر و ستم و خودخواهي؟
هيچ دانستي،
در اين جهان
چيزي به نام مهر هست؟
اکنون
چه داري؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|